2004/07/13

اين وبلاگ تعطيل شد.
متن زير رو نوشتم، بعد خوشتم نيومد. بعد فقط متن بالا رو نوشتم. بعد احساس كردم كه خيلي بي رحميه كه فقط همين يك جمله باشه. دوباره متن زير رو كپي كردم.
احساس ميكنم كه حالم خيلي خرابه. توي يك مردابي افتادم و دارم هي دست و پا ميزنم. ديگه ساكت. ديگه تموم.

سلام
ميدونم كه خيلي وقت است كه اينجا چيزي ننوشتم. راستش يه خورده گرفتار بودم. همتون احتمالا ميدنين كه چند سالي هست كه دارم كارهاي هوستينگ و ثبت دامنه انجام ميدم. يه مدت به سرم زد كه حالا بعد از اين همه سال، خودم واسه ي خودم يك شركت بزنم و كارم رو گسترش بدم. خلاصه يه مدت تحت فشار بودم و كلي اعصابم ريخته بود به هم. نميدونستم كه اينقدر دنگ و فنگ داره. فعلا هم هيچ حركتي انجام ندادم. اين از دليل ننوشتنم.

احترام خاصي به همه خوانندگان دارم. اعتقاد دارم كه خواننده، يك سري حق و حقوقي داره. وقتي كه مجله اي به صورت هفتگي چاپ ميشه، اين حق خواننده است كه سر موعد مقرر مجله به دستش برسشه. وقتي كه شما خواننده ي وبلاگ منيد، اين حق شماست كه بدانيد من كي ها مينويسم و بياييد و بخوانيد. يه مدت سعي كردم كه هر روز بنويسم. يه مدت هفته اي 3 بار. يه سعي كردم كه منظم بنويسم. ولي الان مدتهاست كه كاملا نامنظم شده. ديگه نميخوام شماها را منتظر بذارم. ديگه نميخوام شماها بياييد و ببينيد كه هيچ خبري از من نيست.
اين وبلاگ تعطيل شد.
ديگر در اينجا نخواهم نوشت. ميدونم كه خيلي سخته. ميدونم كه هروقت كسي يا چيزي رو دوست داشتم، نتونستم باهاش قهر كنم. ميدونم كه هميشه اگر قطع ارتباطي داشتم، به خاطر طرف بوده و نه به خاطر خودم. ميدونم كه تحمل قطع كردن رو ندارم. ولي باور كنيد از 25 بهمن ماه، ديگه عليرضاي هميشگي نشدم. ديگه نتونستم اون كسي كه بودم بشم. ديگه نتونستم به اون چيزي كه بودم برگردم.
اينجا نخواهم نوشت چون حسش نيست. اينجا نخواهم نوشت چون باعث شد با كسي آشنا بشم و بعد ناراحتش كنم. اينجا نخواهم نوشت چون ميدونم شما ها ديگه خواهيد دانست حاجاقايي ديگر نيست كه افاضات كند. حاجاقايي ديگر نيست كه درد دل كند. حاجاقايي ديگر نيست در اينجا بنويسد.
ولي هنوز كه هنوزه، عاقلم. هنوز مست مست نشدم. براي همين احتمال ميدم كه شايد، روزي روزگاري، مثلا چندين ماه ديگه، بيام اينجا و يه سلامي بكنم. مسلما خودم زياد به اينجا سر خواهم زد و مطالب گذشته را خواهم خواند. چون خاطره اند. ولي احيانا اگر روزي روزگاري ديگه طاقت نيوردم و دوباره خواستم اينجا بنويسم، براي اينكه با خبر شين، اگر دلتون ميخواد، عضو اون خبرنامه ي كناري صفحه ام شين، تا بهتون خبر بده. ولي قول ميدم كه ديگه ننويسم. يعني تا چندين ماه ديگه ننويسم.
از همين حالا دلم براتون تنگ ميشه. دلم براي بائوبا، شاپرك، كدوقلقلي، مرتيا، خاتون، مارمورك، هيوا، ليلا، الهام، رضا، عادل، روح بازيگوش، عليرضاي مينيماليده و خلاصه همه كساني كه ميامدن، كامنت ميذاشتن، تنگ ميشه.
نگين حالا خودت رو لوس كردي. نگين دنبال يكي ميگشتي كه نازت رو بكشه. باور كنيد ديگه حسش نيست. ديگه از عذاب وجداني كه الن دوستات ميان و ميبينن كه تو چيزي ننوشتي، من رو كشت.
دوستون دارم
عليرضا

2004/06/30

سلام
يه دو سه روزي بود كه مشكوك شده بود. ميرفت توي اتاقش و يواش يواش تلفن صحبت ميكرد. بهش ميگفتم كي بود؟ ميگفت يكي از دوستام. تو بشين درست رو بخون. ميگفتم كه يه چند روزي هست كه احساس ميكنم ديگه دوسَم نداري. ميگفت بهانه نيار. تو بشين درست رو بخون. خيليم دوسِت دارم. باز من به كار خودم مشغول ميشدم و ميديدم كه اينم رفت تو لاك خودش. ميرفتم ناز و نوازشش ميكردم، قربون صدقه اش ميرفتم، ولي باز احساس ميكردم كه ديگه مثل سابق نيست. ميگفت تو ميخواي بري، داري از همين حالا بهانه مياري كه ديگه دوسَم نداري و از اين حرفها. ميگفتم نه به جون خودت. بهانه نيست. واقعا احساس ميكنم كه نسبت بهم سرد شدي. اونم ميگفت برو بابا حالت خوشه.
پريشب، يه سر اومدم خونه بابام اينا. چون ديگه دير وقت شده بود، زنگ زدم بهش كه بگم من امشب نميام خونه. گفت باشه اشكال نداره. منم تنها نيستم. يكي از دوستام اينجاست. همينطور كه داشتيم باهم حرف ميزديم، من از پشت خط، صداي يك زن شنيدم. به روي خودم نيوردم. فرداش صبح كه رفتم خونه، ديدم بله آقا زن گرفته!!

ديگه نه گذاشتم نه برداشتم. گفتم كه يه روز من نبودم، رفتي زن گرفتي؟ گفت نه به جون تو. گفتم ساكت! به جون خودت! حالا ميفهمم كه با كي ميرفتي پش پش حرف ميزدي. من طلاقم رو ميخوام!
حيف اون ته چيني كه واسش درست كرده بودم. حيف اون همه زحمتي كه كشيدم.
حالا الان اومدم خونه بابام. ازدواج ما از همون روز اول اشتباه بود!!

****
خب به ميمنت و مباركي ما برگشتيم. امتحانا بد نشد. به جز آخري كه احتمال پاس شدنش كمه، بقيه خوب بودند. براي اينكه عقب نيفتم، رفتم و 4واحد هم ترم تابستاني برداشتم كه ايشالا بتونم تا سال ديگه فارغ بشم.
از رضاي عزيزم هم كه توي اين مدت 3-4 هفته منت گذاشت و من رو توي خونه اش قبول كرد و از تفريحاتش به خاطر من زد، خيلي ممنونم.
دوست آن است كه گيرد دست دوست، در پريشان حالي و درماندگي.

2004/06/16

سلام
راستش نتونستم طاقت بیارم. هرکاری کردم و جلوی خودم رو گرفتم، نشد. شرمنده که زیر قولم زدم و قبل از 10 تیر ماه اومدم اینجا و مزاحمتون شدم.

والا حضور محترمتون عرض کنم که ما اومدیم خونه ی یکی از دوستانمون که صبح از خونه میره بیرون سرکار و شب میاد. من هم توی این مدتی که ایشون نیستند، میشینم درس میخونم.من در اینجا خوبم. هم درس میخونم و هم آشپزی. شبها که دوستم میاد خونه میگه امشب شام چی داریم؟ منم میگم هرچی شوهر خوبم دوست داشته باشه!!! دیشب که براش ماکارانی درست کردم، اول ماکارانی رو گذاشتم سر سفره، آقا شروع کرد به غرغر کردن که همین؟!!! گفتم منظور؟ گفت اخه ما ماکارانی رو دم میکنیم. گفتم قربونت برم، من با این گرفتاری درسها دیگه فرصت نکردم دم کنم. بخور. بد مزه نیست. یه خورده بهش نگاه کرد و گفت همینطوری خالی خالی؟ گفتم چقدر غر میزنی؟ مثلا ما الان تو ماه عسلیما!!! به جای اینکه بیای بگی عزیزم. قشنگم. دست و پنجه ات درد نکنه که با وجود درسها این همه زحمت میکشی و ظرفها رو میشوری و غذا درست میکنی، میای سرم داد میزنی که همین؟ اصلا من الان میرم خونه بابام!!! گفت حالا حاجی کوتاه بیا. میدونی که از صبح رفتم بیرون خسته ام. مغزم کار نمیکنه. حالا بیا بشین همین رو میخوریم. اشکال نداره. گفتم باشه صبر کن مایه ماکارانی رو بکشم الان میام!! گفت اِ؟ خب زودتر میگفتی و این همه ما غرغر نمیکردیم!!

خلاصه اینجوریاست دوستان. شوهر داری بس ناجوانمردانه سخت است!!

یاهو رو دیدین چه به دست و پا افتاده؟ خوبیه گوگل و جی میل اینه که لااقل یه رقابتی ایجاد کرد. هرچند که 1000 مگابایت جی میل هنوز خیلی سرتر از 100 مگابایت یاهوست ولی خب. برای کسانی که یک عمر از یاهو استفاده میکنند و همش هم از پر شدن صندوقشون شاکیند، خبر خیلی خوشحال کننده ای بود. منی هم که سالی یکی دو بار میرم به ایمیل یاهوم سر میزنم، مجبور شدم که برم و یک نامه اتوماتیک درست کنم که به کسانی که نامه میدن، بگم که والا به پیر به پیغمبر من از این ایمیل استفاده نمیکنم. این اواخر راحت بودم. صندوقم پر شده بود و همه نامه ها برگشت میخورد. ولی حالا که 100 مگابایت شده...

8-7 تا از امتحاناتم مونده. تا حالا بد نشده. از یکیش خیلی میترسیدم و حالا یه خورده ترسم کمتر شده. برام دعا کنید که بتونم این یکسال آتی رو هم به خوبی طی کنم و این لیسانس مادر پیاله رو بگیرم و یه نفس راحتی بکشم.

2004/06/08

سلام
شكر خدا كه همه چي به خير گذشت. حالا بعدا در مورد نظر خودم كه چي شد تمام حرف و حديثهاي زلزله تموم شد، برايتان خواهم نوشت. آخرين خبري هم كه من از خود دكتر دارم، همانيست كه روز جمعه نوشتم. خود ايشان هم در سايت دانشگاه شريف همون حرف رو دوباره تكرار كرد.

روز 3شنبه امتحاناي من شروع ميشه و تا 10 تير هم ادامه داره. ميدونم كه كم كم اينجا مينويسم، ولي خب عادت كرده ام كه هر وقت كه خواستم براي مدتي چيزي ننويسم، بيام اينجا بهتون بگم.

مواضب خودتون باشين. سعي نكنيد كه خيلي راحت نا اميد بشين و مودتون بياد پايين. حتي اگه دردي داريد. يادتون باشه كه اين مهم نيست كه كاري كنيم كه لذت ميبريم ازش. مهم اينه كه از كاري كه ميكنيم لذت ببريم. نميدونم تونستم منظورم رو برسونم يا نه.

10 تير بر ميگردم.
عليرضا

2004/06/05

سلام
آقا ما اين دوتا مطلب رو نوشتيم، ملت شهيد پرور دو دسته شدند، يكي فكر ميكردند كه من دانشمندم و ميان ازم در مورد راههاي پيشگيري ميپرسند و اطلاعات علمي ازم ميخوان، دسته ي ديگه هم كه ميان ميگن كه بابا حاجي زدي تو خاكي! چقدر ميترسي !!
چي بگم والا. من فقط خواستم اطلاع رساني كنم. همين. چون با خود دكتر در ارتباط ميتونستم باشم، فكر ميكردم كه شايد كمكي از دستم بر بياد. اما توي همين 3-2 روزه اونقدر اخبار ضد و نقيض شنيدم كه نگو. دكتر رو هم كه نميشه هميشه پيدا كرد. امروز شنيدم كه بچه هاي شريف ميگن كه زمين لرزه هنوز منتفي نشده. منم نتونستم دكتر رحيمي رو پيدا كنم. حالا ميگين چي كار كنم؟ بيام به شايعه ها دامن بزنم؟ به هر حال من دو مطلب از خود دكتر شنيدم، و هردوش رو هم برايتان نوشتم. ديگه رسالت ما در اين راه به پايان ميرسه.

والده وبلاگش رو به روز كرد. امروز از من مي پرسيد كه هومو كيه؟ گفتم هومو؟ من بايد از كجا بدونم؟ گفت آخه دوست توست!! گفتم دوست من؟ از كجا ميدوني؟ گفت اره. آخه توي وبلاگش لينك تو رو هم گذاشته. نميدوني چه دختر خوبيه. چقدر قشنگ مينويسه. پرسيدم كه پس طرف دختر هم هست؟!! گفت زياد نميشه فهميد. ولي من فكر ميكنم كه دختره. اخه ميدوني، يه پسر هيچ وقت نمينويسه كه توي كوه ليز خوردم يا فلاني دستم رو گرفت و بلندم كرد. پسر مينويسه كه من اين كار رو كردم و فلاني رو نجات دادم و خلاصه از اين گنده گوزيا!!! ولي خب، بعضي جاهاش هم به نظر ميرسه كه پسره.
خلاصه ما رفتيم به وبلاگ اين هومو خان(م). تقريبا خيلي از مطالبش رو خونديم. اولا من هم به شدت احساس ميكنم كه طرف دختر است. ثانيا شديدا هم احساس ميكنم كه ميدونم كيه. يه نفريه كه با يه اسم ديگه مياد كامنت ميذاره. مگه من چند دختر آتيش پاره ي شيطون ميشناسم؟
علي اي حال، خيلي زياد ازش ممنونم كه بي خبر به وبلاگ اين حقير لينك داده. هومو جان مرسي!

2004/06/04

سلام
در تكميل حرفهاي ديروزم، من امروز دكتر رحيمي تبار رو ديدم، ولي خودم شخصا نتونستم باهاش حرف بزنم ولي وقتي كه داشت با كسي صحبت ميكرد، شنيدم كه گفت ديشب كه داشته يك سري از گسلها را براي چندمين بار مطالعه ميكرده، متوجه شده كه تمام ادله از بين رفته و گسلها به طور كلي تغيير كرده اند. بنابراين احتمال بروز زمين لرزه ظرف اين چند روز منتفيست.

خب خدا را شكر.
سلام
در تكميل حرفهاي ديروزم، من امروز دكتر رحيمي تبار رو ديدم، ولي خودم شخصا نتونستم باهاش حرف بزنم ولي وقتي كه داشت با كسي صحبت ميكرد، شنيدم كه گفت ديشب كه داشته يك سري از گسلها را براي چندمين بار مطالعه ميكرده، متوجه شده كه تمام ادله از بين رفته و گسلها به طور كلي تغيير كرده اند. بنابراين احتمال بروز زمين لرزه ظرف اين چند روز منتفيست.

خب خدا را شكر.

2004/06/02

سلام

احتمالا توي اين 3-4 روز اخير، ايميلي مبني بر اينكه قطب فيزيك دانشگاه شريف پيشبيني كرده است كه طي چند روز آينده در جنوب غربي تهران زلزله اي خواهد آمد، دريافت كرده ايد. راس اين پيش بيني دكتر محمدرضا رحيمي تبار است كه من از طريقي ميشناسمش. توي اين چند روز چندين بار سعي كردم كه با ايشان تماس بگيرم كه متاسفانه نشد. اما امشب پدرم توانست با يكي از دوستان مشتركمان صحبت كند. اين شخص از قول جناب دكتر ميگفت كه ايشان پيش بينيشان اين است كه تا روز 1شنبه و به احتمال قوي يكي از روزهاي جمعه و شنبه اين زمين لرزه خواهد. و البته اين را هم اضافه كرده است كه گروه زلزله شناسي روسيه نيز اين نظر را تاييد كرده و اضافه نموده است زمين لرزه ي مذكور ساعت 3 نيمه شب جمعه خواهد آمد.
در نامه ي مذكور كه به طور گسترده اي در اينترنت پخش شده است، آمده است كه دكتر رحيمي تبار خانواده ي خود را به شيراز برده است. ولي من در تماسي كه با منزل ايشان گرفتم، عيال مربوطه گوشي رو برداشت، دوست پدرم هم گفته است كه دكتر قصد ترك تهران را ندارد.
راستش رو بخواين، قضيه براي من زياد قابل فهم نيست. من علم دكتر را باور ميكنم و بهش اعتقاد دارم. هم زلزله بلده را و هم زلزله ي چندي پيش يكي از توابع يزد را دكتر پيش بيني كرده بود و حتي در يزد، از طريق فرمانداري، از 2 روز قبل از وقوع حادثه، مردم را خبر كرده بودند و با پيشگيريهايي كه هم شده بود از بروز خسارات زياد جلوگيري شد. اما اينكه دكتر خانواده ي خود را از تهران نميبرد، كمي دركش براي من ثقيل است.
علي اي حال احتياط شرط عقل است و خوب است كه دوباره اين راهنماي عملي نجات از زلزله را كه جناب كتابدار نوشته است و چند روز پيش هم روزنامه شرق به طور خلاصه و البته بدون ذكر منبع، آن را چاپ كرد، بخوانيم.
راستي، احتمال دارد كه روز جمعه من دكتر را شخصا ببينم. اگر ديدمش و اطلاعات جديدي هم گيرم اومد، حتما حدود ظهر جمعه خبر را در اينجا خواهم نوشت.
به اميد اينكه همه مان سلامت باشيم و موفق

2004/05/29

سلام
روي تخت خوابيده بودم. وقتي كه اومد، اولين احساسي كه بهم دست داد، اين بود كه كسي كه روي تخت نيست كه بپر بپر كند، پس چرا من چنين احساسي دارم؟ كمي بعد، احساس كردم كه توي يك كشتي ام. ولي من كه تو كشتي نبودم. پس چرا هي احساس بالا پايين رفتن داشتم؟

روي تخت نشستم و علي يار همينطور نگاهم ميكرد. اون روي زمين دراز كشيده بود. يه خبري بود. جفتي، هاج و واج همديگه رو نگاه ميكرديم كه يكمرتبه پدر از توي حياط داد زد بچه بدوييد بياين بيرون. زلزله!! و ما دوتا پا برهنه دويديم توي حياط.

ميگن كل زمانش، 7 ثانيه بيشتر نبود. ولي من تا حدود 1.5 دقيقه همينطور احساس توي كشتي بودن داشتم. ملت همه اومده بودند توي خيابون. با هم سر و وضعي كه داشتن. يك با شلوار كوتاه. يكي با زير پوش حلقه اي. يكي با مانتو يكي با دامن. خلاصه هر جور كه دلت بخواد بود. يه خانمي، همينطور گريه ميكرد. آخرش يه نفر يك ملافه اورد و انداخت روش، كمي آروم شد. حدود 8-7 دقيقه اي توي حياط بوديم. بعد اومديم تو. من بلافاصله رفتم از توي اينترنت كسب اخبار كنم. اينجا نوشته بود قدرت زلزله 6.2 در مقياس ريشتر.

(الان كه دوباره به سايت رفتم، ديدم كه نيم ساعت بعد از اون زلزله، يكي ديگه ولي 20 كيلومتر اونطرفتر، دوباره با قدرت 4.3 در مقياس ريشتر اومده.)

2004/05/24

سلام
وقتي كه كسي مياد و برات كامنت ميذاره،‌ خيلي خوشحال ميشي. ولي اگه هيچ نشوني از خودش به جا نذاره چي؟ چند روز پيش بانويي، به نام الهام اومده بود و برام كامنت گذاشته بود. ولي نه ايميلي، نه نشوني وبلاگ و سايتي، هيچي از خودش به يادگار نگذاشته بود. لابد فكر كرده بود كه من ميشناسمش. ولي من هرچي فكر كردم كه خدايا الهام كيست، راستش رو بخواين چيزي به ذهنم نرسيد! نميدونم. شايدم ديگه دارم پير ميشم و حافظه ام داره از بين ميره.

من خيلي زود جو گير ميشم. فكر ميكنم كه چون زياده از حد ساده ام،‌ خيلي زود جو حاكم من رو ميگيره و تا به خودم بيام و برگردم سر عقايدم و عقل و منطق،‌ شايد يه خورده دير شده باشه و چه بسا كه كار از خرك هم در رفته باشه!! حالا قضيه اين است كه چند روز پيش رفته بودم وبلاگ آن وروجك سترگ رو ميخوندم. نه تنها من كه اگر از خوانندگان قديمي من باشيد، احتمالا به ياد داريد كه همشيره ي مكرمه اينجانب كه آن موقع 12-13 سال نيز بيشتر نداشتند،‌ از خوانندگان پر وپا قرص مشاراليها بود. خلاصه داشتم ميخوندم و ميخوندم تا اينكه نوشته بود عليرضا كه مثل پارسال سرحال نبود. حالا ميخواستم بگم يا مطالبي كه الان نوشتم، اثرات جو گير شدن و ... است، يا اينكه واقعا اونقدر نسبت به پارسال فرق كرده ام كه ديگه اين وروجك هم فهميد!! گفتم، يه خورده طول ميكشه كه از اين حالت جو بيام بيرون ولي چيزي كه همين الان هم ميدونم، اينه كه از 25 بهمن ماه به اين طرف ديگه مثل سابق نشدم.

2004/05/18

سلام

يواش يواش ديگه دارم ميرم قرنطينه درس و امتحانات. كلاسها هم كم كم در حال تمام شدن هستند. اگر همت كنم و خدا هم كمكم كنه و خوب درس بخونم و تمام واحدهايي كه ميگيرم پاس بشن، سال ديگه اين موقع ترم آخرم. وقتي كه به پارسال نگاه ميكنم،‌ به ارديبهشت سال 82، احساس ميكنم كه همين ديروز بود كه مطلبي نوشتم درباره ارديبهشت، ماهي كه ارديبهشت نبود. براي همين خيلي روحيه ميگيرم كه امسال هم چشم به هم بزنم تموم ميشه و بالاخره من ليسانسم رو ميگيرم.

توي اين هير و ويري كه من ميخوام درس بخونم،‌ دو تا اتفاق در حال افتادن است كه حسرت ميخورم كه اي كاش درسم تموم شده بود و ميتونستم توي هر دوي اين اتفاقها شركت كنم. يكي از اينها، جارچيست. الان يه دو سه هفته اي هست كه نيمكت چوبي داره مطلبي درباره حافظ توي صفحه ادبي جارچي مينويسه. نيمكت كه شروع به نوشتن كرد، بعضي از بچه هم شروع كردند به نوشتن و خلاصه يه نيمچه شور و حالي توي جارچي راه افتاده و از اون حالت مردگي و كسالت بار گذشته داره در مياد. وقتي كه اين شور و حال افتاد، اولين چيزي كه به ذهن همه رسيد، تغيير قيافه جارچي بود و البته كه اين كار به عهده من است و من هم البته پارسال يك سايت طراحي كردم كه كمي از كارهاي تكميليش موند كه من به خاطر درسها و ... نتونستم تمومش كنم. حالا همين طور هي حسرت ميخورم كه اي كاش درسم تموم شده بود و ميتونستم كار سايت رو تموم كنم و به سهم خودم توي اين شور و حال شركت ميكردم و خب طراحي سايت جديد توي بيشتر شدن اين شور خيلي زياد تاثير داره. هي وسوسه هم ميشم كه برم پاي كامپيوتر. ولي خب فعلا كه مقاومت كردم و اميدوارم تا بعد از امتحانات بتونم همينطور مقاوم بمونم.
اتفاق دوم هم اين است كه ما 8 نفر بوديم كه از دوران دبيرستان جمع خودمون رو حفظ كرديم. حالا بعد از چند سال كه همه مدركشون رو گرفتند و سربازي هاشون رو هم رفتند، به فكر افتاديم كه يه كار مشترك كنيم. و باز هم صد البته كه من نميتونم شركت كنم. و خب اين مساله همچين بفهمي نفهمي، ذهنم رو مشغول كرده و ناراحت كه اي كاش درسم تموم شده بود و ميتونستم باهاشون باشم.

خلاصه زندگي همينه. يه روز حسرت گذشته رو ميخوري و يه روز حسرت آينده. حالا خوبه كه من آدمي نيستم زياد حسرت خور باشم، اگه بودم كه لابد الان ديپرشن گرفته بودم!!!

2004/05/07

سلام

خيلي وقت بود كه ننوشته بودم. ميدونم. راستش عذر موجهي هم فكر نميكنم كه داشته باشم. آخه الان هم كه نشستم و دارم فكر ميكنم كه چرا در اين مدت چيزي ننوشتم، چيزي يادم نمياد. فقط همون مساله است كه حال و حوصله نشستن پاي كامپيوتر رو ندارم. به زور ايميلها رو چك ميكنم. و وقتي هارد كامپيوترم رو به يكي از دوستان دادم و اون هم ظرف يكي دو روز برام پس آورد، تا يك هفته، اصلا حال نداشتم كه نصبش كنم.
روزگار ميگذرد و من همچنان هماني هستم كه بودم. نه پيشرفتي نه پسرفتي. هيچي. يه موقعي دنبال خونه بودم كه جدا شم. يه موقعي دنبال ماشين بودم كه لااقل تغييري ايجاد شه. يه موقعي تصميم گرفتم كه به كوب بشينم درس بخونم. ولي هيچكدوم از اينها اون تغييري كه فكر ميكردم نشد.
الان هم فقط اومدم كه بگم هننوز زنده ام. كساني كه بامن قهر هستيد، زياد سخت نگيريد. كساني كه شاكي هستيد، يه كم تحمل كنيد. شايد من هم روزي روزگاري آدم شدم.

2004/04/25

سلام

امروز داشتم خيابان ولي عصر رو از چهار راه پارك وي ميومدم پايين، همينطور گله به گله آقاهايي وايساده بودند كه شلوارشون، سورمه اي بود، بلوزشون آبي، و يك جليقه ي سورمه اي هم تنشون بود. طاقت نيوردم و زدم كنار و از يكيشون پرسيدم كه شماها كين؟!! گفت كه ماها پارك بان هستيم و كارمون اينه كه از پارك دوبله كردن و پارك كردن در محل ممنوع و امثال اينها جلوگيري كنيم و چون وابسته به نيروي انتظامي هم هستيم، يه كارهايي هم ميتونيم بكنيم. پرسيدم مثل چي؟ گفت كه مثلا جريمه كنيم.
من كه خوشم اومد حالا تا نظر شماها چي باشه.

اما از هرچه بگذريم، سخن با مارمولكان خوش تر است!! به خصوص كه اين روزها فيلم مارمولك هم به شدت سر و صدا كرده!!
ما خانوادگي، به طور كلي با مارمولكها خيلي دوستيم. هميشه در خانه نه به عنوان يك حيوان مزاحم كه به عنوان يه مونس به ايشان نگريستيم. به خاطر همين سابقه ي خوب بود كه خيلي تعجب كردم كه چي شده كه مارمولكي، از دست من ناراحت شده. حالا هم كه ميگه سرش خيلي شلوغه و فرصت نداره جواب سلاممون رو بده. ولي جون هركي كه دوست داري، بگو كه من چي كار كرده بودم كه ناراحت شدي جناب مارمولك خنثي!!!

ديگه جونم برات بگه كه همين. فعلا حرفي براي گفتن ندارم.

2004/04/23

سلام
الان كه اومدم اينجا مطلب بنويسم، مي بينم كه اين بلاگر عجب تغيير كرده. دو سه روز پيش كه ميخواستم بيام و چيزكي بنويسم، ديدم كه گوگول از من به عنوان يك كاربر فعال دعوت كرده كه برم و ايميلش رو بگيرم. من هم كه سر از پا نميشناختم، تمام اين دو سه روز رو داشتم با اون كار ميكردم. چيز جالبيست، البته كه كار زياد دارد و حالا حالا ها مونده كه به پاي ياهو برسه ولي همين كه 1000 مگابايت مجاني ميده، خودش حسابي وسوسه برانگيز است. خلاصه اينكه اگر از شما هم دعوت شده كه برويد و يك اكانت بگيريد، فرصت رو از دست ندهيد!

آدم ميمونه وقتي كه يك عدد مارمولك، از آدمي دلگير ميشه. هي پيش خودم ميگفتم كه يه چند وقتيست خبري ازين مارمولك نيست ها، نگو طرف با ما قهر كرده. چي بگم والا. پيشتر ها، يكي از دوستانم نيز هموينطوري با من قهر كرده بود و من هم كه هيچ نشوني ازش نداشتم، نميدونستم كه چي شده تا اينكه يه روز بعد از مدت تقريبا طولاني، اومد و بعد از اون هم هميشه مياد.
حالا مارمولك خانم، ( ببينم مارمولكها مَردن يا زن؟!!) من چه جفايي نسبت به شما كردم كه با من قهري؟ به من نامه بده و بگو. خدا رو چه ديدي شايد ازت معذرت خواهي كه كردم، منو بخشيدي و از من گذشتي و دوستاي خوبي باهم شديم هان؟

2004/04/13

بيا از اين خونه بريم
بريم به يه جاي ديگه
جايي كه گل داشته باشه
جايي كه بوي يار مياد

سلام

خيلي گرفته ام. حال و حوصله ي هيچي رو ندارم. نه درس، نه كامپيوتر نه هيچي. تقريبا بيشتر اوقات روز، خوابم. امروز كه ديگه زدم به سيم آخر، تا ساعت 3 بعداز ظهر خوابيدم. بعد از ناهار هم يه چرتي زدم! حال هيچ كاري رو ندارم. تقريبا هر يكي دو روز يه بار ميام ايميلهام رو چك ميكنم و پاي اينترنت ميشينم و يه دو سه سايت و وبلاگ ميرم و همين. حوصله وبلاگ خوندن و نوشتن هم ندارم. الان يه دفعه به سرم زد كه بيام يه چيزي اينجا بنويسم كه مبادا نگرانم بشين!!!

دلم ميخواد برم يه جايي كه هيچ كس من رو نشناسه. يه جايي كه خودم باشم و خودم. توي يه خونه اي كه هيچ كس نباشه، خودم باشم و خودم. از همه چي خسته شدم. نميدونم دوباره چِم شده. فكر ميكنم كه توي اين يك دو سال اخير،‌زياد اينجوري شدم. ولي نميدونم چرا. شايد هم ميدونم و نميخوام بپذيرم. نمدونم.

2004/04/04

سلام
حضور شما برسانم كه ما كه رفتيم به بلاد فرنگ، يك روز بعدش باهامون تماس گرفتند كه كجاييد كه والده ابوي مرحوم شدند. ابوي ما هم كه ديدند قرار جايز نيست، عزم بازگشت نمودند و با اولين پرواز خويشتن را رساندند به تهران. ما هم كه تعدادمان زيادتر بود، مجبور شديم كه يه چند روزي ديرتر بيايم.
روز 3شنبه ساعت 2 بعد ازظهر ما رسيديم تهران و ساعت 5 هم دم در مسجد ختم مادر بزرگ بوديم. خدا رفتگان شما را بيامرزد.
خلاصه اگر كمي تا قسمتي اين غيبت ما طولاني شد و يواش يواش به قول امروزيها داشت از صغري ميرفت به كبري، دليلش اين بود.
***

ما يه دوستي داريم به نام K.G . اين كدو خان عزيز، در نظري براي مطلب قبلي داده بودند،‌ خرده گرفت كه بابا تويي كه سال به سال 4 تا مطلب مينويسي، حالا يكهفته ميخواي بري ددر، گفتن داره؟ آقا اين دوست ما اين حرف رو زد، ما با خودمان جر و بحثمان گرفت كه اصلا تو ميخواي بري سفر به ملت شهيد پرور چه؟ اين موضوعيه كه بخواي پزش رو بدي؟ اصلا به تو ميگن ادم درست و حسابي؟ و ... خلاصه اينكه خيلي با خودمان درگير شديم. در بلاد فرنگ كه بوديم، ناگهان اين گوشي موبايل ما زنگ زد!! گفتيم خدا به دادمان برسد، جهاني شده بوديم و خودمون خبر نداشتيم! دوستي بود و براي عرض تبريك عيد و تسليت فوت والده ي ابوي تماس گرفته بود و اخر صحبتهاش هم گفت كه درضمن سفر خوش بگذره. گفتيم مادر پياله تو از كجا فهميدي؟ گفت اختيار دارين، ما بخوايم ببينيم حاجاقا در چه حاليست، ميريم وبلاگش رو تورقي مينماييم!!
آره داداش. ما اين چيزا رو توي وبلاگمون مينويسيم، كه دوستان و آشنايان بدانند و آگاه باشند كه حاجاقا در چه حاليست.
***

توي مسجد، يكي از بستگان امد براي عرض تسليت، روز بعدش خبر رسيد كه برادر طرف در آن لنگه دنيا دار فاني را وداع كرد. رفتيم منزلش براي ابراز همدردي. گفتم مي بيني، چه سالي رو شروع كرديم؟ اخوي پريد وسط حرف كه آره. پارسال اخبار مرگ و مير بسيار بود، امسال نوبت آسنايان و بستگان شد، لابد سال ديگه هم نوبت خودمان است. خدا اخر و عاقبت همه مارا ختم به خير گرداناد!

2004/03/23

سلام

صدا مياد؟ الو الو يك دو سه. اومدم بگم عيدتون مبارك.
من فردا صبحي ميخوام برم سفر و يك هفته اي نيستم.

مباركتون باشه همه چي

2004/03/18

سلام
خب... امروز آخرين روز كاري سال 82 است. سالي كه براي من اگر نگم بدترين سال عمرم (چون يادم نيست نميتونم حكم قاطع صادر كنم) لااقل يكي از بدترين ها بود. سالي بود كه همونطور كه در اينجا هم نوشتم، از همون اولش ميشد حدس زد كه سال خوبي نميشه.
امسال سالي نبود كه خبرهاي خوش بشنونم. به جز 3 تا كه يكي دكترا گرفتن والده، ديگري قبول شدن اخوي و آخري هم مهاجرت يكي از دوستانم كه خيلي دوست داشت كه بره (هرچند كه ميدونم تازه اول مشكلاتش هست) بقيه اخبار، همش مرگ و مير و اخبار ناخوشايند بود. از زلزله بم بگير تا فوت پدر و مادر يكي از دوستان و برادر ديگري و دختر مرد خدا. نميدونم والا چي بگم. راستش رو بخواين، اصلا خوشحال نيستم كه سال 83 داره مياد. نكنه سال 83 مثل امسال و حتي بدتر باشه؟!!
***

مطابق هر سال 10% كل اعتباري رو كه مشتريان اينترنتيم در طول سال خريده بودند، به عنوان هديه سال نو، به اعتبارشان اضافه كردم. ايشالا كه مباركشان باشد و ايشالا كه سال بعد بيشتر اعتبار بخرند!!
***

سال 82 هم با تمام خوبيها و بديهايش گذشت. كدوقلقلي توي يكي از كامنتهاي اوايل سال 82، نوشته بود كه مرگ دست خود آدم نيست ولي زندگي كردن و بهتر زيستن دست خود آدم است. امسال اتفاقهايي كه پيش اومد، لااقل براي من، نگذاشت كه اونطوري كه دلم ميخواد زندگي كنم. اميدوارم سال 83 از امسال بهتر باشه يا حداقل بدتر نباشه. يكي ازدوستان ميگفت تا وقتي كه بوش رييس جمهور امريكاست، مردم جهان روي آسايش نخواهند ديد. و اي كاش كه چنين مباد.
***

توي زندگيم هر وقت كه به هر جا نگاه ميكنم، عدد يازده رو مي بينم. تولدم روز 11 از يازدهمين ماه سال 55 است كه خودش 5 برابر يازده است. اسمم به عدد ابجد ميشه 1111 يعني دو تا يازده كنار هم. توي شماره شناسنامه ام يك 11 اون وسط وسط است. شماره گواهينامه رانندگي و دانشجويي ام رو كه جمع بزني، هر دوشون ميشن يازده. و خيلي چيزهاي ديگه. حالا سال 83 رو كه جمع بزني، ميشه يازده. اميدوارم سال جديد، به ميمنت همين يازده شدنش كه عددي الهيست، سالي خوب و خوش و همراه با خبرهاي خوب و موفقيتهاي زياد براي همه شماهايي كه اين وبلاگ رو ميخونين، همه خانواده هاتون، همه دوستانم و به طور خلاصه هركي كه ميشناسمش يا اون منو ميشناسه باشه. تكليف بقيه رو هم كساني روشن كنند كه ميشناسنشان!!

سال نو تون مبارك
ايامتان به كام
عزتتان مستدام

2004/03/11

سلام
تفاوت كشورهاي ثروتمند و فقير، تفاوت قدمت آنها نيست.
زيرا براي مثال كشور مصر بيش از 3000 سال تاريخ مكتوب دارد و فقير است!
اما كشورهاي جديدي مانند كانادا، نيوزيلند، استراليا كه 150 سال پيش وضعيت قابل توجهي نداشتند اكنون كشورهايي توسعه‌يافته و ثروتمند هستند.

تفاوت كشورهاي فقير و ثروتمند در ميزان منابع طبيعي قابل استحصال آنها هم نيست.
ژاپن كشوري است كه سرزمين بسيار محدودي دارد كه 80 درصد آن كوه‌هايي است كه مناسب كشاورزي و دامداري نيست اما دومين اقتصاد قدرتمند جهان پس از آمريكا را دارد. اين كشور مانند يك كارخانه پهناور و شناوري مي‌باشد كه مواد خام را از همه جهان وارد كرده و به صورت محصولات پيشرفته صادر مي‌كند.
مثال بعدي سويس است.كشوري كه اصلاً كاكائو در آن به عمل نمي‌آيد اما بهترين شكلات‌هاي جهان را توليد و صادر مي‌كند. در سرزمين كوچك و سرد سويس كه تنها در چهار ماه سال مي‌توان كشاورزي و دامداري انجام داد، بهترين لبنيات (پنير) دنيا توليد مي‌شود.
سويس كشوري است كه به امنيت، نظم و سختكوشي مشهور است و به همين خاطر به گاوصندوق دنيا مشهور شده‌است (بانك‌هاي سويس).

افراد عاليرتبه‌اي كه از كشورهاي ثروتمند با همپايان خود در كشورهاي فقير برخورد دارند براي ما مشخص مي‌كنند كه سطح هوش و فهم نيز تفاوت قابل توجهي در اين ميان ندارد.

نژاد و رنگ پوست نيز مهم نيستند زيرا مهاجراني كه در كشور خود برچسب تنبلي مي‌گيرند در كشورهاي اروپايي به نيروهاي مولد تبديل مي‌شوند.

پس تفاوت در چيست؟

تفاوت در رفتارهاي است كه در طول سال‌ها فرهنگ و دانش نام گرفته است.
وقتي كه رفتارهاي مردم كشورهاي پيشرفته و ثروتمند را تحليل مي‌كنيم متوجه مي‌شويم كه اكثريت غالب آنها از اصول زير در زندگي خود پيروي مي‌كنند:

1) اخلاق به عنوان اصل پايه
2) وحدت
3) مسئوليت پذيري
4) احترام به قانون و مقررات
5) احترام به حقوق شهروندان ديگر
6) عشق به كار
7) تحمل سختي‌ها به منظور سرمايه‌گذاري روي آينده
8) ميل به ارائه كارهاي برتر و فوق‌العاده
9) نظم‌پذيري

اما در كشورهاي فقير تنها عده قليلي از مردم از اين اصول پيروي مي‌كنند.

ما ايرانيان فقير هستيم نه به اين خاطر كه منابع طبيعي نداريم يا اينكه طبيعت نسبت به ما بيرحم بوده‌است. ما فقير هستيم براي اينكه رفتارمان چنين سبب شده‌است.
ما فاقد اهتمام لازم جهت آموختن و رعايت اصول فوق كه توسط كشورهاي پيشرفته شناسايي شده‌است هستيم.
( ترجمه به فارسي توسط دكتر بهراد صدوقيان)

به نظر شما چرا ما اينجوريم؟ چرا به قوانينمان توجهي نداريم؟ چرا حقوق شهرونديمان را رعايت نميكنيم؟ چرا ما كه در گذشته دانشمندان اخلاق داشتيم، كتابهاي اخلاقي تاليف ميكرديم، حال اينگونه شده ايم كه اخلاق را به راحتي زير پا ميگذاريم؟چرا چرا چرا؟

به نظر من يكي از مهمترين دلايل، فشار بيش از حد زندگيست. در تمام كشورهايي كه در بالا نام برده شده، زندگي بسيار راحت تر از اينجاست. حكومت به درد مردم ميرسد. در حالي اينجا حاكمان فقط فكر خويشتنند و بس. و البته در اين باره ميشود بسيار نوشت.

2004/03/09

سلام
يواش يواش دارم بهتر ميشم. تعداد سرفه هام خيلي كمتر شده. ولي امروز نميدونم چه اتفاقي افتاده بود كه اونقدر سرفه كردم كه از روي صندلي افتادم. لابد تمام سرفه ها جمع شده بودند و يه دفعه باهم اومدند!!!

امروز دلم گرفته بود. شروع كردم به خوندن وبلاگ و چون به طور معمول وبلاگ نميخونم، نميدونستم كه كجا برم. از وبلاگ خودم شروع كردم!! يه دفعه ديدم كه من ميخواستم درباره ارتباطم با مشاراليها بنويسم و احيانا ابهامات رو برطرف كنم كه اين مريضي اومد سراغم. حالا اگر واقعا سركاران عليه خاتون عزيز و مرتياي گرامي دلشون ميخواد بيشتر توضيح بدم و الا كه هيچي!!

ديگه حضور شما برسانم كه همين. دست و دلم به نوشتن نميره.

2004/03/06

سلام
ديشب بعد از 8 روز خميازه كشيدم.
فكر ميكنم كه دارم بهتر ميشم.

2004/03/02

سلام
امروز يك GK نزديك بود من رو به بكشتن بده و دور از جون شوما بي حاجاقا بشين.
حدود يكماه پيش خواهرم مريضي گرفت كه پدرم كه دكتر است، ميگفت كه تا به حال همچين چيزي نديده بوده. شرح و تفصيلش طولانيست ولي همينقدر بگم كه اول از يك سرما خوردگي ساده شروع شد و بعد غده لمفاويش (درست نوشتم؟) ورم كرد و بعدش هم تب و از اين جور چيزها. الان نزديك به 3-4 هفته است كه مدرسه نرفته. بعد از خواهرم، پدرم مريض شد و بعدش هم برادرم و مادرم و الان هم من. تقريبا چهار شنبه 5شنبه بودكه من مريض شدم. البته مريضي من نسبت به اون 4تاي ديگه، خيلي زودتر تموم شد و با اينكه تب شديدي داشتم، ولي خيلي زود خوب شد و فقط سرفه ميكردم و الان 4-3 روزي هست كه فقط سرفه ميكنم.
اما جي كي امروز بنده اين بود كه با اين سينه خراب، رفتم كه دستشويي و حمام و اينها را بشورم!! وايت تكس و سي اكت رو باهم قاطي كردم و دور از جونتون نفس عميقي كشيدم كه مفرح ذاتش در نيومد كه نيومد. حاجاقاي بيچاره هر كاري كرد نتونست اوني رو كه كشيده بود پايين، بده بيرون. برادرم اومد و بغلم كرد و برد بيرون توي حياط شير آب شلنگ رو باز كرد و يه كارهايي باهام كرد كه من ديگه نفهميدم چي شد.
خلاصه ما شروع به نفس كشيدن كرديم ولي ديگه سرفه امون نميداد. فكر ميكنم نزديك به يك ساعتي شد كه من بلا وقفه سرفه ميكردم. البته گلاب به رويتون بعضي وقتها بالا هم ميوردم كه برادرم ميگفت كه علت زنده موندنم همون بود.
ديگه جونم براتون بگه كه كارم به بيمارستان و چادر اكسيژن و سرم و امپول كشيد و الان كه در خدمت شمام،‌تازه يك ساعتي هست كه از بيمارستان مرخص شدم.
اين از GK بنده و رحم و الهي و ...

***
پارسال در چنين روزهايي مطلبي نوشتم كه راستش رو بخواين خيلي به دلم نشست. الان بعد از تقريبا يكسال، وقتي كه دوباره خوندمش، باز موهاي تنم سيخ شد. باز به ياد اون روز افتادم كه همينطور كه مينوشتم، اشك بود كه ميومد...
پنجمين، جان خودش و خانوادش و دوستانش را داد، كه راه خداوند پايدار بماند. كه راه راست از كجي شناخته شود و اكنون بعد نزديك به 1400 سال، اونقدر پيچوندنمون كه اصلا نميدونيم راه راست كدوم است و كج كدام. اميدوارم كه هرچه زودتر شرّ اين خدا نشناسان از شر اين مردم كم شود.

***
راستش ميخواستم درباره نظراتي كه خاتون و مرتيا داده بودند، چيزهايي بنويسم. ولي از شما چه پنهان، ساعت نيم ساعتي از نيمه شب گذشته و من هم كه تازه از بيمارستان اومدم و كمي خسته ام. ولي حتما حتما مطلبي خواهم نوشت. نه كه فكر كنين جواب دارم و ... نه. بيشتر فكر ميكنم كه من مساله رو كمي بد توضيح دادم و البته خب اون زمان نميتونستم خوب حرف بزنم و 7 سال رو هم نميشه توي چند خط خلاصه كرد. ولي فكر ميكنم كه حرفهاي اين دو بانوي عزيز كه از همون اوايل وبلاگ نويسي ميشناسمشون، درستند منتها ربطي به من نداره!! و اينكه اينها اين حرف رو براي من نوشته بودند، فكر ميكنم كه بيشتر به خاطر سو تفاهميست كه به دليل بد توضيح دادن من به وجود اومده. حالا به محض اينكه حالم كمي بهتر شود بيشتر در موردش مينويسم.

دوستون دارم
عليرضا

2004/02/24

سلام
يواش يواش اوضاع داره بهتر ميشه. عادته؟ نميدونم. يواش يواش دارم ميسازم كه درد داشت، ولي آدمي بايد با درد زندگي كنه. اصلا مرفه بي درد بودن، يه شوخي تمام و كمال است. به قول اين رييس ما، من جزو مرفهين با دردم!!
***
در مورد چند تا نظري هم كه داده بودين يه چند تا چيز ميز ميخوام بگم.

ببينم، من اگر خير و صلاح كسي رو بخوام، بايد بهش ماهي بدم يا ماهي گيري ياد بدم؟ من در تمام اين 7 سال انواع و اقسام ماهي بهش دادم، لي يه 2ماهي بود كه احساس ميكردم كه ماهي گيري ياد دادن، بهتره براش. حالا اين بي معرفتيست؟ اين بي رحميست؟ اين شر است براي او؟ اين ترك كردن، به ضرر اون بود؟ اشتباه بود؟ اين با احساسات بازي كردن بود؟ من كه فكر نميكنم. اين قطع ارتباط به نفع جفتمون بود. به نفع اون بود چون مجبور ميشد كه خودش بره ماهي گيري ياد بگيره كه هم نياز خودش رو براورده كنه هم با فروشش بتونه زندگيش رو بچرخونه. به نفع من هم بود چون نفع اون در اينجا بود و چون نفع اون در اين جا بود، مسلما هيچگاه پشيمان نخواهم شد. تصميمي كه گرفتم، اعتقاد راسخ دارم كه درست بود و كاملا مطمئنم كه وسط راه بر نميگردم، مگر اينكه به انتها رسيده باشه كه همانا ماهيگيري ياد گرفتن و ماهي فروشي داشتن، كارخونه ماهي سازي زدن و صادرات و ... !!! است!
توي اين 2-3 هفته،‌احساس ميكنم كه اون دنبال من نخواهد آمد چون ميدونه كه در تمام اين 7 سال، هر كاري كه كردم، هر تصميمي كه گرفتم، به خير صلاح خودش بوده.

2004/02/15

سلام
(اين مطلب طولاني رو همون شب ولنتاين نوشتم، ولي چون اون موقع هوستم مشكل داشت، نتونستم پستش كنم. قرداش هم همينطور تا اينكه امروز بالاخره درست شد. از اينكه هم طولانيست و هم غير منسجم، معذرت ميخوام.)
ديروز روز ولنتاين بود. قاعده بازي ولنتاين دوست داشتن است و كادو دادن و كادو گرفتن و در نهايت اينكه به هم بگيم ما همديگه رو ميخوايم و در يك كلمه وصلت.

7 سال پيش اتفاقي در زندگي من افتاد و من پرونده اي رو باز كردم. طرف ديگه پرونده هرچي سعي كرد كه مانع بازكردنش بشه نشد. در تمام طول اين 7 سال، هر كاري كه از دستم بر ميومد براش كردم.به قول خودش براش هم پدر بودم هم مادر هم برادر. توي اين مدت، از درسم،‌ از وقتم،‌ از خونواده ام و هر چي كه فكرش رو بكنيد، براش زدم. كاري كه هم اون لحظه و هم الان اعتقاد دارم كه درست بود. توي نمام اين مدت عاشقانه دوستش داشتم و البته هنوز هم دارم. هنوز هم اگر شرايط ازدواج رو داشتم، اولين گزينه ام اونه. هنوز هم بعد گذشت 7 سال، وقتي اسمش رو ميشنوم صورتم داغ ميشه.
بارها اينجا نوشته بودم كه هدف در زندگيم، كمك كردن به ديگران است.
همه روز روزه بودن همه شب نماز کردن
همه ساله حج نمودن سفر حجاز کردن
زمدینه تا به کعبه سرو پا برهنه رفتن
دو لب از برای لبیک به وظیفه باز کردن
به مساجد و معابد همه اعتکاف جستن
زملاهی و مناهی همه احتراز کردن
شب جمعه ها نخفتن به خدای راز گفتن
ز وجود بی نیازش طلب نیاز کردن
به خدا هیچ کس را ثمر آنقدر نباشد
که به روی نا امیدی در بسته باز کردن
و من اونقدر براش در بسته باز كردم كه شده بودم يك درباز كن. يعني از اشرف مخلوقات بودني كه پروردگار هنگام آفريدنش به خودش آفرين گفت، به يه درباز كن نزول كرده بودم.
آره داشتم ميگفتم. توي تمام اين مدت، هر كاري كه فكرش رو بكني براش كردم. اين هر كاري، با همه خوبيهايي كه براش داشت، يه بدي داشت و اونهم اين كه اون رو به خودم وابسته كردم. به شدت وابسته. هر كاري كه ميخواست انجام بده، عليرضا بايست مي بود. ديگه تنهايي حتي قدرت فكر كردن هم نداشت. شده بودم همه چيزش. كسي كه 7 سال پيش به شدت اعتقاد داشت كه دوستم نداره و من به دردش نميخورم، به جايي رسيده بود كه يه خريد هم نميتونست بدون من بره. مني كه در واقع هيچ كاره اش بودم.

و ديروز، پرونده اي كه 7 سال پيش باز كرده بودم، بسته شد. درست روز ولنتايني كه همه براي وصلت به يكديگر هديه ميدهند، من براي جدايي رفتم به ديدنش. گفتم اين ارتباطي كه الان هست، به ضرر هر دويمان است. ... و كات!

روزگاري من و دل ساكن كويي بوديم
ساكن كوي بت عربده جويي بوديم
عقل و دين باخته، ديوانه ي رويي بوديم
بسته سلسله ي سلسله مويي بوديم

كس در آن سلسله غير از من و دل، بند نبود
يك گرفتار از اين جمله كه هستند نبود

نرگس غمزه زنش اين همه بيمار نداشت
سنبل پر شكنش هيچ گرفتار نداشت
اين همه مشتري و گرمي بازار نداشت
يوسفي بود ولي هيچ خريدار نداشت

اول آن كس كه خريدار شدش من بودم
باعث گرمي بازار شدش من بودم

عشق من شد سبب خوبي و رعنايي او
داد رسوايي من، شهرت زيبايي او
بس كه دادم همه جا شرح دلارايي او
شهر پر گشت زغوغاي تماشايي او

اين زمان عاشق سرگشته فراوان دارد
كي سر برگ من بي سر و سامان دارد

***
دوماهي ميشد كه توي شش و بش بودم. از كل ماجرا، فقط 6 نفر خبر داشتند و يواش يواش تعداد مخالفان اين ارتباط بيشتر ميشد. راستش رو بخواين، روز به روز ديوانه تر ميشدم. خيليها عقيده دارند كه از دل برود هر آنكه از ديده برفت؛ ونيز شور و شوق عشق، روز به روز كمتر ميشه. و البته مثالش رو هم زن و شوهر ها ميزنند كه قبل از ازدواج عاشق هم اند و بعد از اينكه چند سال گذشت، ديگه خبري از اون شور نيست. ولي مال من اينجوري نبود. وقتي الانم رو با 7 سال پيشم مقايسه ميكنم، اگر اون شور زياد تر نشده باشه، مطمئنا كه كمتر نشده. و اين ديوانگي، روز به روز در من بيشتر ميشد. به جاهايي ميرسيدم كه عقلم كاملا از بين ميرفت. يه روز به يكي از دوستان وكيلم گفتم اگر من جاي قانونگذار بودم، به ليست ديوانگان و مستان و كودكان كه به دليل كامل نبودن عقل، معاملاتشان باطل است، عاشقان رو هم اضافه ميكردم!!
نميدونم امروز چرا نميتونم مثل سابق بنويسم.
آره داشتم ميگفتم كه يه دو ماهي بود كه بد جوري تو تناقض گير كرده بودم. از يه طرف نميتونستم دل بكنم و از طرف ديگه احساس ميكردم كه اين كارهايي كه براش ميكنم، لطف نيست و خيانت است و دوستي خاله خرسه. تا اينكه هفته ي پيش، يكشنبه شب، ساعت 2 نيمه شب، تصميم قطعي گرفتم كه اين ارتباط رو قطع كنم.
من خود به چشم خويشتن ديدم كه جانم ميرود
***

اينكه نزديك به دو هفته هيچي ننوشتم، يكي به خاطر اين بود كه دوستان لطف داشتند و براي بنده، هي تولد ميگرفتند. برو بچه هاي جارچي هم كه ديگه سنگ تموم گذاشتند و توي يك كافي شاپ برايمان تولد خوبي گرفتند و البته حسابي با كادوهايشان شرمنده مان كردند.
دوم هم همين قضيه دلبر جانان بود كه من مجبور شدم به خاطر خودش (به قول اون كساني كه از ماجرا باخبر شدند، به خاطر خودم هم نيز!) ارتباطمان را قطع كنم. راستش رو بخواين، يك هفته ي خيلي بدي رو گذروندم. نميتونم بگم كه داغون بودم، چون ميدونم كه داغون تر از من هم هستند و ماجرا، ماجراي كفش ندار و پا ندار است.
باز گويم نه در اين واقعه حافظ تنهاست
غرقه گشتند در اين باديه بسيار دگر

يه چند تا مطلب كوچك ديگر هم بگويم و برم. ( اين دفعه ديگه خيلي طولاني شد. واقعا ببخشيد)
اينكه ميفرماييد بنده مردم و جهاني را اسوده كرده ام و ...، راستش رو بخواين واقعا درست است!! توي اين يكفهته اخير از من فقط يك جسم ميديد همين.
يك نفر غريبه هم سوال كرده بود كه خيلي از اين جايي که اومديد توش خوشتون مياد که هر سال سالگرد اومدنتونو جشن ميگيريد ؟
راستش نميدونم از چه جمله اي اين تنيجه رو گرفته بود. من كه تولدم رو به شماها تبريك گفتم كه خيلي خوشحالين كه من اومدم!!

2004/01/31

سلام
خب......ممممم
27 سال پيش چنين روزي بود كه من اومدم! از اون روز تاحالا 27 سال گذشته و اين زندگي پر فراز و نشيب و مادر پياله همينطور ميگذره. پارسال، يهترين هديه ام، 2تا كتاب بود كه يكي از دوستام بهم داد و الان، بهترين كادو، يكي اومدن برادرم، شب تولد به صورت بيخبر و ديگري هم تبريكات بر بچه هاي جارچي بود. البته هنوز كادوهاي ديگه رو باز نكردم ولي بعيد ميدونم به خوبي اين دو باشه!!!

اميدوارم امسال بتونم، به اون چيزي كه ميخوام باشم، بيشتر نزديك بشم.
تولدم به همه شماها مبارك !!!

2004/01/28

نشد لااقل اينطوري يه كام از لب يار بگيريم!!!!

2004/01/26

سلام
خب به ميمنت و مباركي، بالاخره اين امتحاناي پايان ترم ما هم تموم شد و حالا يه 2 هفته اي ميتونيم يه نفس راحتي بكشيم. خدمت آن دسته از عزيزاني كه خيلي با ما تماس گرفتند و جوياي چگونگي دادن امتحانات شدند، برسانم كه شكر خداوند، همه چي به خوبي و خوشي تموم شد و به اميد او، ما يه ترم ميريم بالاتر!!!
***
الان كه در خدمت شما هستم، والده مكرمه، طبق عادت مالوف و طريق معروف، تشريف بردند به سفر و باز من ماندم همشيره محترمه و والد گرامي. الان كه داشتم اينا رو مي نوشتم، ياد اون زمانها اوفتادم كه والده رفته بود و من گزارش كارم رو اينجا مينوشتم. يادش بخير.
***
اي ملت شهيد پروري كه بر ما خورده ميگيري كه چرا مطالب خلاف شوونات اسلامي مي نويسي! بيا و ببين كه اين رييس اعظم ما چه كرده. به جون شوما مطلب ما پيش مطلب ايشون پاستوريزه است. حالا هي ايراد بگيريد.
***
ديگه حضور شما برسانم كه فعلا همين.

2004/01/21

سلام
امروز يكي مونده به آخرين امتحانام رو هم دادم. و اين يعني اينكه فقط يك امتحان ديگه مونده. و باز اين يعني اينكه چشم رو هم بذاري زمان ميگذرد. و اين يعني اينكه زمان عجب بد چيزيست. مادر پياله واقعيست. خدا ازش نگذره. و همه اينها يعني اينكه من به شدت قاط زدم. و باز اين يعني اينكه عنقريب است كه شخص شخيص حاجاقا از دست برود. خدا پدر هيوا خان را بيامرزد كه يه 2-3 هفته اي ما تحمل فرموده است در منزل خويش ما را اسكان داده است و الا شايد تو ديگه حاجاقا را نميديدي. و اين يعني اينكه نه كه فكر كني مود حاجاقا پايين است. نه. يعني اينكه حاجاقا ديگر دلي، اميدي براي زنده ماندن ندارد. اصلا توي اين دنيا زندگي به چه دردي ميخوره وقتي كه كساني كه دوسِشون داري، ناراحتند؟ كساني دوسِشون داري، مشكلاتي دارند كه تو حتي نميتوني دركشون كني. زندگي به چه دردي ميخوره وقتي كاري از دستت براشون بر نمياد؟ و اين يعني اينكه حاجاقا پسر بديست. حاجاقا از خودش بدش مياد. حاجاقا ناراحت است. حاجاقا اگر نباشد بهتر است.

2004/01/11

فرد شریفی زحمت کشیده و به زبان انگلیسی نامه ای تشکر امیز به تمام خارجیانی که تعطیلات عید و سال نوی خودشان را ول کردند و آمدند به بم برای کمک نوشته. (یه بار دیگه برین از اول بخونین !!!) شما هم میتوانید در اینجا اون پایینش برید و امضا کنید و تشکرات فائقه خویش را خدمت خارجیان محترم و محترمه عارض شوید.
درضمن تا حال التحریر که 4 روز از نوشتن این نامه میگذرد، 743 نفر امضا کرده اند. شمعدانی ما در جارچی، روز چهارم، 5600 تا شمع روشن شده داشت!!! وی آر دیس!!

2004/01/08

شب در این خونه ی خالی
میون این دیوارهای لخت
زیر این سقف نمناک
درکنار تو نشسته ام.
نمی بینی مرا. تو در کابوس خویش دست و پا میزنی.
خبر از بیرون، خبر از این دنیا، خبر از این همه بی معرفتی ها نداری.
و فقط من در کنارت هستم. هستم؟
کنارت می مونم. می مونم؟
دلم هوای تورو داره. تو رو داره؟

2004/01/07

سلام
و چه سخت است این شبها
چگونه میگذرانی تو؟
دیوار ها چه میگویند؟
در ها چه مینالند!!
و چه سخت است این شبها

2004/01/05

سلام
پریروز تهران برف مفصلی بارید. خیلی شدید بود. دیروز عوضش هوا صاف صاف بود. اونقدر هوا صاف بود که تمیز هم بود. از توی پنجره به راحتی میتونستم کوههای شمال تهران رو ببینم. اما دریغ از امروز. هوا اونقدر کثیف بود که دیگه کوه که هیچی چراغای شهر رو هم توی شب نمیتونستم ببینم.
آدم وقتی که امتحان داره و خودش رو مجبور میکنه که یه چیزی توی وبلاگش بنویسه، نوشته اش بهتر از این نمیشه.

2004/01/02

سلام
دوران دوران عجيبيست. اونقدر تحت تاثير اين واقعه زلزله قرار گرفته بودم كه از بيخ و بن يادم رفت بود كه سال ميلادي عوض شد و سال ديگري آغاز. يادم رفته بود كه چند روز پيش ميلاد پيامبري بود از پيامبران مقرب الهي. يادم رفته بود كه اسم شب يلدا از ولادت مياد و در متون كهن،‌ اين شب را به خاطر ميلاد حضرت مسيح، يلدا نام نهاده بودند. يادم رفته بود كه اين ميلاد را به همه، و نه تنها مسيحيان تبريك بگم. يادم رفت كه مثل رويه هر سال به اعتبار مشتريانم 10 درصد و به اعتبار مشتريان ارمنيم، 20 درصد اضافه كنم.
هنوز هم بعد از گذشت يكهفته، به ياد رفتگان بم، اشكم در مياد. وقتي ميشنوم دو نفر بمي، با هم ازدواج كردند. وقتي كه ميشنوم كودكي چند ماهه بعد از 3 روز زنده از زير آوار مياد بيرون، چند كودك، زير چادر به دنيا ميان و .... اشكم در مياد.
راستش فعلا قدرت شادي كردن ندارم. نه كه قبلا خيلي شاد بودم؟!!

يه چند وقتي يه نيمچه مرخصي ميخوام ازتون. دليل اصليش، البته درس و امتحانات ،آخر ترم. دليل غير اصليش هم شايد خيلي چيزهاي ديگه باشه.
امتحاناتم 5 بهمن ماه تموم ميشه. سعي ميكنم كه توي اين مدت البته كمتر، ولي باز هم بنويسم ولي اگر نشد، ديگه خودتون وضع و روحيه من رو بهتر ميدونيد.
آغاز سال نوي ميلادي و تولد پيامبر صلح و مهرباني به همه شما مبارك باشه. اميدوارم اين سال جديد ميلادي، مثل سال 2003 پر از جنگ و خونريزي و كشتار نباشه. مثل سال 2003 با جنگ آغاز نشه و با زلزله به پايان نرسه. اميدوارم توي اين سال جديد، بيشتر از هر زمان ديگه همه با هم خوب باشند و مهربان.
دوستون دارم
عليرضا