Although you think I cope,
my head is filled with hope...
of some place other than here.
Although you think I smile,
inside all the while...
I'm wondering about my destiny.
I'm thinking about,
all the things,
I'd like to do in my life.
I'm a dreamer,
a distant dreamer,
dreaming for hope, from today.
نیمه شب است. شب جمعه. نور ساعت دیجیتالی 03:43 در این شب، خیره کننده است! کنار پنجره ایستادهام و به شهر تهران نگاه میکنم.
تمام ساختمانهای شهر، گلهای بزرگی شدهاند رنگ و وارنگ. آسمان آبی آبی. طاقتم طاق میشود. دیگر تحمل نمیتوانم بکنم. پرواز میکنم.
بر فراز این شهر. گلهای بزرگ، آنقدر کوچک شدهاند که نگو. زیباییشان ولی، صد چندان. خودم را میبینم که دارم از جلوی پنجره رد میشوم. به سمت شرق. به سمت دماوند. از البرز هم رد میشوم.
ساحل خزر، چه تمیز است! سوار بر اسبی مشکی، یورتمه به سمت شرق میروم. بادِ میان موهایم را دوست دارم. فریاد میزنم علیرضا! تو هم بیا!
اما من کنار پنجره ایستادهام. به شهری نگاه میکنم که هرکدام از ساختمانهایش، گلهای بزرگی شدهاند و بزرگترین باغ را نگاه میکنم. آخرین لیوان کوکایم را مینوشم و «رویاپرداز» است که مدام و بلا لاینقطع، پخش میشود و تکرار.
امیداورم روزی، شما هم تجربه کنید ؛)