2003/01/31

سلام
آقا تولد ما مبارك. از اين همه آدمي كه توي اين چند روز اومدن توي وبلاگ ما ، آقا يكي نكرد يه تبريك خشك و خالي به ما بگه. آقا ما مگه چه هيزم تري فروخته بوديم؟ خلاصه اينكه حاجاقا، به شخص شخيص خودش ، يه تبريك گفت تا آيندگان نيان بگن بابا اين حاجاقا هيچي طرفدار نداشت. ما ضمن اينكه به خودمون تبريك ميگيم، شما ها رو هم از گرفتن او جايزه هه محروم مينماييم. حالا البته اون جايزه هه همچين آش دهن سوزي هم نبود ولي خب ، يك يادگاري بود از طرف شخص شخيص حاجاقا. اين جايزه هه رو هم تا حالا فقط 2 نفر ديدن. به هر حال امروز سالروز تولد من بود. اخوي و خانم والده كه در بلاد فرنگ تشريف داشتند. دوستان هم كه گرفتار بودند و تا حال التحرير، پيغامي نفرستادند. خوانندگان وبلاگ هم كه هيچي. براي همين، ما امسال تولد خود را در سوت و كوري محض برگزار نموديم و به جز يك عدد هديه، ديگه چيزي نگرفتيم. ( البته خانم والده گفتن كه كادو محفوظ است.كه جاي بسي خوشبختيست.) به اميد اينكه تولد شما هميشه همه خوش باشن و خرم باشن و خوب و به شما هم خوش بگذره.

2003/01/29

ليديز اَند جنتلمِن . مادام اِ موسيو . خانومها و آقايون .
حاجاقا در يك اقدام ناجوانمردانه، به مناسبت سالروز تولد خود ، ميخواد كه به يك نفر يك جايزه بده. ايده ي خود من اينه كه من در روز تولدم، يه متني بنويسم، بعد به اولين نفري كه وارد وبلاگم ميشه ، اون جايزه هه رو بدم. ولي اينكه اولين نفر رو چه جوري پيدا كنم، مهمه. اگه بگم كه اولين نفري كه به اون متن، نظر بده، جايزه رو ميدم، از كجا معلوم كه عدل همون موقع سيستم نظرخواهيم، قطع نشده باشه؟ اگه بگم كه به اولين نفري كه وارد بشه و به من اي ميل بزنه، از كجا معلوم كه طرف تاريخ پي سي شو عقب نبره تا برنده بشه؟ خلاصه موندم كه اين اولين نفر رو چه جوري پيدا كنم؟ ميتونم يه كار ديگه هم بكنم و اونم اينكه بين تمام كساني كه در روز تولدم، به وبلاگ من ميان، يه قرعه بندازم؟
حالا ، شما تا آخر روز 5 شنبه، 10 بهمن فرصت دارين كه نظر خودتون رو به من بگين. من هم 5شنبه شب كه آن لاين ميشم، بين نظرهاي شما كه يا با ايميله يا توي سيستم نظرخواهي، يكي رو انتخاب ميكنم. روز تولدم جمعه 11 بهمن است. پس در اين روز( حالا ساعتش معلوم نيست ) اون متن كذايي نوشته ميشه.
امروز تهران عجب هوايي داشت. منِ مرفه بي درد كه در بالا شهر هستم، حال كردم. آسمون آبيه آبي. كوه ديده ميشد. اونم چه كوهي!!! سفيد سفيد. انگار كه داشتي به يه تابلوي نقاشي نگاه ميكردي. لذت بردم. بادي هم كه ميومد، عين باد بهاري بود. درسته كه بعضي وقتا سرد ميشد، ولي به من كه خيلي چسبيد. مست مست شده بودم. اونقدر هوا عالي بود كه ماشين رو زدم كنار، شروع كردم به پياده روي. همين طور كه داشتم كنار بزرگراه پياده ميرفتم ياد شعر " يك دست جام باده و يك دست زلف يار" افتادم. پيش خودم گفتم كه مولوي هم عجب مخي بودا . ميدونست كه جام باده و زلف يار لازم و ملزوم همند. يكي بي اون يكي نميشه. تصور كن. مني كه از هواي امروز مست شده بودم، يار هم در كنارم بود. واي چي ميشد نه؟
سلام
كساني كه در تهران هستند، ميدونن كه ديروز كه 4شنبه بود، تهران برفي و باروني بود. امروز صبح كه ساعت 5.7 از خونه رفتم بيرون، به سمت تجريش حركت كردم. آقا عجب شهري داريما . واقعا" مردمان مظلومي هستيم. اين همه حق ما رو ميكُشن، مام صدامون در نمياد. ميدون تجريش رو نكردن برفاشو پارو كنن. وسط ميدون كه تبديل شده بود به يه درياچه طبيعي. ماشينا هم كه عين خيالشون نبود. همينطور ويژ ميرفتن و گور پدر مردم كه پياده دارن ميرن و خيس و كثيف و غيره ميشن. حالا منم كه ماشين رو يواش كردم كه مثلا" رعايت حال عابرين رو بكنم، ماشين پشتي، بوووووووووووق كه چرا راه نميري گاري چي خلاصه اون از كساني كه وظيفشونو انجام نميدادن، اين از خود ملت. مسيحا توي وبلاگش از سران مملكت گله كرده بود. من ميخوام بگم كه همش از سران نيست. اينكه ماشين پشتيه ي من چون من دارم حق كسي رو رعايت ميكنم، به من ميگه گاري چي يا اينكه جلويي بي خيال از اينكه وسط درياچه نبايد تند رفت، هچين آب و گِلاب رو ميپاشه به ملت عابر، يا اينكه ميري توي صف (‌حالا ميخواد صف نون باشه، شير باشه، مستراح عمومي باشه . صف باشه صف هرچي باشه) يه نفر از راه نرسيده ميره كارش رو ميكنه و بيخيال تو و بقيه ميشه، و خيلي خيلي مثالاي ديگه از اين دست و اون دست، اينا چه ربطي به سران داره؟ قوانينمون بده؟ من اعتقاد دارم كه چون ملت ما خودشون كرم دارن، سران هم تا ميتونن خر سواري ميكنن. من واقعا" در حال حاضر دستام ميلرزه كه اينا رو مينويسم. بالاخره منم خودم جزو همين ملتم. دلم ميسوزه. اگه يكي ميومدو ما رو خر خطاب ميكرد، محتملا" سر به نيستش ميكردم. ولي باور كنين كه ديگه خسته شدم. هم از دست سران، هم از ملت.

2003/01/27

سلام
امروز سرشار از مهر ومحبت بودم. سرشار از عشق. احساس ميكردم كه زندم. احساس ميكردم كه وجود دارم. وقتي كه ميديدمش، احساس ميكردم كه دارم پر ميشم. جون ميگيرم. شارژ ميشم. نشسته بود بغلم. سرش رو روي سينه ام گذاشته بود. نوازش. بوسه. فكر ميكردي كه ميخواد خودش رو زير پتو جا بده. يا اينكه پتو رو كاملا" رو خودش بپوشونه و من همين طور عشق بود كه تقديمش ميكردم. هيچي ديگه نداشتم.
امروز از صبح كه بيدار شدم، همش احساس ميكردم كه ادم ديگه اي اَم. احساس ميكردم كه دارم عوض ميشم. احساس ميكردم كه يه جورايي دارم ميرسم.
امروز وقتي كه داشتم صبحانه ميخوردم، راديو آهنگ الله الله آقا شيره رو گذاشته بود( آقا شيره رو يادتون هست؟ محله برو بيا؟ اوايل انقلاب؟الان اسمشو يادم رفته) پيش خودم گفتم عجيبه ، اين آهنگ چرا الان داره پخش ميشه؟..... و يادم افتاد كه بعله ماه بهمن اومد و يك سال ديگه هم گذشت. يادم اومد كه وقتي كه 20 سال گذشته بود، به خدا قول دادم كه در حد خودم، در حد شعورم، آدم شم. ولي الان از اون روز 6سال گذشته و من همينطور پس پسكي رفتم. ولي امروز احساس ميكردم كه سال ديگه يه همچين موقعي، اين حرفي كه الان زدم ، ديگه نميزنم. امروز احساس ميكردم كه دارم بزرگ ميشم. امروز احساس ميكردم كه سرشار از مهرومحبتم. سرشار از عشق.

2003/01/25

سلام
هميشه عادت دارم وقتي كه چيزي رو ميخوام بنويسم، اول يه مقدمه كوچيكي بگم بعد برم سر اصل مطلب. ولي الان يه يك ربعي هست كه هر چي فكر ميكنم كه چه مقدمه اي بنويسم، چيزي به ذهنم نمياد. من الان ميخوام در باره مصاحبه آقاي محمد علي ابطحي، رئيس دفتر سابق آقاي رييس جمهور و معاون فعلي پارلماني ايشان، با كاپوچينو بنويسم. كاپوچينو يه مجله ي اينترنتيه كه خيلي خوبه!! ( گفتم كه ذهنم به جايي قد نميده) حالا الان كه ميخوام اين مصاحبه رو نقد كنم و نظرم رو در باره صحبتهاي آقاي ابطحي بگم، هر چي فكر ميكنم .... براي همين شما خودتون برين و اين مصاحبه رو بخونين.
آهان يه چيزي كه همين الانه يادم اومد ، اين بود كه آقاي ابطحي در مورد اسامي وبلاگها هم حرف زده بود. تصور كنين كه يكي از خوانندگان من، اين آقا باشه. بياد ببينه كه افاضات حاجاقا اسم يه وبلاگه. خوب وسوسه ميشه ببينه كه اين حاجاقا كيه، چي كارس. در باره چي مينويسه و و و . بعد كه اومد، سنگ رو يخ ميشه. مي بينه كه درباره هر چيزي كه نوشته ، در باره وجه تسميه ي اسم وبلاگ ننوشته. البته حرف ايشون در باره اسامي وبلاگها ، اين بود كه .........
باز ذهنم هنگ كرد. برين بخونين . من كه ديگه چيزي نميادم.

2003/01/24

سلام
آقا ما برگشتيم ولي چه برگشتني؟ آقا توي اين مدت كه ما نبوديم، كامپيوترمون سوخت نميدونين چه زجري كشيدم. 6روز تمام بدون كامپيوتر، بدون اينترنت. من اصلا" نميدونستم كه معتادم. توي اين 6روز تبديل به يه آدم ديگه شده بودم. بداخلاق. كم حرف. ميشستم جلوي شومينه ساعتها به شعله ي آتيش نگاه ميردم. مثلا" دارم درس ميخونم. غذا مذا هم هيچي از گلوم پايين نميرفت. الان هم با يه كامپيوتر از عمل جراحي اومده ي كُند و نفهم دارم كار ميكنم، ضمن اينكه مودمش هم مال خودم نيست و از يكي از بچه ها يه مودم 33600 فعلا" قرض گرفتم. خلاصه اين مدت وضعي شده بود كه ايشالا سر دشمنتون هم نياد چه برسه به سر خودتون
فعلا هم امتحانام تموم شده و تا روز يكشنبه فرصت دارم كه يه نفسي بكشم. روز يكشنبه بايد برم انتخاب واحد و بعدش باز يه هفته تعطيلم و دوباره روز از نو بايد برم سر دانشگاه و . . .
شما ها چه خبر؟ تو اين مدت چه كردين؟ خوش بودين؟

2003/01/17

آقا درس نخوندن هم عالمي داره ها اين چند روز كه تعطيل بودم حسابي با وبلاگ و غيرهن حال كردم . حالا از فردا دوباره بايد برم توي قرنطينه. تا آخر هقته. ايشالا 5 شنبه كه امتحانا تموم بشه. يه نفسي ميكشم. پس تا اون موقع فعلا حق يارتان. خدا به همراهتان.
عليرضا

حاجاقا ايراني نبيد

 
آقا ما اين همه سال فكر ميكرديم كه ايراني الاصليم. پدر ايراني ، مادر ايراني ، جد اندر جدمون ايراني. تازه امام سجاد كه يكي از اجداد شخص شخيص حاجاقاست، پسر بي بي شهربانو، شاهزاده ايران، بود كه ما از نسل همونيم. ببين ديگه چقدر ايرانيم. ولي آقا زهي خيال باطل . زهي فكر و تصور عبث. آقا ما عمري در گمراهي و ضلالت بوديم و خودمون خبر نداشتيم. و به لطف دولت فخيمه ي كريمه ي جمبوري اسلامي، اينك آقا ما از گمراهي به در آمديم و رستگار شديم. آقا ما به اين دولت مديونيم. آقا اگه اين دولت نبود، آقا ما با همين گمراهي سر به گور ميبرديم و اون دنيا باس جواب پس ميداديم كه چرا توي همه ي عمر يه كاري نكردي كه معرفت پيدا كني؟ خلاصه آقا همين جا رسما" اعلام ميكنم كه شخص شخيص حاجاقا از دولت ايران تشكر و قدرداني ميكند كه ايشان را از ناداني و جهالت رهانيده، متوجه كرد كه فرد مذكور نه تنها ايراني الاصل نيست كه اصلا ايراني نيست.چرا؟ چون امروز كه كد ملي خانواده ي ما رو اوردن ، اصلا اسمي از سيد عليرضا مدرس نبيد !! آقا عليرضا مدرس كيه؟ من حاجاقام

حاجاقايي كه نميدونه كجاييه
سلام
بدين وسيله اعلام ميكنم كه بالاخره تعداد بازديدكنندگان افاضات حاجاقا ،‌ از وقتي كه كنتور فارسي در آن قرار دادم،‌به عدد 1000 رسيد. راستش من ميخواستم به نفر 1000ام 10 ساعت اينترنت بدم. اين قضيه رو هم به كسي نگفتم كه نگن كه فلاني هي ريفرش كرد كه خودش برنده بشه . ولي متاسفانه جناب ايمان محمدي سال به سال به وبلاگ ما سر نميزنه، عدل كه مياد، نفر 1000 ام ميشه. من هم چون نسبت به ايشون ارادت خاصي دارم، بدين وسيله ضمن معرفي سايت جديدشون ، چون ايشون براي 1000 ام شدن، تقلب كرده بودن (اومده توي سايت، ديده نفر999 ِ بعد دوباره اومده كه1000 بشه) اعلام ميكنم كه از جايزه ي حاجاقايي محرومن و فقط به معرفي سايتشون بسنده ميكنم

2003/01/16

حس حسادت
اقا امروز حس حسادت ما كلي گل كرده بود . عجيبه والا. از صبح كه بيدار شدم، همين طور در حال حس حسادت گل كردنيم. صبح پدر گفت كه پسر پاشو اين ماشين مادرت رو يه روشن كن، دوسه تا گاز بده، يه چند وقتي هست روشن نشده چيزيش نشه.آقا ما پاشديم پژو206 خانم والده رو روشن كرديم، گفتيم كه حالا كه روشنش كرديم يه دوري هم توي همين كوچه بزنيم بلكه چرخاش هم خوب يه ورزشي كرده باشن. آقا ما توي كوچه دور زديم؟ آقا ما تو آسمونا پرواز نموديم. نميدونين چه لذتي داد. فرمون نرم، اَصَن از همون استارت زدنش فهميديم كه اين چيزه ديگه اس . آقا ماشين ما مال سال 94 ِ ولي ما ميميريم استارت ميزنيم، تا 100 تا قل هوَ لا نخونيم و به روح سازنده ي هيوندايي صلوات نفرستيم، روشن نميشه كه لاكردار. ولي اين 206 ِ . آقا فكر ميكني كه همين 2 مين پيش روشن بوده. خلاصه از همون استارت زدنش ما شروع كرديم به حس حسادت گل كردن. حالا نكن كي بكن.
بعد اينكه ماشين رو برديم توي آسمونا آقا نشستيم كه درس روز 1 شنبه رو بخونيم، ما اين درسه رو خوب بلديم ولي گفتيم كه حالا از يكي از بچه ها يه جزوه اي هم بگيريم بد ني. اين بود كه جزوه ي مذكور رو برداشتيم به خوندن ،‌آقا عجب خطي داشت نويسنده. ما مُرديم از زور حسادت . به جاي درس خوندن آقا رفتيم توي عالم هپروت كه به شخص شخيص حاجاقا دارن به خاطر داشتن خط نيكو در جلوي آن نويسنده ي مذكوره جايزه ميدن آقا همين طور كه داشتيم جايزه هه رو ميگرفتيم يه دفه تلفن زنگ زد و ما برگشتيم خونه. كي بود طرف؟ يكي از همكلاساي دانشكده كه الان ليسانسشو گرفته هيچ سربازيشو هم رفته بازم هيچ، كانون وكلا هم قبول شده و الان داره وكالت ميكونه. گفتيم آحميد كوجايي؟ گفت كه توي خيابونم. گفتيم مگه تو موبايل داري؟ گفت كه با اجازتون. اقا ما رو ميگي ؟ باز اين حس حسادتمون گل كرد آخه طرف الان 3-4ماه نيس كه وكيل شده برا خودش يه موبايل گرفته . حالا مگه ميشد درس خوند؟ گفتيم بريم يه سر به چند تا وبلاگ بزنيم شايد اين حس حسادت ما يه كمي به گِل بشينه . آقا و خانومي كه شما باشين، ما اومديم از وبلاگ خاتون شروع كرديم( هميني كه لوگوش همين بغله) آقا همين طور كه داشتيم ميخونديم، يه دفه ديديم كه يه عكس كوچولوي خاكستري اين بغل صفحه اس. رفتيم روش ديديم اَ اين عكس نيم وجبي لينكه . آقا روش كليك كرديم. چي ديديم؟ يه دفه يه پبنجره باز شد گفت تو الان ارباب مني هر چي دلت ميخواد با خاتون بگي ، بُگو. آقا مارو ميگي ، از زور اينكه حس حسادتمون دوباره گل كرده بود تق بستيمش. گفتيم اِهه فكر كردي خاتون. ميريم يه عكس بزرگترشو ميگيرم خلاصه اين شد كه باز حس حسادت ما گل كرد و به خاطرهمين زودي از اينترنت اومديم بيرون كه مبادا اين حس حسادت ما توي اين فصل گل دادن باز هوس كنه كه يه دست گل ديگه اي به ما بده.
بعدِ ظهري كه اومديم پاي اينترنت، همين طور كه داشتيم كارامونو مث يه بچه مثبت درجه ي يك انجوم ميداديم، يه دفه اين پسره ايمان ( از زور حسادت بهش لينك نميدم ) با ياهو نوشت كه از صُب تا حالا 40 نفر اومدن وبلاگم ( ي ي ي ي ) ماهم مث آقاها بِش گفتيم مگه چي شده؟ گفت كه آخه زُهير بهم لينك داده، علي پيروز هم داد، تازه احسان هم داده !! ( احسان روكه ميشناسين؟ از اون پسراي باحال و با سواد روزگار كه لوگوش همين بغله) آقا مارو ميگي؟ بابا اين ايمانِ خودمون بودا . يعني اينقده مشهور شده؟ كارد ميزدي خونم در نميومد به جاش حس حسادت ميومد. گفتيم حالا ايمان جان چرا زهير بهت لينك داده؟ گفت كه آخه من ركورد آن لاين بودن رو شكوندم، گفتم هموني كه 14روز بود كه آن لاين بودي؟ گفت هيس . نه بابا. هنوز اونو رو نكردم، ‌اون 5 روزه هه رو نشونشون دادم. ما گفتيم آها. هر جور راحتي . ولي مگه ما خودمون آدم نيستيم كه هر جور دلمون بخواد راحت باشيم؟ تازه اينا مال تا الانه كه ساعت 8 شبه . خدا تا آخر شب عاقبت مارو بخير كونه.
* تكميل: آقا ما مثل اينكه امروزمونو با حس حسادت نوشته بودن . ما كه از خدمت شما مرخص شديم،‌ به اتفاق ابوي رفتيم اسنوكر بازي كنيم، در واقع ايشون اسنوكر بازي كنن چون از بس همه توپا رو هي ميزدن توي سبد كه نگو. آقا ما كلي خوشحاليم كه بالاخره امروز تموم شد. و الا خدا ميدونست كه تا كي اين حس حسادت ما ميخواست بره .
قسمت آخر
- پدر بيا نگاه كن . يه سريالي كه حاتمي كيا درست كرده و پرويز پرستويي هم توي بازي ميكنه .
- در موردش خوب ميگن؟
- احتياجي نيست كه خوب بگن . فيلمي كه حاتمي كيا درست ميكنه رو بايد ديد نه؟
- خب اره . حالا ماجراش چيه؟ قسمت چندمه؟
- والا ماجراش رو دقيق نميدونم .خودم تا حالا نديدمش. ولي فكر ميكنم كه در باره جنگه. فكر كنم كه تا حالا يه 4-5 قسمتي ....

خب بينندگان عزيز قسمت آخر سريال خاك سرخ رو باهم مي بينيم !!!!!!!!!!!!!!!!!

آقا ما رو ميگي؟ نديديم نديديم ، عدل حالا كه قسمت آخرش بود اومديم پاي تي وي !! اي خدا ! علي يار ميگفت عليرضا تابستون بره دريا ،دريا خشك ميشه ، همينه!!
با پدر نشستيم به تماشا كردن. اولش كه هي فيلم از چپ ميرفت راست. گفتم پدر اين سبك جديده؟ گفت والا چي بگم به نظرم داره خلاصه كل ماجرا رو ميگه كه من و تو كه براي اولين بار نشستيم داريم نگاه ميكنيم ، بفهميم كه دنيا دست كيه .
خلاصه من و پدر اگر هيچ روزي بعد از ظهر نخوابيم، 5 شنبه ها ديگه باكسي شوخي نداريم. ولي امروز نشستيم ببينيم كه چيزي از اين دست پخت ابي خان حاليموم ميشه يا نه .
به نظرم اومد كه به طور كلي مثل همه فيلمهاي تلويزيوني، يه خورده كند بود.
ولي حالا خودمونيم ، خوب شد كه من بقيه قسمتاشو نديدم. آخه اگه قرار بود هفته اي يه بار اين قدر با تار و پودم وَر ميرفت، ديگه از من چيزي باقي ميموند؟ همين 40 دقيقه كه ديدم، كلي گريه كردم، كلي . تازه متن بالا ، يه خوردش بود!!
مرفه بي درد
درك ميكنم؟ مفهمم؟ اصلا" ميتونم بفهمم كه چه كشيدن؟ ميتونم تصور كنم كه چه تحملي كردن؟ وقتي كه عموهاي خودم كشته شدن، من اصلا فهميدم شهادت و كشته شدن يعني چي؟ اصلا" يادم هست كه خودم چه دوراني رو گذروندم؟ مردم چه 8 سالي رو پشت سر گذاشتند؟ نه . باوركنين كه نه . باور كنين كه من يه مرفه بي دردم. من نميفهمم كه توي غرب كشور چه گذشت . من نميفهمم يه شهر خالي شدن يعني چي. من يادم نيست كه جنگ چي بود. من يادم نيست كه چرا شهيد داديم. من يادم نيست . من نمفهمم
سلام
ميخواستم بگم صفحه هنر و ادب جارچي افتتاح شد. كساني كه به شعر و ادب علاقه مندن و يا دستي در اون دارن، ميتونن برن و حال كنن!!!

2003/01/15

امروز رفتم پيش اَخَويش . مثلا" عرض سلامي كنم. ولي خودش هم اونجا بود. با من قهركرده بود. حرفاشو به برادرش ميگفت كه به من بزنه .گفت كه بهش بگو براي چي اومده؟ گفتم اومدم سلامي كنم.عرض تبريكي. گفت بهش بگو كه الان؟ سرم رو انداختم پايين. گفت كه پس چرا جواب نميده؟ داشتم آب ميشدم . خدا خدا ميكردم كه اون مساله رو پيش نكشه. گفت ازش بپرس قولش رو يادش رفته؟ سرم پايينه. برادرش گفت حالا شما سخت نگيرين . اين برادر ِ همونيه كه هر هفته ميومد اينجا. گفت خودش چي؟ توي اين چندين سال اخير 2دفه اومده اينجا؟ ديگه داشتم ميمردم. هر چي ميگفت حق داشت. از وقتي كه خودم ميتونستم تنهايي برم بيرون، فقط 2 دفه به برادرش سر زده بودم. دلم ميخواست سرم رو بلند كنم ولي قدرتشو نداشتم. گفت بهش بگو اين رسمش نيست . سالي يه بار قول دادن، سالي صد بار زيرش زدن سالي يه بار خواهش و درخواست بعد به ياد نبودن. بهش بگو ازش انتظار ندارم. اگه ميخواد اينجوري باشه ديگه اسم من و خانوادم رو نياره. بهش بگو به يه همچين آدمي ميگن دروغگو .آدم دروغگو هم دور ما نيست. بهش بگو يا دست از كاراش برميداره يا ديگه هيچي نخواد بهش بگو....
همين طور ميگفت . خيلي از دستم ناراحت بود. ميخواستم بهش بگم همه ي اينا رو خودم هم ميدونم . ميخواستم بگم كه به خدا دلم ميخواد ولي نميتونم. ميخواستم بگم كه به خدا دوستت دارم. ميخواستم بگم....
آيا بوَدم بر حق اين نام محب برمن ..............كز در پي اين مجلس ديدار پديد آيد؟

2003/01/13

شراب تلخ ميخواهم كه مرد افكن بود زورش
كه تا يكدم بياسايم زدنيا و شر وشورش
بساط دهر دون پرور ندارد شهد آسايش
مذاق حرص و آز اي دل بشو از تلخ و از شورش
نظر كردن به درويشان منافي بزرگي نيست
سليمان با چنان حشمت نظرها بود با مورش
هوا خواه توام جانا و ميدانم كه ميداني
تو كه ناديده مي بيني و هم ننوشته ميخواني
ملامت گو چه دريابد ميان عاشق و معشوق
نبيند چشم نابينا خصوص اسرار پنهاني
گشاد كار مشتاقان دران ابروي دلبندست
خدا را يك نفس بنشين گره بگشا زپيشاني
ملك در سجده آدم زمين بوس تو نيت كرد
در حسن تو لطفي ديد بيش از حد انساني

دوستان عيب كنندم كه چرا دل به تو دادم
بايد اول به تو گفتن كه چنين خوب چرايي
گفته بودم چو بيايي غم دل با تو بگويم
چه بگويم كه غم از دل برود چون تو بيايي

گفتم آهن دلي كنم چندي
ندهم دل به هيچ دلبندي
سعديا دور نيكنامي رفت
نوبت عاشقيست يكچندي
سلام
امروز بعد مدتي كه مشغول درس خوندن بودم ، دلم واسه اينجا يه ذره شده بود. گفتم بيام يه چيزي بنويسم. ولي راستش هر چي فكر ميكنم چيزي به نظرم نميرسه. بعد ياد اين شعر بالا افتادم . اين شعر بيت اول و آخر يك غزل از سعديه . اولين بار من اين شعر رو خيلي كه بچه تر بودم توي كتاب نوبت عاشقي مخملباف ديدم. كليات سعدي رو زير و رو كردم تا پيداش كنم. تمام غزل رو كه خوندم، باز فقط از همين دوبيت خوشم اومد. از همون موقع هم حفظمش. بعضي موقعها بهم دلگرمي ميده. ميگم ببين عليرضا سعدي هم آخرش به همين نتيجه رسيد كه بايد عاشق بود .

2003/01/09

اين متن زير مال مدتها پيشِ :
دیروز داشتم به "عادت" فکر میکردم .
به نظرم یکی از مشکلاتی که انسان دارد از "عادت" است . حالا یا داشتنش یا نداشتن آن . شنیدین که میگن ترک عادت موجب مرض است؟ فرض کنید که صیح از خواب بیدار میشین . میرین جلوی آینه . توی صورتتون یک تغییری می بینید . گفتم یک تغییر ، مشخص نکردم که خوبه یا بد چون همین تغییر شما رو یکه می اندازه . چون شما به دیدن صورت خودتون عادت کرده بودین . یا مثلا" عادت دارین که هر شب روی تخت خودتون بخوابین . همچین که یه شب یه جای دیگه ای غیر از خونتونین ، تا صبح خوابتون نمی بره . مثال زیاده بهتره که حاشیه نرم . خلاصه داشتم به " عادت" فکر میکردم . میخوام یه نظریه بدم ، شنیدم برای اینکه آدمی فیلسوف بشه باید نظریه بده !! خب اینم یه نظریه .مگه من چیم کمه ؟!!!

" عادت و دقت باهم بدن ، اگر یکی بیاد تو ، اون یکی میره بیرون "


چطور بود؟ حالا مثل هر فیلسوف دیگه ای باید نظریه ام رو شرح بدم : ببینین ، من معتقدم که انسان در هر کاری که عادت داره ، دقت نداره . فرض کنید شما از تختخوابتون بلند می شین و چشم بسته می تونین تا دم در اتاقتون راه برین . از بس این کار رو کردین ، دیگه عادت دارین . اتاقتونو مثل کف دستتون میشناسین . خب ، حالا وقتی که دارین از تخت دور میشین ، آیا هیچ دقت میکنید؟ اصلا" راهتونو همینطور میکشیدو میرید . هیچ فکر هم نمی کنید . بر عکس ، اگر وارد یک راهی بشین که تا حالا نرفته بودید ، تمام مدت دقت دارین که کجا دارین میرین .چون به این راه جدیده ، عادت ندارید .
حالا این نظریه به چه دردی میخوره؟ والا عرض شود به خدمتتون که می خوام نتیجه بگیرم که چون در کارهایی که صرفا" با عادت انجام میشه ،دقت نیست ، پس احتمال اشتباه درش هست .ولی کاری که آدمی بهش عادت نکرده ، چون همراه با دقت است ، اشتباه به مراتب کمتر از کار با عادت است .( این هم که میگم کمتره به خاطره اینه که شاید شما به عنوان مخالفت با نظریه ی من بگین که من در حل یک معادله ی ریاضی خیلی دقت کردم ولی آخرش جوابم اشتباه در اومد . خب این به خاطره اینه که شما حل معادلات بلد نیستین نه اینکه نظریه ی من غلطه !!!! ) مثلا" فرض کنید که شما جای تختتون رو عوض کردین ، پس راهی رو که از تخت به در اتاق قبلا" میرفتین ، حالا تغییر کرده . یعنی اگر بخواهید همان راهی رو که بهش عادت کرده بودید رو برین ، مسلما با مشکل بر می خورین . چه بسا که چند مرتبه هم حواستون نباشه و همون راه قبلی رو برین و بعد یک دفعه ببینین ای دل غافل ، منو نیگا !!!


حالا این نظریه یه خورده خامه . یه چند مرتبه خودم باید بخونمش تا به یک نظریه ی پخته تبدیل بشه ،بعدشم ،تازه ، این اولین نظریه ی منه . اوووووووووووووووو اه حالا تا کی برسیم به فیلسوفی !!! ولی فکر میکنم که برای شروع بد نبود . لااقلش اینه یه خورده به این موضوع فکر کرده بودم . نه ؟ مگه فیلسوف چی کار میکنه؟

2003/01/06

جُرم است سراپاي من خاك نهاد
ليكن بوَدم به عفو تو خاطرشاد
اي واي اگر عفو نباشد اي واي
فرياد اگر جرم نبخشي فرياد

2003/01/05

ديروز داشتم آهنگ از كرخه تا راين رو گوش ميكردم، يادم اومد كه سعيد اوايل سرفه ميكرد و بعد فهميدن كه بيماري داره. پيش خودم گفتم نكنه منم مريض شدم؟ الان 10 روز بيشتره كه اين سرفه هاي من قطع نميشه . خيالاته نه؟ اثرات زيادي درس خودندنه فكر كنم . مغزم داغ كرده اراجيف به ذهنم مياد. خداكنه .
گاهي چو ملائكم سر بندگي است // گه چون حَيَوان به خواب و خود زندگي است
گاهي چو بهائم سرم به درندگي است// سبحان الله ! اين چه پراكندگي است ؟

2003/01/02

سلام
ميگن عشق يه سره مايه درده سره . عشق ما به پي سي و اينترنت ، كاملا" يه سره است . مادرپياله حتي يه نگاه هم به ما نميكنه و ما از دوريش داريم ميسوزيم. اين شد كه ديگه طاقتم تموم شد و اومدم اينجا يه چند خطي بنويسم.
رفتن ما خيلي بد موقعي بود. عدل تا ما رفتيم، خاتون توي جارچي يادي از ما كرد. و همين باعث شد كه اين هيت ما بره بالا حالا كه خوانندگان افاضات رفته بالا، نكنه اين عزيزان از اين بابت كه من چيزي نمينويسم دلخور شن؟ ( كسي كه ما رو تحويل نميگيره كه . مجبوريم كه خودمون خودمونو بتحويليم ) پس اي خوانندگان بسيار عزيز ناراحت مباشيد كه شخص شخيص حاجاقا تا كمتر از يه ماه ديگه برميگرده توي اين مدت هم هر ازچند گاهي دوسه خطي خواهد نوشت.
مريخي عزيز هم پيغام فرستاده بود كه خانم والده برگشتن يا نه؟ مريخي عزيز ايشان هنوز مراجعت نكرده اند و من كما في السابق مشغول آشپزي به علاوه ي درس خوندن هستم . از لطف تو هم بسياربسيار ممنونم.
اما مهمترين و داغترين خبري كه دارم اينه كه اين دوست عزيز ما ايمان خان گل ، بالاخره دست به قلم شد و براي خودش يه وبلاگ دست وپا كرد. پس بدينوسيله متن چند روز پيشم رو كه نوشته بودم نميشه يه نفر وبلاگ نويس رو ببينم، تصيحيح ميكنم كه بالاخره من يه وبلاگ نويس رو ديدم حالا منظور اون جمله هه همين فقط ديدن بود يا چيز ديگه ، فعلا" بي خيال !!
خب فكر كنم كه اين دُزه ما داره تموم ميشه تا اُوِر نشده، فعلا باي
چند ماهي ميشد كه آبش ميداد. اون اوايل كه خودش سر زده اومده بود توي حيات خلوتش ، هي ميگفت باباكمي تحويل هي داد و فرياد ميزد كه من اومدمااااا . تا اينكه يه روز پدر گفت كه پسر برو ببين اين تازه واردكيه؟ چي ميخواد؟ پسر رو كه ديد بهش لبخند زد. ميگفت كه پسر بابا دست مرامت درد نكنه. باز گلي به جمال تو !!!
خلاصه كارش اين شد كه هر روز بره پشت خونه، يه كم بهش آب بده و بياد. تا اينكه يواش يواش نازگل خانم قد كشيد و بعد مدت كوتاهي قدش تا بالاي ديوار هم رسيد و اين همان و ديدن همسايه ها همان. يه كم كه گذشت با بقيه گُلاي همسايه ها دوست شد و خب نو كه اومد به بازار، كهنه شود دلازار. ديگه پسر رو نشناخت . پسر ولي مثل هميشه بهش آب ميداد.
دو سه روز پيش پسر رفت سفر . يه سفر چند هفته اي .
ديروز بهش گفتن كه گلي سراغت رو گرفته.