2003/10/30

سلام
حال و روز رو بايد تعريف كرد. وقتي ميگن حال و روز خوشي ندارم، بايد ديد كه خوش بودن و حال و روز و خوش نبودن از نظرش چيه.
عاشق معمولا حال و روز خوشي نداره. ولي از نظر خيليها اصلا خوش بودن به عاشق بودن است.
نميدونم. بعضي وقتها اصلا نميتونم حرف بزنم. يه موقع هست كه محرمي نيست:
نكته ها هست بسي، محرم اسرار كجاست؟
يه موقعي هم هست كه محرم هست، زباني براي گفتن نيست در چنين مواقعي، لالموني ميگيرم. هيچي نميتونم بگم. همينجور صم بكم ميمونم.
حالا اين حال و احوال، خوش است؟ نا خوش است؟ نميدونم.
هركسي از ظن خود شد يارمن

2003/10/28

سلام
اين سركار عليه، يه چيزي در تاريخ 22اكتبر نوشته و والده ي ما رو از همون روز برده تو فكر. همين طور ميگه عليرضا اين روح بازيگوش ازش بپرس كه اين اطلاعات رو از كجا اورده. هي هم ميپرسه كه اين روح بازيگوش كيه؟ ميگم بابا جان اين روح بازيگوش صاحب يه وبلاگِ . خيلي دلت ميخواد برو تمام آرشيوش رو بخون ببين كيه چيه كجاست چند سالشه ايران زندگي ميكنه خارجيه و ...
خلاصه اينكه اين چند روزه توي منزل ما حرف از اينجا شروع ميشه كه عليرضا يه نفر رو ميشناسه، كه همچين چيزي نوشته. بعد حرف به اينجا ميرسه كه اين اخوندا پاك آبروي اسلام رو بردند. بعدش هم به جاهاي خطر ناكتر ميره!!!
اهاي روح بازيگوش بيا و خوبي كن و به اين والده ي ما بگو اين اطلاعات محرمانه رو از كجا اوردي كه دور از جون شوما كچلمون كرد!!

2003/10/26

سلام
نميدونم تا به حال شده يه جا يه مهموني خيلي مفصل پرطمطراق باشه و شما هم خيلي زياد دلتون بخواد كه برين اونجا؟
تا به حال شده كه از كنار يه باغ رد بشين و صداي قهقه ي آدمها رو بشنوين و يه دفعه دلتون هوس كنه كه اي كاش الان، من هم اونجا بودم؟
امشب من يه چنين حالتي دارم.
از زور اينكه دلم ميخواد فردا توي مهموني شركت كنم، دارم ميتركم. از حسادت كساني كه ميرن ميميرم.
رمضان اين ماه مهماني پروردگار مباركتان باد!
اميدوارم كه هر كدومتون بيش از اون چيزي كه ميخواين، از سفره اش بردارين. اونقدر كه نه تنها تا سال ديگه، تا سالهاي ديگه هم يادگاري داشته باشين.

2003/10/23

سلام
گفته بودم كه از سفر شمالم، يه چند عكس و فيلم اوردم. حالا اينها آماده شده است و شما ميتوانيد از اينجا ببينيدشون.

2003/10/22

سلام
اينكه براي مطلب دفعه ي قبلم هيچ كسي نظر نداد، خودش ميتونه نشون دهنده خيلي چيزها باشه. ولي اگر به خاطر اين باشه كه خوشتون نيومده بود، بايد بگم كه خيلي بي ذوقين!! همين.
نيمه شب سه شنبه اي كه به چهارشنبه منتهي ميشد،( يعني همين ديشب) فردي از شهر مرند آذربايجان شرقي، آمده بود وبلاگ بنده و البته از قرار هم خوب حال كرده بود. چون چندين صفحه رو خونده بود و يه 20 دقيقه اي هم توي سايت چرخيده بود و آخر هم يه نظر به يه مطلب چند ماه پيشم داده بود كه برام نامه بده بدون اينكه نشوني خودش رو بهم بده. نميدونم شايد پيش خودش فكر كرده كه من بايد بشناسمش. ولي پيريست و يكهزار درد بي درمون!!

2003/10/18

سلام
اين مطلب زير، در يك روزنامه محلي يكي از استانها و در ستون زیرسایه بان چاپ شد كه من خيلي خوشم اومد.

بالاخره یه چیزی یه جایی به اسم من چاپ میشه اگر ...
اگر عاقل باشم و همین ستون " زیرسایه بان " رو دو دستی بچسبم بالاخره یه چیزی یه جایی به اسم من چاپ میشه و من برای یه روز هم که شده نویسنده میشم .
باید بلند شم ... باید یه بار هم که شده عاقل باشم ... باید شروع کنم ...
برای شروع ، اول از همه باید جایی انتخاب کنم برای نشستن و فکر کردن . باید حواسم باشه که بدون کاغذ و قلم بشینم فکر کنم ، خودم رو خوب میشناسم ، میدونم که در حضور کاغذ و قلم فکرم کار نمیکنه .
البته اگر روزم نباشه دیگه فرقی نمیکنه چه با قلم و کاغذ و چه بی قلم و کاغذ چیز قابل نوشتنی به ذهنم نمیرسه .
ولی اگر امروز روزم باشه تازه اونوقته که یه موضوعی یه چیزی برای نوشتن به ذهنم میرسه و درست این موقع است که باید حسابی زرنگ باشم و بپرم دنبال کاغذ و قلم بگردم که اگر دیر بشه و اون فکر از سرم بپره دیگه هیچ جوری نمیشه برش گردونم .
درست همین لحظه که دارم دور اتاق و زیر تخت و ... دنبال قلم و کاغذ میگردم یکی از لحظات حساس نویسنده شدن منه. این موقع است که باید حسابی خوش شانس باشم و همش شانس بیارم .
مثلا باید شانس بیارم که تا پیدا شدن کاغذ و قلم فکرم نپره ، مامان صدام نزنه ، کسی زنگ در رو نزنه و تلفن هم صداش در نیاد . اگر همه این شانس ها رو یه جا با هم بیارم اونوقته که تازه یه چهار خط نوشته میاد روی کاغذ . نوشته خامی که جون به سر میکنه آدم رو تا پخته بشه .
نویسنده های بزرگ ، همونا که حسابی نویسندن میگن نباید چیزی رو که مینویسیم همون موقع ویرایش کنیم برای همین منم یادداشتم رو میذارم لای کتابی از کتابای کتابخونم تا یه وقتی دوباره بیام سراغش و بخونمش و بالا پایینش کنم .
اگر شانس بیارم و یادم بمونه که ورق رو لای کدوم کتاب گذاشتم کارم خیلی ساده تر میشه وگر نه باید تمام کتابای کتابخونم رو بگردم و آخر سر با یه انرژی نصفه نیمه یادداشتم رو ویرایش کنم .
تا اینجای کار یعنی بعد از ویرایش و حتی پاکنویس کردن هنوز هیچ اتفاق جدیدی توی زندگیم نیوفتاده . اتفاق جدید وقتی میافته که یادداشتم رو تو پاکت میذارم و برای دفتر روزنامه پست میکنم . اگر عاقل و
دوراندیش باشم این کار رو کاملا یواشکی انجام میدم تا اگر نوشتم چاپ نشد مجبور نباشم جلوی کسی غیر از خودم خجالت بکشم .
بعد از دو سه روز اگر بد شانس نباشم نامه ام به دفتر روزنامه میرسه . ولی هنوز اصل ماجرا یعنی همون چاپ شدن یادداشتم ، باقی مونده . برای این قسمت ماجرا دیگه باید خیلی خیلی خوش شانس باشم . اگر خیلی خیلی خوش شانس باشم و نوشته هایی که اون روز مسئول این ستون میخونه خیلی خوب نباشه اونوقته که نوشته من برای چاپ انتخاب میشه و بالاخره یه چیزی یه جایی به اسم من چاپ میشه . اونوقته که میتونم اون شماره روزنامه رو جایی کنار روزنامه ای که لیست قبولی های کنکور 77 رو چاپ کرده بود ، نگه دارم .

2003/10/13

خاطرات شخص شخيص حاجاقا وقتي كه در كلارآباد بود
قسمت دوم

دفعه ي قبل تا آنجا نگاشته شد كه يك پرايد از عقب آمد و تق زد به ماشين من.
از ماشين كه پياده شدم و يه نگاه سرسري به سپر عقب انداختم، ديدم كه چيز خاصي نشده. ماشين رو زدم كنار جاده كه سد عبور ديگران نشه. دوباره كه نگاه كردم، ديدم واقعا اتفاق خاصي نيفتاده و بر سپر عقب فقط يك خط سياه رنگ بسان كمان ابروي يار افتاده. راننده پرايد هم جواني بود سخت مظطرب كه به همراه خانواده اش آمده بودسفر. رگ حاجاقايي ما هم گل كرد و كمي به نصيحت و پند و موعظه پرداختيم كه جوان! كمي دقت كن و آهسته تر بران و ...
يك ساعت مانده به ظهر غير شرعي (يعني 11 بامداد) وارد كلارآباد، دهكده خوشاميان شدم. كلارآباد بين چالوس و تنكابن (شهسوار سابق) و بين تله كابين نمك آبرود و متل قو (سلمانشهر لاحق) قراردارد.
خلاصه ساعت مذكور به خانه رسيديم و چون خونه مون در طبقه ششم قراردارد، منظره هاي بسيار زيبايي به شمال (دريا) وجنوب (كوه) دارد كه با گوشي موبايلم يه سري عكس و فيلم انداختم و گرفتم كه صد البته حق مطلب رو نميتونن ادا كنند.
بعد از اينكه كمي جا افتادم، يك تُن ماهي باز كردم و يك جا همه رو خوردم!! بعدش هم يك سيگار و ساعت 1 بعد از ظهر خوابيدم تا 7 عصر!
الان هم حدود 2ساعت است كه بيدار شده ام و احتمالا يك پياده روي توي شهرك ميكنم و بعدش هم كه لالا!!

پنج شنبه 27/6/82

امروز روز كار و نظافت و خواب بود. صبح علي الطلوع، ساعت 9 !! كه بيدار شدم، منتظر كارگر شدم تا بياد خونه رو يه نظافتي بكنه و دستي بكشه. تا ساعت 11 منتظر شدم خبري نشد. من هم رفتم خوابيدم! ساعت 2 بيدار شدم. براي خودم ماكاروني درست كردم و با يك كنسرو مخلوط حبوبات خوردم. جالبه كه ديروز كه كنسرو ماهي تن رو بازكردم، همينطور كه ميخوردم، ديدم كه روي بدنه قوطي كنسرو نوشته كه قبل از باز كردن 30 دقيقه در آب جوش بجوشانيد. امروز هم كه داشتم ناهار ميخوردم، ديدم روي اين يكي هم همين جمله رو نوشته. حالا بايد يادم باشه كه كنسرو بعد رو حتما" بجوشانم. لابد حكمتي درش هست.
بعد از ناهار و سيگار، رفتم يه چُرت 2 ساعته زدم! از خواب كه بيدار شدم، خواستم برم حموم كه ديدم كل حمام و دستشويي اصلا" قابل رويت نيست. نه كه من نابينا باشم ها. نه. ادمي رغبت نميكند تا بنگرد! خلاصه لُخت شدمو شروع كردم به شستن حمام. حدود يك ساعتي كه گذشت و حمام مثل خودم (البته خود چند روز پيشم نه الان) مثل يه دسته گل شد، رفتم و جاي شما خالي حمام خوبي گرفتم.
غروب گذشته بود كه سوار ماشين شدم و رفتم كمي خريدكردم. لاكردار 15هزار تومن ناقابل ما را بلعيد! الان كه ساعت نزديك 10 شب است و ما در خدمت شوماييم.

2003/10/11

سلام
نوشتن و صحبت كردن درباره كسي كه از بيش 250 سال قبل از آمدنش درباره ي آمدنش گفتند، درباره كسي كه از جمله عجايب زندگيست، نوشتن درباره كسي كه ولي امر است و صاحب اختيار، صحبت كردن درباره كسي كه حي است و زنده و چه بسا الان كنارت هم نشسته باشه، خيلي سخت است. خيلي.

چندين روزي هست كه دارم فكر ميكنم كه چگونه بنويسم. چي بنويسم. ولي اصلا چيزي به ذهنم نمياد.
اميدوارم كه همه ما اعمالمون هموني باشه كه خودش و خداي خودش ميپسندند.
اميدوارم كه هم لطف و مرحمت، و البته منتش، هميشه شامل حال همه ما هم باشه.
تولدش مباركتان باد!

2003/10/10

سلام
موشواره يا همان ماوس بنده، عمرش رو داد به شما. امروز هم كه جمعه است و من بيچاره بايد توي اين هيرو ويري بايد بيام اينجا و يه 2تا چيز بگم و برم.

يكي اينكه شيرين عبادي برنده جايزه صلح نوبل شده. فعلا نميتونم بگم كه چه احساسي دارم. ولي به هر حال فكر ميكنم كه مايه ي افتخار ايراني باشه.
دوم اينكه شما لطفا به اينجا برين. اين يه وبلاگ كه از اينكه طرف كيه معذورم!!!

2003/10/09

كليد ها به همان راحتي كه در رو باز ميكنند،
قفل هم ميكنند.

2003/10/08

سلام
آدم با مرامتر از اين نديدم. اونقدر باصفاست كه نگو. هراز چند گاهي ميره به جارچي يه سري ميزنه. بعدش ميگه حالا كه تا اينجا اومديم، يه سري هم به حاجاقاي خودمون بزنيم. هر دفعه هم كه مياد من ميگم ديدي عليرضا باز اون يكي افتاد جلو. باز تو يادت رفت بري بهش سر بزني. آخه به تو هم ميگم حاجاقا؟ بابا پاك آبروي هرچي حاجاقا رو كه بردي تو.
البته فكر نكيد كه چون مياد به من سر ميزنه آدم من ميگم با مراميه ها. نه بابا. به طور كلي هركي دوست و رفيق سعيد باشه، آدم با مرامي. اصلا اين سعيد مادرپياله فقط بلده آدماي با مرام و با معرفت و هزارتا صفت خوب ديگه دور خودش جمع كنه. دِ به خاطر همينه كه ما رو قابل نميدونه و يه دفه ميره تو لاك خودش.
مهتاب جان جلالي قربون اون شكل نديده ات برم.آقا ما مُرديم از بس يكي يكي ازت عقب افتاديم. خودت به بزرگواري خودت ببخشا مارا. گفته بودي كه چي ببخشم؟ يادته؟!!!

2003/10/05

خاطرات شخص شخيص حاجاقا وقتي كه در كلارآباد بود

چهارشنبه 26/6/82

جلال رفيع خيلي سال پيش، به اتفاق آقايان خامنه اي و ولايتي كه اون زمانها رييس جمهور و وزير خارجه بودند، چند روز رفت نيويورك و بعدا" تا سالها توي روزنامه اطلاعات خاطراتش رو مينوشت!! ما هم گفتيم كه چيمون از آقاي رفيع كمتره كه حداقل ما شخص شخيص حاجاقايم و اون جلالي بيش نبود. اين شد كه خاطرات شمال را بنبشتيم.

صبح سات 5/5 بيدار شدم. نماز صبح را به جا آوردم و توكل بر خدا كردم كه گويند او كسيست كه وقتي در حال غرق شدني به يادش بيوفتي؛ كه ما قبل از غرق (شما خوانيد سقوط در دره) يادش بوديم تا بهانه اي نباشد!!
ربع از شش گذشته، به سمت حرم جناب صالح، سلام عليه و اخيه و ابيه، حركت كرديم ايشان را حايل قرار داديم ميان خويش و ايزد منان؛ كه اگر قرار بر سقوط است نوبتي باشد و صد البته ابتدا با بزرگان!!
ساعت چهارك به هفت مانده بود كه از قريه تجريش به سمت خطه سر سبز طبرستان (تختخواب!!) حركت نموديم و ناگفته نماند كه سر راه بنزين زديم تا، ميانه، نمانيم.
از آنجاييكه حاجاقاييم و سنت حسنه حاجاقاهاست كه عملي را بدون GK آغاز نگردانند،مانيز به پيرو، نخستين GK خويش را انجام داده، فراموش نموديم چشمان يدكي خويش را همراه خود سازيم. اين بود كه دعايي به جان افراد روبرو كرديم كه ايها الناس انا نابينا!!
از بزرگراه مرحوم مغفور حاج احمدآقا (آن يادگار امام ره) وارد بزرگراه جديدالتاسيس رسالت-غرب شديم و از آنجا هم وارد ميدان نور اسبق و علامه سابق و نميدانيم چي چي لاحق گشتيم و بعد پي جاده كرج را دنبال كرده و به سمت غرب ادامه مسير داديم.
همينطور كه ميرفتيم، هي تابلو ميديديم كه آن قدر مانده به جاده مخصوص كرج. هي ما خواستيم به سمت راست تغيير مسير دهيم هي رانندگان محترم رخصت ندادند. تا اينكه به ميمنت و مباركي، آن خروجي مذكور(ه؟) را رد كرديم. تو شش و بش اين بوديم كه حالا بايد چه كرد كه فريشتگان مقرب الهي، تابلويي بر كنار جاده قرار دادند كه چالوس مستقيم. و ما عنقريب بود كه از نشاط و شادماني جان به جان آفرين تسليم يكي از همان فريشتگان مقرب نماييم!!
ساعت حدود 8 صبح بود كه در جاده ي منتهي به چالوس خودروهاي ملت شهيد پرور ايستادند و ما هم به حكم ضرورت متابعت نموديم. به ناگه و ناغافل، چشممانبه آينه عقب افتاد و ملاحظه نموديم كه پرايد عقبي، اگر همينگونه بر صراط راست آيد، عنقريب است كه عمل شنيع از پش را انجام دهد! و البته از دست حقير نيز كاري نبود. چشمان را بسته، توكل بر خدا كرده كه تق!!!

2003/10/03

سلام
خوبين؟ خوشين؟ من نبودم از قرار خيلي بهتون خوش گذشته ها. از كانتهايي كه گذاشتين كه قشنگ معلومه!!!
چه خبر؟ چه ميكنيد؟
من برگشتم. توي اين مدت چه خبرها بود بماند! فقط اومدم يه چند تا مطلب عرض كنم.
يكي اينكه من برگشتم!!!
دو اينكه خاطرات رو نوشتم كه حالا بايد تايپ كنمشان و يواش يواش ميذارم اينجا و در آخر هم اينكه ما كه نبوديم آسمان بانو توي جارچي يه تذكره اي براي ما نوشته بود كه به نظر خودم خيلي قشنگ بود. بد نيست كه شماها هم بخونين