آوردهاند
که در ناحیت کشمیر، مرغزاری خوش و نزه بود
که از عکس ریاحین او، پر زاغ چون دم طاووس
نمودی و در پیش جمال او دم طاووس، به پر
زاغ مانستی. بدین
سبب که در آن، شکار بسیار بود، صیادان
آنجا آمد و شد بیشتر کردندی و پیوسته از
برای صید و حوش و قید طیور، دام حیله
گستردندی.
روزی
صیادی به پای درختی پیش آمد و دام باز کشید
و چینه بینداخت و در کمین بنشست و ساعتی
ببودکه فوجی از کبوتران به متابعت و مشایعت
مقدّم ایشان که مُطَوّقه میخواندندش
در رسیدند و دانه بدیدند چندانکه آتش
گرسنگی شعله زدن گرفته، عنان اختیار از
کف اقتدارشان بیرون برد. مطوّقه
از روی شفقتی که مهتران را بر کهتران لازم
است، ایشانرا به جانب تأمل و تأنی میل
داد و گفت:
ز
راه حرص به تعجیل سوی دانه مرو
بهوش
باش که دامیست زیر هر دانه
اما
کبوتران جواب دادند که مهتر! کار
ما به اضطرار رسیده و با حوصلهی تهی از
دانه و دلی پر از اندیشه، مجال استماع
نصیحت و محل ملاحظهی عاقبت نیست!
مطوّقه
دانست که آن حریصان ِ دانه جوی را به کمند
موعظت، مقیّد نتوان ساخت و به رسن ملامت،
از جاه غفلت و جهالت بر نتوان کشید.
خواست تا از
ایشان کناره کرده، به گوشهای بیرون رود
که کبوتران غافل وار فرود آمدند و دانه
چیدن همان بوَد و در دام صیاد افتادن همان.
مطوّقه غمگین
شد و صیاد شاد گشت و کبوتران اضطراب
میکردند و هر یک در خلاص خویش میکوشیدند.
طوقی
یاران را گفت که جای مجادله نیست.
چنان باید که
همگان، استخلاص یاران را مهمتر از آنِ
خود شناسید و حالی به صواب، آن لایقتر
که به طریق تعاون قوّتی کنید تا دام را از
جای برگیریم که رهایی ما در آن است.
کبوتران
فرمانبرداری نمودند و دام را به قوّت
یکدیگر برکندند و سر خویش گرفته و صیاد
در پی ایشان روان به این امید که آخر
درمانند و بیفتند.
مطوّقه
چون دید که صیاد هنوز در پی ایشان روانست،
یاران را گفت که این ستبر روی، به جدّ
تمام، کمر به قصد ما بربسته و در پی قتل
ما نشسته و تا ز چشم او ناپدید نشویم، دل
از ما بر نگیرد. صواب
آن است که به سوی آبادانیها میل کنیم و
به جانب باغها و درختها پرواز نماییم
تا نظر او از ما منقطع شود و نومیده و خجلت
زده باز گردد که در این نزدیکی موشی است
زیرک نام و از دوستان من. او
را بگویم تا این بندهای ما را ببرد.
پس
به ویرانهای که مسکن زیرک در وی بود،
فرود آمدند و نزدیک سوراخ او رفته، حلقهی
در اطاعت بجنبانیدند. طوقی
آواز داد و زیرک صدا را بشناخت و به تعجیل
بیرون آمد. گفت
ای یار عزیز و ای رفیق موافق! به
کدام حیله در این بند افتادی و به چه سبب
بدین رنج گرفتار شدی؟ طوقی جواب داد که
انواع خیر و شرّ و اصنافِ نفع و ضرر به
احکام قضا و قدر، به تقدیر ایزدی باز بسته
است و هرچه در حکم ازلی رفته است، هر آینه
بر اختلاف ایام، دیدنی باشد و از آن تحرّز
و تجنّب، فایده ندهد. مرا
قضای ربانی و تقدیر ذاتی در این ورطهی
هلاک افکند و دانه را بر من و یاران جلوه
داد و آنرا در چشم و دل ما بیاراست و دست
تقدیر، پردهی غفلت در پیش دیدهی بصیرت
من نیز فرو گذاشت و خرد دور بین مرا در
حجاب تیرهی جهالت و نادانی بازداشت و
جمله به یکبار در دست محنت و چنگ بلیّت
گرفتار شدیم.
موش
این فصول بشنود، و زود در بریدن بندها
ایستادكه مطوقه بدان بسته بود.
مطوّقه
گفت:
نخست
از آن یاران گشای.
موش
بدین سخن التفات ننمود.
گفت:
ای
دوست، ابتدا از بریدن بند اصحاب،
اولیٰ
تر.
زیرک
گفت:
این
حدیث را مكرر میكنی، مگر ترا به نفس خویش
حاجت نیست و آن را برخود حقی نمیشناسی؟
طوقی گفت:
مرا
ملالت نباید كرد كه من ریاست این كبوتران
تكفل كردهام و ایشان را از آن روی،
بر من حقی واجب شده است، و چون ایشان حقوق
مرا به طاعت و مناصحت بگزاردند و به معونت
و مظاهرت ایشان،
از دست صیاد بجستم، مرا نیز از عهده لوازم
ریاست
بیرون باید آمد و مواجب سیادت را به ادا
رسانید و میترسم كه اگر از گشادن عقدههای
من آغاز كنی ملول شوی و بعضی ازیشان در
بند بمانند، و چون من بسته باشم،
اگرچه ملالت بكمال رسیده باشد،
اهمال جانب من جایز نشمری، و از ضمیر بدان
رخصت نیابی.
موش
گفت عادت اهل مکرمت اینست و عقیدهی ارباب
فتوّت
همین.
و
بدین خصلتِ ستوده و سیرت پسندیده اعتقاد
خلایق به دوستی تو صافیتر
گردد و اعتماد رعایا بر کرم و جوانمردی
تو بیفزاید.
پس
زیرک به جدی تمام و رغبتی ما لا کلام،
بندهای یاران را ببردی و در آخر همه،
گردن مطوّقه را از طوق بلا خلاص داد و
کبوتران او را وداع کرده، ایمن و مطمئن
به آشیانهی خود بازگشتند و موش به سوراخ
فرو شد.
تخلیص
و تلفیق کلیه و دمنه نصرالله منشی و انوار
سهیلی واعظ کاشفی