2006/01/27

سلام
امشب جاي همه ي كساني كه دوستم دارند يا از دوستداران هستند خالي بود. به بهترين وجهي و نحوي سورپريز شدم!!
 
حدود 10-12 روز پيش،‌ پسر عمم زنگ زد كه آقا پنج شنبه 6 بهمن ماه، عقد كنان بنده است و شما هم به اتفاق علي يار تشريف بياوريد. ما هم گفتيم چشم. گفت درضمن ما به همه گفتيم كه ساعت 7-8 بيان ولي شما ساعت 6 بياين كه سر عقد هم باشيد. باز هم ما گفتيم چشم.
 
3-2 روز پيش پدرم گفت كه پسر عمه ات روز عيد غدير عقد كرد. گفتم اِ؟ يعني برنامه ي پنج‌شنبه به هم ميخوره؟ گفت نميدونم.
 
ديشب،‌ آقاي داماد زنگ زد و گفت كه آقا برنامه ي فردا سرجاش هست، فقط يك كم تغيير كرده. برنامه از همون ساعت 8-7.5 شروع ميشه چون ديگه برنامه ي عقد نيست. باز هم ما گفتيم چشم.
 
امروز ساعت حدود 8 شب بود كه من حاضر شدم. علي يار تازه گفت كه ميخواد بره حموم و چون محل مراسم كاشانك بود و نزديك ما، گفت كه احتياجي به عجله كردن نيست. من هم كتم رو در اوردم و نشستم پاي كامپيوتر كه يك خورده كارهاي عقب افتاده ام رو انجام بدم. اين هفته اي كه گذشت خيلي خوشبختانه و شكر خدا، سرم شلوغ بود. فكر نميكنم كه ده دقيقه گذشته بود كه زنگ در رو زدند. هرچي علي يار رو صدا كردم كه بره در رو باز كنه، جواب نداد. يادم اومد كه ميخواست بره حمام. بلند شدم و با دلخوري رفتم كه در رو باز كنم.
 
دختر خاله و شوهر و برادرش، سلوي و علي يار، با كلاه بوقي: تولد تولد تولدت مبارك !!!
 
آقا ما رو ميفرماييد،‌ كاملاً منگ شده بودم. اولين جيزي كه گفتم اين بود كه مگه امروز اول محرمه ؟!!!
 
پسر خاله ام گفت برو با با تو ام، ما ميگيم تولدت مبارك، تو ميگي اول محرمه امروز؟
 
خلاصه تمام اون برنامه هاي عروسي و عقد كنان و غيره و ذلك، دسيسه اي بيش نبود كه ما را در خانه، نگهدارند و ما را تميير كنند و اتو كشيده و به قول خارجكيها نايس اند كلين نمايند كه برامان تولد بگيرند!!
 
خلاصه جايتان خالي. به من كه خيلي خوش گذشت.
 
يك گوشي موبايل، يك شال گردن، يك پليور، يك فندك زيپو و تا دلت بخواد، كيت كت و سون آپ، ازجمله كادوهاي عزيزانم بود.
 
باورتان نمي‌شود، بعد از اينكه كلي مسخره بازي دراورديم و عكس انداختيم و غيره، رفتم توي اتاقم و هاي هاي گريه كردم.
 
خدايا ممنونتم. بابت همه چي. از اينكه دوستاني دارم كه به يادم هستند، از اينكه دوستان مجازي و واقعي و مابين اينها، كلي ابراز لطف ميكنند، واقعاً ممنونم. باور بكنيد يا نكنيد، نه تنها لياقت اين همه ابراز لطف و محبت رو ندارم، ارزشش را هم ندارم (به اين ميگن لوس كردن نه؟!!!)
 
تولد من يازدهم بهمن است. ولي جون اون روز اول محرم هم هست،‌ بچه ها تصميم گرفتند كه امشب كه آخرين پنجشنبه شادي كنان تا عيد است، برايمان جشن و تولد بگيرند.
 
دوستان دارم
عليرضا

2006/01/10

سلام

خيلي وقته كه ميخوام بنويسم. ولي نميدونم چرا هي نميشه. هر روز در طول روز، كلي مطلب مياد توي ذهنم كه شب كه ميرم توي خونه، توي وبلاگم مينويسم. ولي همچين كه شب ميشه، دست و دلم به نوشتن نمياد. يكي دو خط مينويسم و ديگه انگاري فلج ميشم. هم دستام و بيشتر ذهنم.

عجب برفي اومد امروز. كلي هوا عالي شده بود. من كه از اين بالا، در سفيدي مطلق بودم. از پنجره، به جز مه شيري رنگ، هيچ ديده نميشد. فقط اگر دستت رو مي‌بردي بيرون مي‌تونستي بفهمي كه داره برف مياد. پنداري توي يك خلا مطلق هستي. فكر ميكردي كه اخر دنياست و ديگه بعد از اين چيزي نيست. ياد كتاب كوري افتاده بودم. همه چي سفيد. يه خورده ترسناك بود ولي خب من چون ميدونستم كه يك متر اونطرفتر، بالكن هست و نرده هست و پشت نرده ها خونه‌هاي پادگان پر درخت هست، نميترسيدم! درست مثل بچه‌اي كه از تاريكي ميترسه، بهش ميگن كه ببين جانم، ايني كه توي تاريكيه، همونه كه توي روز هم هست.
بعد غروب، حسابي ماشينها توي كوچه ي سر بالايي گير كرده بودند. جوونهاي علاف روزگار هم با داد و بيداد ميومدند كمك ملت شهيد پرور. به خصوص كه اگر راننده خانم هم باشه كه ديگه ميديدي، 8 نفر دارند يك پرايد رو هل ميدن!!

امشب، خونه ي يكي از دوستان قديمي مهمون بودم. حالا بگذريم از اينكه يك ساعت منتظر تاكسي شدم و نيومد و آخر سر هم مجبور شدم پياده تا خيابون رو برم و يك دربستي بگيرم. جالب بود كه همچين كه از كاشونك وارد نياوران مي‌شدي، انگاري شهر عوض شده. دم خونه ما ماشينها توي برف گير مي‌كردند، اونجا فقط يه خورده آسفالت خيس شده بود. انگار يه نمي زده باشه. پايين‌تر هم كه ميرفتي ديگه خبري از مه شيري رنگ و كتاب كوري و غيره نبود. والده زنگ كه عليرضا شب بيا اينجا نرو خونتون چون ميموني. ولي من با پرايد يكي از دوستان به راحتي هرچه تمامتر اومدم. قبلاً هم گفته بودم كه اگر تهران اين ترافيك و آلودگي رو نداشت، يكي از بهترين شهرهاي عالم مي‌شد. كجا شما به فاصله يك خيابون، اين همه تفاوت هوا مي‌بينيد؟
مهماني امشب، چند تا از بچه هاي قديمي بودند كه زماني (بين سالهاي 76 تا 78) با هم شريك بوديم و يك مغازه كامپيوتري داشتيم. بعد نزديك به 6 سال، دور هم جمع شده بوديم. باني هم يكي از بچه ها بود كه 2 سالي فرانسه بود و ايام تعطيلات اومده بود تهران و مي‌خواست همه رو ببينه.
اولش خيلي خوش گذشت. كلي ميخنديديم و متلك بار هم ميكرديم. ساعتهاي نزديك 9 بود كه يكي از بچه ها هم اومد. حامد، كسي بود كه من عاشقش بودم. اون زمان، حامد كه تازه هم با هم آشنا شده بوديم، تنها كسي بود كه خيلي صاف و ساده، عيب و ايرادات من رو بهم ميگفت. هميشه مثل يك برادر بزرگتر باهام رفتار ميكرد. من هم ديوونه اش شده بودم. هركي من و اون رو باهم ميديد، نگاههاي من رو مي‌ديد،‌ حرف زدنم رو مي‌ديد، فكر هاي بد بد درباره من مي‌كرد. شرمندم،‌ ولي واقعيت داشت. واقعاً ناراحت بودم از اينكه ملت نفهمي داريم. نه من مي‌تونستم دركشون كنم و نه اونا. كار به جايي رسيد كه دوستها هم به من متلك مي‌انداختند. اينكه مثلاً حاجي امشب حامد خونه تنهاست و غيره.
يه روز كه همين جمع، توي ماشين بوديم، من عقب نشسته بودم و حامد جلو. من دستم رو انداخته بودم گردن يكي از بجه ها و هي مسخره بازي در مي‌اوردم. بعد رانند گفت كه اونايي كه عقب نشسته اند و مرفه بي‌دردند و هيوندا دارند، ببخشيد كه سوار اين پيكان قراضه ما شده اند و اميدوارم كه كمك فنر ها اذيتشون نكنه. خل البته كه مخاطب من بودم. من هم گردن سعيد رو بيشتر فشردم و گفتم نه اصلاً. مگه ميشه آدم در جايي كه بعضيا دارند توش نفس ميكشند، احساس بدي كنه؟ و يك ماچ گنده از لپ سعيد گرفتم و سعيد گفت كه حاجي ما چاكريم. يكي ديگه از دوستان، گفت كه اين بعضيا كي باشن؟ گفتم كه خودش فهميد. و به سعيد گفتم مگه نه؟ سعيد هم گفت البته. خر كه نيستم. راننده يه آرنج زد به حامد كه گرفتي آقاي بعضيا؟ كه يكدفعه حامد شاكي شد. اونقدر عصباني شد كه من تاحالا اينجوري نديده بودمش. هرچي از دهنش دراومد بهم گفت. تو فكر كردي كه كي هستي؟ فكر كردي هر غلطي كه بخواي ميتوني بكني؟ خيال كردي كه من همونم كه دنبالشي؟ فكر كردي من ...ني ام؟ و چندتا فحش ديگه كه مضمونشون همينا بود.
مثل يخ شده بودم. زبونم قفل كرده بود. 7-8 دقيقه بعد، به رانندمون گفتم كه كنار نگه داره من پياده ميشم. بچه ها هيچ وقت بهم نگفتند كه بعد از اينكه من پياده شدم، توي ماشين چي گذشت. ولي حامد، ديگه نه زنگ زد و نه خبري ازش شد.
3-2 سال بعد، يه روز توي خيابون ديدمش. اومدم داد بزنم حامد، جلوي خودم رو گرفتم. ولي اون من رو ديد و از دور يه دستي تكون داد و رفت.
امشب حامد كه اومد، تمام اين صحنه ها و تمام اون دوسال توي مغازه، در يك لحظه اومد جلوي چشمم. رفتم تو لاك خودم. بچه ها ميگفتند و ميخنديدند و من اصلاً نميشنيدم كه دارند درباره چي حرف ميزنند. دو تا سيگار پشت سر هم كشيدم و كلي چس فيل (شنيدم تازگيها اسمش عوض شده نه؟) خوردم. فكر ميكنم كه يك ساعتي طول كشيد تا من يواش يواش برگشتم به مهموني. حامد توي اين مدت، با موبايلش كلي عكس ازم گرفته بود و من اصلاً حاليم نشده بود. بعد از شام، اومد گفت حاجي. بي خيال. يه شب دور هم جمع شديم. مگه از اين اتفاقها چقدر پيش مياد؟ بگو چته خب. بچه ها هم شروع كردن به گير دادن كه يك دفعه، دوباره همون كساني كه اون شب، كاري كردند كه حامد شاكي شه، شروع كردند به تيكه هاي مشكوك انداختن. يك مرتبه دوباره اون صحنه اومد جلوم و ايندفعه ديگه نگذاشتم حرفشون رو تموم كنن. پريدم وسط حرفشون و بحث رو عوض كردم.
شب كه ميخواستم برگردم، حامد گفت حاجي، ماشين داري؟ گفتم نه. گفت خب بيا با ماشين سعيد بريم. سعيد حاجي رو ميرسوني ديگه نه؟ سعيد هم گفت معلومه كه ميرسونم. فقط اگر ماشينم توي خيابون موند چي؟ من اومدم بگم كه بي خيال، كه حامد زودتر از من گفت من هلش ميدم.
توي زندگيم، 2 نفر بودند كه عضو خانواده ام نبودند و من بي نهايت دوستشون داشتم. يكي حامد بود و يكي ليلا. توي اين يك هفته‌ي اخير حامد رو ديدم و با ليلا هم تلفني صحبت كردم. الان كه فكر ميكنم، مي‌بينم كه باز هم هر دوشون رو به همان اندازه دوست دارم. باز هم اگر موقعيتش پيدا بشه، همان كارهايي رو خواهم كرد كه سالها پيش ميكردم. و اين يعني اينكه من عوض نشدم. عوض نشدن، البته از خيلي جهات خوبه، ولي تجربه نگرفتن، ولي درس نگرفتن، چيزي نيست كه بشه تاييدش كرد. متاسفم براي خودم.

صحبت مهموني شد. 5 شنبه، ساعت 8 شب رفتيم خونه خاله ام. مهماني جوانانه. البته عمه‌ي پسر خاله ها هم بود (ولي دخترش به خاطر امتحانات نيومده بود. خرخون!!!) پدر و مادر من هم دعوت بودند. ساعت 1 شب بود كه مهمانها رفتند و فقط خودمون فاميل مونديم. جاتون خالي. تا ساعت 11 صبح،‌ بلا انقطاع بازي كرديم. هرچي دلتون بخواد. از بازيهاي فكري گرفته تا بازيهاي شانسي!!
اين ماجرا براي من دو چيز داشت كه براي اولين بار در زندگي من رخ مي‌داد. يكي اينكه من براي اولين بار توي عمرم، تقلب كردم!!! اون هم نه يكي دوتا!! و دوم هم اينكه تا حالا نشده بود كه در يك مهماني، تا اين وقت صبح بيدار بمونيم. ركورد قبلي من حدود 8 صبح بود. جالب هم اينجا بود كه پدرم، تا ساعت 3 نشسته بودم و بازي ميكرد و عمه‌ي خاله زادگان هم تا پايان، پابه پاي ما اومد. جاي همه‌ي پاها حسابي خالي بود!!