2010/08/24

فرهنگ؟

من، هم در بخش سينما، جزو هيئت مديره نظارت بر سينما بودم و هم در بخش تئاتر در هيئت مديره نظارت بر تئاترها و بودجه‌هايی که برايشان گذاشته می شود هستم. من عضو هيئت مديره مدرسه عالی بازيگری استکهلم هستم. عضو هيئت مديره انستيتو معرفی فرهنگ سوئد به کشورهای ديگر هستم. يعنی در کنار کار بازيگری و کارگردانی، ماموريت های فرهنگی و سياسی اين چنينی هم خيلی داشته‌ام. من در سوئد توانستم با يک زبان غريبه از صفر شروع کنم و خود را با تلاش به جايی برسانم که هم بازيگری کنم، هم کارگردانی کنم، يعنی الان يک شخصيت فرهنگی سوئد به حساب می آيم
مصاحبه‌ی بی بی سی با سوسن تسلیمی

این سوئدی ها چه گونه مردمانی هستند؟ یه موقع یک نفر فرانسوی را می‌کنند پادشاه خود، یک موقع هم یک ایرانی را تبدیل می‌کنند به یکی از مسوولین فرهنگی کشورشان. از «فرهنگ» شان است؟
 

2010/08/17

داد از این مسلمانی

پس هر کسی سنگی می‌انداختند. شبلی موافقت را گِلی انداخت. حسین بن منصور آهی کرد. گفتند: «از این همه سنگ، چرا هیچ آه نکردی؟ از گلی آه کردی؟ این چه سرّ است؟» گفت: «آن که آنها نمی‌دانند، معذورند. از او سختم می‌آید که می‌داند که نمی‌باید انداخت.»*
از این بیست و سی ساله‌هایی که چیزی از دین و اسلام نمی‌دانند و صرفاً به خاطر حفظ قرآن و شک در نماز و دوستی با رییس و سه اصل پول و پارتی و پر رویی و غیره، شده‌اند خبرنگار و مسوول و سمت و مقامی به دست آورده‌اند، هیچ گله و شکایتی ندارم.
از آنهایی که ادعای مسلمانی دارند و داغ مهر بر پیشانی، دردم می‌گیرد که چنین به سادگی، با محارم خود زنا می‌کنند و گوشت برادر مرده‌ی خود را نوش جان می‌فرمایند. از اینان دردم می‌گیرد که «حفظ آرمان‌های امام و مقام عظمای ولایت» را  وظیفه‌ی خود می‌دانند و جلوی میلیون‌ها نفر، از میلیارد گرفتن فلانی می‌گویند و زنی را می‌آورند برای اعتراف به گناه و دیگری را سکه‌ی پول می‌کنند به خاطر روزه خواری!
کجایند آن جوانمردان و عیّاران؟ کجایند آن ناهیان از منکر؟ چه شد آبروی مسلمان؟ چه شد مال و جان و عِرض مسلمان؟ چه شد آن «حرام»ی که بر مسلمان حرام است؟ مسلمان؟ ای داد از این مسلمانی!



*) بر دار کردن حسین منصور: بخش هفتاد و دوم تذکرة الاولیا، شیخ عطار نیشابوری

2010/08/12

سوتی؟!

داشتم با یکی از دوستان صحبت میکردم.
صحبت از شان نزول آیه ای شد، گفتم آره، وقتی پیغمبر این کار رو کرد، خدا هم بهش پی اِم داد که ...!

یک جای دیگه هم درباره ی دعای خمسه عشره ی امام سجاد شد، پرسید خیلی طولانیه؟ گفتم آره ولی اپیزود اپیزودیه!


2010/08/09

افتخاری، افتخار ما نیست؟

از قرار جناب آقای علیرضا افتخاری، به دیدار آقای احمدی نژاد رفته است و از او تعریف کرده است و گفته است که «دوستت دارم!»
کسانی که وحید آن لاین را در گوگل خوانشان دنبال می کنند، می دانند که عجیب بد و بیراه بود که به این جناب علیرضا خان افتخاری گفتند و انداختند و زدند. تا جایی که یک نفر، هرچی آهنگ از مشارالیه داشته، ریخته دور!

آیا این افرادی که حالا دیگر از آقای افتخاری متنفر شده اند،  صرفاً به خاطر علایق ایشون بود که بهش علاقه داشتند؟ واقعاً آن آقایی که تمام نوارهایش را دور ریخته است یا از وبلاگش پاک کرده است، صرفاً به خاطر عقیده ی شخص آقای افتخاری یا مثلا اینکه از احمدی نژاد بدش می آمده، نوارها را تا حالا نگه داشته بوده؟
نظر من این است که تا کنون، اگر کسانی علیرضا افتخاری را دوست داشته اند، به خاطر صدایش بوده و احیاناً آهنگهایش.
اینگونه است جنبش سبز؟ تحمل عقیده ی مخالف؟


روزی با یکی از دوستان رفته بودم رستوران های جام جم. هنوز باز نکرده بود و ما پشت یک میزی نشستیم. مشغول حرف زدن بودیم که کارگری که داشت تمیز می کرد، با پرخاش آمد و گفت پاشید که اینجا هنوز باز نشده. از ما اصرار و از او انکار. راستش من خودم یه خورده هم ترسیده بودم که مبادا این با جاروش بیفته به جانمان.
دوستم میگفت اگر این سواد داشت و به درجاتی هم میرسید و تفنگی هم دستش بود، می شد همین کسانی که زدند و کشتند.

اینگونه که ما برخورد میکنیم و عکس العمل نشان میدهیم و قضاوت میکنیم، تنها فرقمان با حاکمیت این است که آنها تفنگ و قدرت دارند ما نداریم. عکس العملها یکیست.
کمی بیندیشیم. کمی فکر کنیم چه میخواهیم. کمی تعقل کنیم.
اگر کل مطالبات جنبش سبز را بخواهیم در دو کلمه خلاصه کنیم، «انتخابات آزاد» خواهد بود.
آزادی یعنی چی؟ یعنی اینکه تا یکی عقیده اش را گفت، بپری و دمار از روزگارش دربیاری؟
میگویند دموکراسی بیشتر از اینکه حکومت اکثریت باشد، رعایت حقوق اقلیت است. خوب است که هنوز به قدرت نرسیده ایم و اینگونه عمل میکنیم!
نوشتم که از ماست که برماست. از خودمان شروع کنیم. همدیگر را تحمل کنیم. احترام بگذاریم و خیلی خیلی حرفهای خوب دیگر!

2010/08/05

از ماست که بر ماست

یکصد و چهار سال است که در پی عدالتیم.
نکند مشکل از خودمان باشد؟!

2010/08/01

ای ایران ایران

در روح و جان من، می‌مانی ای وطن
به زیر پا فِتد آن دلی ، که بهر تو نلرزد
شرح این عاشقی، ننشیند در سخن
که بهر عشق والای تو، همه جهان نیرزد

چند سالیست که هروقت دلم می‌گرفت، هروقت از این مملکت و دولت و بدی‌هایش خسته می‌شدم و دلم هوای پر کشیدن می‌کرد، یکی از آهنگهای گلچینی که درست کرده بودم، «ای ایران ایران» مرحوم محمد نوری، به دادم می‌رسید.


محمد نوری، قطعاً «سبز» بود. احتیاجی هم نداشت که از موسوی طرفداری کند. مگر می‌شود آدمی، ایران ایران کند و سبز نباشد؟
مگر جنبش سبز چیست؟ جز این است که خواهان ایرانی آزاد و آبادیم؟ جز این است که می‌خواهیم آزادانه انتخاب کنیم و در وطن خود زندگی کنیم؟ جز این است که می‌خواهیم ایرانی سربلند بسازیم؟

چندیست که هی می‌شنوم که تنها محور وحدت، ولی فقیه است. باز اگر یکی از محورها بود، می‌شد توش چند و چون کرد. اما، تنها محور؟! امید که ایشان، صد سال پس از این هم زنده باشند و سرحال، اما بعدش چه؟ نکند می‌خواهید هر بار که یک ولی فقیه مرحوم شد، یک محور دیگر برای وحدت پیدا کنید؟ نکند ستونتان را به گونه‌ای انتخاب کرده‌اید که هربار مجبور شوید، ساختمان را دوباره بسازید؟ مثل اینهایی که تا تقی به توقی می‌خوره، ویندوزشون رو عوض می‌کنند! 

محور وحدت ما، هرچیزی جز ایران اگر باشد، موقتیست و من اعتقاد دارم که هر کسی که دلش برای ایران، بتپد، «سبز» است.


ای ایران ایران دور از دامان پاکت دست دگران، بد گهران
ای عشق سوزان، ای شیرین ترین رویای من تو بمان، در دل و جان
ای ایران ایران، گلزار سبزت دور از تاراج خزان، جور زمان
ای مهر رخشان، ای روشنگر دنیای من به جهان!   تو بمان

متن از ترانه هایی از محمد نوری