2003/12/29


3 روز است كه ديگر كسي براي تفريح به ارگ بم نميرود. 3 روز است كه ديگر در بم مادري، كيف مدرسه فرزند را آماده نميكند. 3 روز است كه ديگر پدر ساندويچ كودك را در فويل نميپيچد. 3 روز است كه مادر بزرگ، شبها براي نوه اش قصه نميخواند. 3 روز است كه ....

به ياد رفتگان زلزله بم، بيايم شمعي بيفروزيم.
سلام
چيزي ندارم بگم. ببينيد.
چو عضوي به درد آورد روزگار...


بوسه اي بعد از 3روز..

عكسهاي بيشتري در جارچي و كشكول هست.

2003/12/28

سلام

دراين 1000 سال اخير، اونجا هيچ زلزله اي نيامده بود. درست است كه شهر بم روي گسلي قرار داشت به نام بم، ولي خب پس اين هزار سال چي؟
زلزله هاي ايران اصولا كم عمق هستند. يعني از فاصله 10-15 كيلومتري عمق زمين ايجاد ميشن. و خب هرچي اين عمق كمتر باشه شدت زلزله بيشتر است. زلزله هايي كه دركاليفرنياي امريكا روي ميدهد، همگي عميقند. هرچند از لحاظ مقياس ريشتر، با زلزله هاي ايران در يك سطحند، به خاطر عميق بودنشان، نتيجه، قابل مقايسه نيست.
خانه هاي شهر بم، همگي با آجر و كاهگل و مانند اينها ساخته شده بود. شما در فيلمها ديديد كه حتي يك تير آهن هم ديده نميشد.


اينها را پروفسور جيمز جكسون، استاد زلزله شناسي دانشگاه كمبريج انگلستان، در گفتگو با شبكه خبري بي بي سي در دلايل فاجعه بم و عظمت خرابي آن گفت.

2003/12/26

سلام
عجيب بود. خيلي عجيب. خبر، واقعا دردناك بود. عنوان خبر تكراري، ولي وقتي به آمار نگاه ميكني، 10 درصد كل جمعيت، 80 درصد ارگ نازنين بم، 2 بيمارستاني كه كل تجهيزات بم بود، نبود برق و آب وگاز و ....
نميتونم. دستم به نوشتم نميره. مغزم كار نميكنه.
توي جارچي يه چند تا وبلاگ كرماني معرفي شده كه درباره زلزله نوشتند.

2003/12/23

سلام
بالاخره طراحي سايت جارچي تموم شد. البته تموم تموم كه نه، ولي خب ساختار كلي و 90 درصد جزيياتش تموم شد. سايت رو گذاشتم توي اينترنت تا بچه هاي جارچي برند توش و بگردن و اگر اشكالي چيزي هست، بگن. من هم يواش يواش ميرم تو فاز درس خوندن براي امتحاناي آخر ترمم. امتحانام كه تموم شد، برميگردم و ببينم اين جارچيان يه نظراتي داده اند. خلاصه اينكه بعد 3 هفته كه روزي 10-15 ساعت پاي اينترنت و كامپيوتر بودم، حالا يه خورده ميتونم استراحت كنم!!
شب يلدا بهتون خوش گذشت؟ من كه خيلي كيف كردم. ساعت حدود يك ربع به 9 شب بود كه از پمپ بنزين توي جردن اومدم بيرون. ساعت حدود 9 ميدون انقلاب بودم!! ملت شهيد پرور همه رفته بودند خونه هاشون و خيابونها همه خلوت بود. خيلي حال داد.
ديگه حضور شما برسانم كه مطلب قبلي رو كه نوشتم، چند نفرتون اومدين و نظر دادين كه من اصلا نفهميدم چي ميگين!!! يكي نظر مارمولك خان (يا خانم؟) يكي هم نظر بزرگمهر. از حالا به بعد، هر وقت كه خواستين برام چيزي بنويسين، با يه زبوني بنويسين كه من حسابي حاليم بشه و شير فهم!!
ديگه همين. چيزي به ذهنم نميرسه كه براتون بگم. البته هميشه همينطوره. ادم در طول روز كلي حرف واسه نوشتن توي اينجا به ذهنش مياد و وقتي كه مياد اينجا، صم بكم ميشينه پاي مونيتور.

2003/12/14

سلام
قاعده اش اينه كه من بايد خوشحال باشم. خوشحال از اينكه كسي كه 8 سال جنگي عليه ما راه انداخت و جوانان ما را به كام مرگ كشاند، اينك به مانند موشي پير، مظلومانه به حرفهاي دشمنان خود عمل ميكند. پس من خوشحالم و زين خوشحالي، پروردگار را شكر ميگويم. الحمد الله الذي ينصرنا علي القوم الكافرين.
شايد بگيد كه ما صدام رو دستگير نكرديم و امريكا كرد. باشه. ما و آمريكا نداريم كه !!!!

2003/12/13

خاتمي در پاسخ به سئوالي در خصوص حجاب شيرين عبادي در مراسم اهداي جايزه صلح نوبل گفت: «بر سر داشتن روسري سنتي است كه همه مردم ايران به آن احترام مي گذارند و به خانم عبادي گفتم كه به عنوان يك زن مسلمان بهتر است در هنگام دريافت جايزه حجاب بر سر داشته باشند، ولي هر كسي در انتخاب خود آزاد است.»
منبع

اينكه هركسي در انتخاب خود آزاد است، يعني زنان ما در ايران هم در انتخاب خود آزادند؟ به خصوص در همين موضوع حجاب؟

2003/12/11

سلام
يه چند روزي هست كه به شدت درگيرم و بيشتر از 90 در صد وقتم كه بيدارم!!! پاي كامپيوترم. مصرف ساعتي اينترنتم هم از روزي 3-4 ساعت رسيده به روزي 8-9 ساعت!! اينه كه مدتي در خدمت دوستان نبوديم. در عوض توي اين مدت دوستان حسابي در خدمت ما بودند!!! ديگه ببين چي شده كه ايني كه سالي به سالي ياد ما ميفتاد، اومد نظر هم داد!! من يكي رو كه خيلي خوشحال كرد، والده رو هم كه كلي خندوند!!
حضور شما برسانم كه براي اولين بار مطلبي در يك مجله واقعيِ كاغذي از من چاپ شد. مجله هفتگي رويداد هفته، كه اين سه شنبه اولين شماره اش درومد، مجله ايست كه براي مخاطبين نوجوان چاپ ميشه. قراره كه من هر هفته در صفحه اي توي اين مجله به نام خفنكده ي جهاني مطلب بنويسم. و اين طوري شد كه بالاخره شخص شخيص حاجاقا از اين دنياي مجازي پا را فراتر گذارد و در دنياي واقعي هم يادگاري از خويش به جاي گذاشت.

2003/12/06

هواي خانه چه دلگير ميشود گاهي
از اين زمانه دلم سير ميشود گاهي
به خويش مرا ميكشد چه خون و چه خاك
محبت است كه زنجير ميشود گاهي
مبر ز موي سپيدم گمان به عمر دراز
جوان ز حادثه اي پير ميشود گاهي
صائب تبريزي

فكر ميكنم كه راهنمايي بودم كه اولين بار اين غزل رو خوندم. هميشه فكر ميكردم كه محبت كردن، كه گاهي زنجير ميشود، براي كسي زنجير ميشود كه محبت ميكنه. ولي حالا بعد سالها، به اين نتيجه رسيدم كه كه محبت گاهي براي طرف (محبوب) زنجير ميشود. محبت گاهي دست و پا گير ميشود برايش. گاهي آزادي عمل و فكر را از او ميگيرد.
****
7-8 سال پيش، بهش گفتم كه تو الان رو نگاه ميكني و از 10 سال ديگه خبر نداري. گفت 10 سال ديگه هم من فرق كردم هم تو؛ ولي باز هم اختلافمون هست.
5-6 سال پيش بهم گفت كه عذاب وجدان دارم. هيچ نميدونستم كه تو اينجوري ميشي. تقصير من بود. اگه بي محلي كرده بودم، اينطوري نميشد. بهش گفتم نه. تو بي تقصير ترين، بي گناه ترين و حتي بي خبر تريني. بي خود خودت رو ناراحت نكن. خربزه ايست كه خودم خوردم و البته پاي لرزش هم ايستادم و هيچ شكايتي هم ندارم.
و اكنون ميگه اگه تو نبودي من چه ميشدم؟ چه ميكردم؟
****
خيلي بايد حرف بزنم و مقدمه بگم تا بتونم منظورم رو برسونم. شايد به مرور، قسمتهاي بعدي داستان عشق رو نوشتم.
****
جناب هيوا خان !!! (چون ميدونم كي هستي ميگم خان!) شما خيلي غلط ميكني كه پشت سر ماري ما همچين حرفي ميزني.
اگر بر جاي من غيري گزيند دوست، حاكم اوست
حرامم باد اگر من جان به جاي دوست بگزينم
يا
مرا عهديست با جانان كه تا جان در بدن دارم
هواداران كويش را چون جان خويشتن دارم
خلاصه اينكه ديگه از اين حرفها نزن.
عليرضا

2003/12/03

... يک قصه بيش نيست غم عشق و ای عجب ؛‌يعنی: ‌ من دلم ماری رو ميخواد ماری منو نميخواد يا بالعکس ...
عليرضا

2003/12/01

سلام
دبيرستان كه بوديم، يه جمع 9نفره شديم كه خيلي باهم نزديك بوديم و خيلي رفيق. بعداز اينكه هركدوممون يه رشته اي توي دانشگاه قبول شديم، يواش يواش ارتباطها كم و كمتر شد. بعدش هم كه بعضيها رفتند ازدواج كردند و ديگه از عالم مجردي دور شدند و بازهم ارتباطات كمتر شد. بعضي وقتها ميشه كه ماه به ماه هم از هم خبر نداريم.
توي اين بي رفيقي، دوستي دارم كه اگه هر روز نشه، هفته اي چند بار با هم حرف ميزنيم و از احوالات هم با خبريم. ديگه اگه حرف هم نزنيم، ايميل كه ديگه رو شاخشه. همين حرف زدن و ايميل نگاري و حتي چت كردن، باعث ميشه كه زياد احساس دوري از هم نكنيم و خيلي خيلي كم همديگه رو مي بينيم.
ديروز فرصتي دست داد و باهمديگه يه دوساعتي رفتيم كافي شاپ و باهم گپ زديم. وقتي نگاهش ميكردم، احساس غرور ميكردم. غرور از اينكه يك چنين دوستي دارم. احساس ميكردم كه دارم سرشار از انرژي ميشم. به خاطر همين هم بود كه ديروز نوشتم ديدار شد ميسر و ...
خلاصه، اين رفيق ما ديروز بهم گفت كه عليرضا سفر خارجم درست شد. ويزا رو بالاخره گرفتم. خيلي خوشحال شدم. خيلي زياد. خيلي دوست داشت كه بره و البته حق هم داشت. خيلي زياد جلوي خودم رو گرفتم كه گريه نكنم. متلك مينداختم، سر به سرش ميذاشتم و ...
ديشب قبل از اينكه بخوابم، به همين مناسبت ديوان حافظي رو كه والده به تازگي برام خريده، برداشتم و از حافظ پرسيدم كه ميدوني امروز به من خيلي خوش گذشت. با دوستي بودم كه كمتر اين فرصت پيش مياد كه باهاش باشم. دلم ميخواد دراين باره باهام حرف بزني. ديوان رو باز كردم. شعر زير جوابي بود كه حافظ بهم داد. همچين كه بيت اولش رو خوندم، گريه ام گرفت. گريه اي كه نگه داشته بودمش. من هم گذاشتم كه بياد....

آن يار كزو خانه ي ما جاي پري بود،
سرتا قدمش چون پري از عيب بري بود.
دل گفت فروكش كنم اين شهر به بويش
بيچاره ندانست كه يارش سفري بود.
تنها نه ز راز دل من پرده بر افتاد
تابود فلك، شيوه ي او پرده دري بود.
عذري بنه اي دل كه تو درويشي و او را
در مملكت حُسن سر تاج وري بود
اوقات خوش آن بود كه با دوست بسر رفت
باقي همه بي حاصل و بي خبري بود
خوش بود لب آب و گُل و سبزه و نسرين
افسوس كه ان گنج روان رهگذري بود.
هر گنج سعادت كه خدا داد به حافظ
از يُمن دعاي شب و ورد سحري بود.