2007/12/15

سلام
نمیدونم چی شد که یک مرتبه به سرم زد بیام اینجا یک چیزکی بنویسم.
دیگه این وبلاگ فیلتر شده به درد من هم نمیخوره. افاضات حاجاقا مرد. دیگه چیزی جز خاطره برام نیست. میخونمش تا خطراتم زنده بشوند.
یکی دو هفته دیگه امتحانام شروع میشه (حقوق پیام نور!!!) و تا اواخر دی هم طول میکشه. امتحانام که تموم شد، یک وبلاگ جدید میزنم با شکل و شمایل جدید و نوشته های جدید و امکانات جدید.
دیروز رفته بودم توی این بلاگر، لاکردار چقدر امکانات اضافه کرده. یک وبلاگ داشتم به نام حاجاقا دات بلاگ اسپات دات کام، توش یک چیزکی نوشتم و طرحش رو هم عوض کردم و کلی حال کردم.
دلم تنگ شده برای همه چیز. برای خوبی های گذشته و ارتباطات گذشته و همه چیز گذشته.
فکر کنم که روانی ام. حس میکنم که گذشته ها بهتر بود. به جای اینکه مدرن باشم و بگم آینده بهتر است. و اینجوری از لحاظ ذهنی تلقین کنم که آینده بهتر است و که بعد هم بهتر شود.
بگذریم.
اومدم فقط یک سلامی بکنم و برم.
به قول والده بوس بوس

2007/03/28

salam

 
سلام
فکر میکنم که حدوداً 5-6 ماهی میشه که اینجا چیزی ننوشتم. اوایل که خیلی گرفتار بودم و مودم هم اصلاً خوب نبود. گرفتاریم هم اینقدر زیاد بود که حتی ایمیلهایم رو هم چک نمیکردم. توی این 10-12 سال، فکر میکنم که برای اولین بار بود که هر روز ایمیلهایم رو چک نمیکردم. بعدش هم حدود دی ماه بود که فهمیدم سایتم فیلتر شده است. این فیلتر کننده ها نکرده اند یک نگاهی به مطلب در انواع سکس من بیندازند و ببینند که من در مورد سکس چی نوشتم، بعد سایت رو فیلتر می کردند. دیگه هیچ انگیزه ای برای نوشتن پیدا نکردم. نداشتم اصلاً. هرچی هم ملت شهید پرور کامنت می گذاشتند که بابا، فلانی هم مرد چرا چیزی نمینویسی، اصلاً حس نوشتن نداشتم. گرفتاری هم کما فی السابق ادامه دارد.
 
سال جدید شد. سال خیلی سختی بود. تصمیم گرفته بودم که تغییر کنم و تغییر همیشه با مقاومت اطراف همراهه. شده تصمیم بگیری رژیم بگیری و عدل تا روزها به مهمانی های مختلف دعوت بشی؟ این دعوت شدن ها همون مقاومت محیط که جلوی تغییر تو ایستادگی میکنه. من هم که تصمیم گرفته بودم که تغییر کنم، تمام دنیا به روم بد شده بودند. توی این مدت خیلی چیزها یاد گرفتم و خیلی چیزها هم از دوستام فهمیدم. شناختم خیلی بیشتر شد. نقطه مشترک همه اینها این بود که تا موضوع تغییر پیش میاد، اصلاً تو را کتمان می کنند چه برسه به دوستی با تو رو!!
 
این سال خیلی سخت، عوضش خیلی زود گذشت. انگار همین هفته پیش بود که با سام که الان کاناداست، رفته بودیم سوریه و لبنان. بیروت نازنینی که همه چیزش از بین رفت. خیلی زود گذشت. خیلی.
 
مادر بزرگ والده، امروز رفت. خیلی آروم و راحت. مهربون ترین آدم فامیل بود. استثنای واقعی. مطمئنم که الان راحته. مطمئنم که الان داره به ریش همه ما ها میخنده. خوش به حالش.
 
سال خیلی خیلی خوبی رو احساس میکنم. به نظرم میرسه که بهترین سال این سی سال اخیرم باشه. راستی امسال بهمن، 30 سالم شد و هیچ کسی هم زنگ نزد. گفتم که تو رو کتمان می کنند چه برسه به دوستیت رو!!
 
سال نوتون خیلی خیلی مبارک
علیرضا