2003/01/15

امروز رفتم پيش اَخَويش . مثلا" عرض سلامي كنم. ولي خودش هم اونجا بود. با من قهركرده بود. حرفاشو به برادرش ميگفت كه به من بزنه .گفت كه بهش بگو براي چي اومده؟ گفتم اومدم سلامي كنم.عرض تبريكي. گفت بهش بگو كه الان؟ سرم رو انداختم پايين. گفت كه پس چرا جواب نميده؟ داشتم آب ميشدم . خدا خدا ميكردم كه اون مساله رو پيش نكشه. گفت ازش بپرس قولش رو يادش رفته؟ سرم پايينه. برادرش گفت حالا شما سخت نگيرين . اين برادر ِ همونيه كه هر هفته ميومد اينجا. گفت خودش چي؟ توي اين چندين سال اخير 2دفه اومده اينجا؟ ديگه داشتم ميمردم. هر چي ميگفت حق داشت. از وقتي كه خودم ميتونستم تنهايي برم بيرون، فقط 2 دفه به برادرش سر زده بودم. دلم ميخواست سرم رو بلند كنم ولي قدرتشو نداشتم. گفت بهش بگو اين رسمش نيست . سالي يه بار قول دادن، سالي صد بار زيرش زدن سالي يه بار خواهش و درخواست بعد به ياد نبودن. بهش بگو ازش انتظار ندارم. اگه ميخواد اينجوري باشه ديگه اسم من و خانوادم رو نياره. بهش بگو به يه همچين آدمي ميگن دروغگو .آدم دروغگو هم دور ما نيست. بهش بگو يا دست از كاراش برميداره يا ديگه هيچي نخواد بهش بگو....
همين طور ميگفت . خيلي از دستم ناراحت بود. ميخواستم بهش بگم همه ي اينا رو خودم هم ميدونم . ميخواستم بگم كه به خدا دلم ميخواد ولي نميتونم. ميخواستم بگم كه به خدا دوستت دارم. ميخواستم بگم....
آيا بوَدم بر حق اين نام محب برمن ..............كز در پي اين مجلس ديدار پديد آيد؟

No comments:

Post a Comment