2003/12/29


3 روز است كه ديگر كسي براي تفريح به ارگ بم نميرود. 3 روز است كه ديگر در بم مادري، كيف مدرسه فرزند را آماده نميكند. 3 روز است كه ديگر پدر ساندويچ كودك را در فويل نميپيچد. 3 روز است كه مادر بزرگ، شبها براي نوه اش قصه نميخواند. 3 روز است كه ....

به ياد رفتگان زلزله بم، بيايم شمعي بيفروزيم.
سلام
چيزي ندارم بگم. ببينيد.
چو عضوي به درد آورد روزگار...


بوسه اي بعد از 3روز..

عكسهاي بيشتري در جارچي و كشكول هست.

2003/12/28

سلام

دراين 1000 سال اخير، اونجا هيچ زلزله اي نيامده بود. درست است كه شهر بم روي گسلي قرار داشت به نام بم، ولي خب پس اين هزار سال چي؟
زلزله هاي ايران اصولا كم عمق هستند. يعني از فاصله 10-15 كيلومتري عمق زمين ايجاد ميشن. و خب هرچي اين عمق كمتر باشه شدت زلزله بيشتر است. زلزله هايي كه دركاليفرنياي امريكا روي ميدهد، همگي عميقند. هرچند از لحاظ مقياس ريشتر، با زلزله هاي ايران در يك سطحند، به خاطر عميق بودنشان، نتيجه، قابل مقايسه نيست.
خانه هاي شهر بم، همگي با آجر و كاهگل و مانند اينها ساخته شده بود. شما در فيلمها ديديد كه حتي يك تير آهن هم ديده نميشد.


اينها را پروفسور جيمز جكسون، استاد زلزله شناسي دانشگاه كمبريج انگلستان، در گفتگو با شبكه خبري بي بي سي در دلايل فاجعه بم و عظمت خرابي آن گفت.

2003/12/26

سلام
عجيب بود. خيلي عجيب. خبر، واقعا دردناك بود. عنوان خبر تكراري، ولي وقتي به آمار نگاه ميكني، 10 درصد كل جمعيت، 80 درصد ارگ نازنين بم، 2 بيمارستاني كه كل تجهيزات بم بود، نبود برق و آب وگاز و ....
نميتونم. دستم به نوشتم نميره. مغزم كار نميكنه.
توي جارچي يه چند تا وبلاگ كرماني معرفي شده كه درباره زلزله نوشتند.

2003/12/23

سلام
بالاخره طراحي سايت جارچي تموم شد. البته تموم تموم كه نه، ولي خب ساختار كلي و 90 درصد جزيياتش تموم شد. سايت رو گذاشتم توي اينترنت تا بچه هاي جارچي برند توش و بگردن و اگر اشكالي چيزي هست، بگن. من هم يواش يواش ميرم تو فاز درس خوندن براي امتحاناي آخر ترمم. امتحانام كه تموم شد، برميگردم و ببينم اين جارچيان يه نظراتي داده اند. خلاصه اينكه بعد 3 هفته كه روزي 10-15 ساعت پاي اينترنت و كامپيوتر بودم، حالا يه خورده ميتونم استراحت كنم!!
شب يلدا بهتون خوش گذشت؟ من كه خيلي كيف كردم. ساعت حدود يك ربع به 9 شب بود كه از پمپ بنزين توي جردن اومدم بيرون. ساعت حدود 9 ميدون انقلاب بودم!! ملت شهيد پرور همه رفته بودند خونه هاشون و خيابونها همه خلوت بود. خيلي حال داد.
ديگه حضور شما برسانم كه مطلب قبلي رو كه نوشتم، چند نفرتون اومدين و نظر دادين كه من اصلا نفهميدم چي ميگين!!! يكي نظر مارمولك خان (يا خانم؟) يكي هم نظر بزرگمهر. از حالا به بعد، هر وقت كه خواستين برام چيزي بنويسين، با يه زبوني بنويسين كه من حسابي حاليم بشه و شير فهم!!
ديگه همين. چيزي به ذهنم نميرسه كه براتون بگم. البته هميشه همينطوره. ادم در طول روز كلي حرف واسه نوشتن توي اينجا به ذهنش مياد و وقتي كه مياد اينجا، صم بكم ميشينه پاي مونيتور.

2003/12/14

سلام
قاعده اش اينه كه من بايد خوشحال باشم. خوشحال از اينكه كسي كه 8 سال جنگي عليه ما راه انداخت و جوانان ما را به كام مرگ كشاند، اينك به مانند موشي پير، مظلومانه به حرفهاي دشمنان خود عمل ميكند. پس من خوشحالم و زين خوشحالي، پروردگار را شكر ميگويم. الحمد الله الذي ينصرنا علي القوم الكافرين.
شايد بگيد كه ما صدام رو دستگير نكرديم و امريكا كرد. باشه. ما و آمريكا نداريم كه !!!!

2003/12/13

خاتمي در پاسخ به سئوالي در خصوص حجاب شيرين عبادي در مراسم اهداي جايزه صلح نوبل گفت: «بر سر داشتن روسري سنتي است كه همه مردم ايران به آن احترام مي گذارند و به خانم عبادي گفتم كه به عنوان يك زن مسلمان بهتر است در هنگام دريافت جايزه حجاب بر سر داشته باشند، ولي هر كسي در انتخاب خود آزاد است.»
منبع

اينكه هركسي در انتخاب خود آزاد است، يعني زنان ما در ايران هم در انتخاب خود آزادند؟ به خصوص در همين موضوع حجاب؟

2003/12/11

سلام
يه چند روزي هست كه به شدت درگيرم و بيشتر از 90 در صد وقتم كه بيدارم!!! پاي كامپيوترم. مصرف ساعتي اينترنتم هم از روزي 3-4 ساعت رسيده به روزي 8-9 ساعت!! اينه كه مدتي در خدمت دوستان نبوديم. در عوض توي اين مدت دوستان حسابي در خدمت ما بودند!!! ديگه ببين چي شده كه ايني كه سالي به سالي ياد ما ميفتاد، اومد نظر هم داد!! من يكي رو كه خيلي خوشحال كرد، والده رو هم كه كلي خندوند!!
حضور شما برسانم كه براي اولين بار مطلبي در يك مجله واقعيِ كاغذي از من چاپ شد. مجله هفتگي رويداد هفته، كه اين سه شنبه اولين شماره اش درومد، مجله ايست كه براي مخاطبين نوجوان چاپ ميشه. قراره كه من هر هفته در صفحه اي توي اين مجله به نام خفنكده ي جهاني مطلب بنويسم. و اين طوري شد كه بالاخره شخص شخيص حاجاقا از اين دنياي مجازي پا را فراتر گذارد و در دنياي واقعي هم يادگاري از خويش به جاي گذاشت.

2003/12/06

هواي خانه چه دلگير ميشود گاهي
از اين زمانه دلم سير ميشود گاهي
به خويش مرا ميكشد چه خون و چه خاك
محبت است كه زنجير ميشود گاهي
مبر ز موي سپيدم گمان به عمر دراز
جوان ز حادثه اي پير ميشود گاهي
صائب تبريزي

فكر ميكنم كه راهنمايي بودم كه اولين بار اين غزل رو خوندم. هميشه فكر ميكردم كه محبت كردن، كه گاهي زنجير ميشود، براي كسي زنجير ميشود كه محبت ميكنه. ولي حالا بعد سالها، به اين نتيجه رسيدم كه كه محبت گاهي براي طرف (محبوب) زنجير ميشود. محبت گاهي دست و پا گير ميشود برايش. گاهي آزادي عمل و فكر را از او ميگيرد.
****
7-8 سال پيش، بهش گفتم كه تو الان رو نگاه ميكني و از 10 سال ديگه خبر نداري. گفت 10 سال ديگه هم من فرق كردم هم تو؛ ولي باز هم اختلافمون هست.
5-6 سال پيش بهم گفت كه عذاب وجدان دارم. هيچ نميدونستم كه تو اينجوري ميشي. تقصير من بود. اگه بي محلي كرده بودم، اينطوري نميشد. بهش گفتم نه. تو بي تقصير ترين، بي گناه ترين و حتي بي خبر تريني. بي خود خودت رو ناراحت نكن. خربزه ايست كه خودم خوردم و البته پاي لرزش هم ايستادم و هيچ شكايتي هم ندارم.
و اكنون ميگه اگه تو نبودي من چه ميشدم؟ چه ميكردم؟
****
خيلي بايد حرف بزنم و مقدمه بگم تا بتونم منظورم رو برسونم. شايد به مرور، قسمتهاي بعدي داستان عشق رو نوشتم.
****
جناب هيوا خان !!! (چون ميدونم كي هستي ميگم خان!) شما خيلي غلط ميكني كه پشت سر ماري ما همچين حرفي ميزني.
اگر بر جاي من غيري گزيند دوست، حاكم اوست
حرامم باد اگر من جان به جاي دوست بگزينم
يا
مرا عهديست با جانان كه تا جان در بدن دارم
هواداران كويش را چون جان خويشتن دارم
خلاصه اينكه ديگه از اين حرفها نزن.
عليرضا

2003/12/03

... يک قصه بيش نيست غم عشق و ای عجب ؛‌يعنی: ‌ من دلم ماری رو ميخواد ماری منو نميخواد يا بالعکس ...
عليرضا

2003/12/01

سلام
دبيرستان كه بوديم، يه جمع 9نفره شديم كه خيلي باهم نزديك بوديم و خيلي رفيق. بعداز اينكه هركدوممون يه رشته اي توي دانشگاه قبول شديم، يواش يواش ارتباطها كم و كمتر شد. بعدش هم كه بعضيها رفتند ازدواج كردند و ديگه از عالم مجردي دور شدند و بازهم ارتباطات كمتر شد. بعضي وقتها ميشه كه ماه به ماه هم از هم خبر نداريم.
توي اين بي رفيقي، دوستي دارم كه اگه هر روز نشه، هفته اي چند بار با هم حرف ميزنيم و از احوالات هم با خبريم. ديگه اگه حرف هم نزنيم، ايميل كه ديگه رو شاخشه. همين حرف زدن و ايميل نگاري و حتي چت كردن، باعث ميشه كه زياد احساس دوري از هم نكنيم و خيلي خيلي كم همديگه رو مي بينيم.
ديروز فرصتي دست داد و باهمديگه يه دوساعتي رفتيم كافي شاپ و باهم گپ زديم. وقتي نگاهش ميكردم، احساس غرور ميكردم. غرور از اينكه يك چنين دوستي دارم. احساس ميكردم كه دارم سرشار از انرژي ميشم. به خاطر همين هم بود كه ديروز نوشتم ديدار شد ميسر و ...
خلاصه، اين رفيق ما ديروز بهم گفت كه عليرضا سفر خارجم درست شد. ويزا رو بالاخره گرفتم. خيلي خوشحال شدم. خيلي زياد. خيلي دوست داشت كه بره و البته حق هم داشت. خيلي زياد جلوي خودم رو گرفتم كه گريه نكنم. متلك مينداختم، سر به سرش ميذاشتم و ...
ديشب قبل از اينكه بخوابم، به همين مناسبت ديوان حافظي رو كه والده به تازگي برام خريده، برداشتم و از حافظ پرسيدم كه ميدوني امروز به من خيلي خوش گذشت. با دوستي بودم كه كمتر اين فرصت پيش مياد كه باهاش باشم. دلم ميخواد دراين باره باهام حرف بزني. ديوان رو باز كردم. شعر زير جوابي بود كه حافظ بهم داد. همچين كه بيت اولش رو خوندم، گريه ام گرفت. گريه اي كه نگه داشته بودمش. من هم گذاشتم كه بياد....

آن يار كزو خانه ي ما جاي پري بود،
سرتا قدمش چون پري از عيب بري بود.
دل گفت فروكش كنم اين شهر به بويش
بيچاره ندانست كه يارش سفري بود.
تنها نه ز راز دل من پرده بر افتاد
تابود فلك، شيوه ي او پرده دري بود.
عذري بنه اي دل كه تو درويشي و او را
در مملكت حُسن سر تاج وري بود
اوقات خوش آن بود كه با دوست بسر رفت
باقي همه بي حاصل و بي خبري بود
خوش بود لب آب و گُل و سبزه و نسرين
افسوس كه ان گنج روان رهگذري بود.
هر گنج سعادت كه خدا داد به حافظ
از يُمن دعاي شب و ورد سحري بود.

2003/11/30

ديدار شد ميسر و بوس و كنار هم
از بخت شُكر دارم و از روزگار هم

2003/11/28

سلام
آقا ما براي اولين بار هك شديم!! تجربه خوبي بود!!
يه نفر براي همشيره مكرمه مان آفلاين فرستاده بود كه بيا فلان جا. خواهر ما هم روي اون لينك كليك ميكنه و يكهو، صفحه ياهو مسنجر بسته ميشه. و بعد از اون ديگه هر وقت كسي از مسنجر كامپيوتر ما استفاده ميكرد، مجبور ميشد كه اول يوزر نيم و پسووردش رو بزنه و بعدش هم اين يوزر نيم و پسوورد آفلاين ميشد براي يك آي دي. خيلي باحال بود. هر كاري هم ميكرديم كه اين يوزر نيم پسوورد رو ضبط كنيم نميشد.
خلاصه فعلا ما مسنجر نداريم. يعني فعلا كه استفاده نميكنيم تا بعد ببينيم چي پيش مياد.

2003/11/25

سلام
بالاخره بعد از 14 سال يعني درست از وقتي كه آقاي خميني مرحوم شد، روز عيد فطر همون روزي افتاد كه تقويم اعلام كرده. در تمام مدت اين 14 سال از هر طريقي كه بود به گوش هركي كه ميتونستم رسوندم كه چطور كسي كه به اندازه عمر من وشما كارش نوشتن تقويم است، ناگهان توي محاسبه تقويم اشتباه ميكنه؟ هميشه احساس ميكردم كه اينكه حاكمان اين 14 سال هر سال روز عيد رو عقب جلو ميكنند، يه عقده دروني بوده كه بگن ما بيشتر ميفهميم. حالا هم راستش خيلي خوشحالم كه بالاخره سرعقل اومدند. ولي واقعا آيا سرعقل اومدند؟ واقعا اون سير نابخردي تموم شد؟ نميدونم والا. فقط ميدونم كه امروز خوشحالم همين.
اميدوارم كه همتون با دست پر از سوغاتي ها خوب از اين سفره الهي بلند شده باشين. و تا سالهاي سال از بركت اين سفره بهره مند باشيد.
عيدتون مبارك!

2003/11/23

سلام
اهل پارتي بازي نيستم ولي خدا وكيلي اين رو بايد بزرگترين GK قرن ناميد.
خدمت كساني هم كه ميان و ميخوان بدونن اين اصطلاح به چه معنيست، بايد عرض شود كه ما سالهاي سال دود چراغ خورديم و تلمذ استاد نموده ايم تا بدين درجه از تخصص رسيده ايم. الكي كه نيست داش من!!!
ولي همينطور سربسته بگم كه الحق كه اين جناب بوش خوب گندي زده بود خوب gk اي كرده بود. خوب!!

2003/11/22

سلام
يه چند وقتيست كه بحث ابتذال وبلاگنويسي توي چند تا وبلاگ شروع شده. خلاصه اي از اينها هم توي جارچي نوشته شده. الان من نميخوام دراين باره صحبت كنم. ميخوام درباره غم وبلاگ نويسي حرف بزنم.
نميدونم دقت كردين يا نه. بيشتر وبلاگهاي فارسي درد و دلها، غم نامه ها، آه و افسوس ها و ... نويسنده هاشون هستند. بيشتر بچه هايي كه وبلاگ مينويسن، از دست زندگي نالان اند. بيشترشون، راضي نيستند. يكي از خانواده اش ميناله، يكي از حكومت. يكي از دست زمونه شاكيست، يكي از زندگي.
راستي چه بايد كرد؟ بايد به اينان اميد داد كه روزگار بهتر خواهد شد و خواهد رسيد روزي كه به كام ما هم بگردد؟ بايد بهشون گفت كه اندكي صبر سحر نزديك است؟ بايد بهشون گفت كه زندگي اين همه هم كه تو فكر ميكني تاريك نيست و نيمه پر ليوان رو بهشون نشون داد؟ يا اينكه بايد گفت بابا تو ديگه كي هستي زندگي هميني هست كه هست. ميخواي بخوا نميخواي نخوا؟
من خودم راستش ديگه خسته شدم. از همه چي خسته شدم. اون از دانشگاهي كه پنداري طلسم شده و به هيچ سرانجامي نميرسه. نه تموم ميشه و نه اخراجم ميكنن. باور كنين من پسر تنبل و خنگ و كودني نبودم. يه پسر متوسطي بودم. درس ميخوندم نمره ميوردم، نميخوندم تجديد ميشدم. نمره هاي تجديديم هم هميشه بالاي 17 ميشد. ولي نميدونم چه حكمتي در اين دانشگاه بود كه 4 نسل اومدند و رفتند و ما هنوز داريم واحد پاس ميكنيم.
آره خسته شدم. ولي با تمام خستگيم، با تمام مشغله هاي فكريم، باز هم اگر بتونم سعي ميكنم به وبلاگهايي كه سر ميزنم، روحيه بدم. اميد بدم. بگم كه توي اين غم تنها نيستند و ...
ولي راستش ديگه از اينكه حرفهايي ميزنم كه فقط به درد كتابهاي اخلاق ميخوره، فقط به درد نصيحتهاي پدر بزرگها ميخوره، خسته شدم. بايد يه طرحي نو درانداخت. بايد يه روش جديدي پيدا كرد. من يكي خسته شدم از بس حرفهاي تكراري زدم. ديگه خسته شدم از بس ميبينم كه كسي كه غمگين است، حق دارد كه غمگين باشد. ولي واقعا ديگه هيچ راهي نيست؟ دِ اگه اينجوري باشه كه هممون بايد بريم تيمارستان.
دلم نميخواد سر خودم رو شيره بمالم كه آره دنيا رنگ و وارنگ است و اين منم كه عينك بدبيني زدم. دلم نميخواد خودم رو گول بزنم كه نه، دنيا به اين بدي هم نيست و ميشه توش خوش گذروند. خب پس بايد چي كار كرد؟ نبايد زندگي كرد؟
توي اسلام و طبعا از لحاظ عقلي، مساله مهاجرت هست. به نظر من تنها راه حل ممكن همين مهاجرت است. من اگه صاحب فتوا بودم، واجب ميكردم كه هر كي كه ميتونه پا شه از اين مملكت بره. اينجوري هم خودش راحت ميشه هم خدا را چه ديدي شايد با رفتن ما، جمعيت كمتر شد و اين مملكت هم به يه سرو ساماني رسيد! هرچند وقت يه بار هم يه سري ميزنيم و با امام رضا و حافظ و فردوسي و چهل ستون يه ديداري ميكنيم. تازه اگر هم رفتيم و ديديم كه نه ما اينكاره نيستيم، خيلي راحت ميتونيم برگرديم. ديگه هرجا راهمون ندن، خونه خودمون كه ميتونيم بيايم نه؟ گور پدر مردم و حرفهاشون. هرچي دلشون ميخواد هم بگن. اصلا بگن كه ما عرضه نداشتيم كه بريم. از قديم گفتن در دروازه رو ميشه بست، دهن مردم رو نه.
حالا شما بگين. من بد ميگم؟ شما راه بهتري هم به نظرتون ميرسه؟

2003/11/19

سلام
ميدونم كه چند وقتيست كه ننوشتم. ميدونم كه بعد از اينكه چند روز پشت سر هم نوشتم، بعضيهاتون دلتون ميخواست باز هم بنويسم. ميدونم كه نوشتن رو دوست دارم. حتي اين رو هم ميدونم كه اگه يه خورده تمرين كنم نوشته هام بهتر هم ميشه. همه ي اينها رو ميدونم و خيلي چيزهاي ديگه رو هم ميدونم. اصلا يكي از دردهايم اينه كه خيلي ميدونم. درك و شعورم خيلي ميرسه. خيلي ميفهمم. دردها غمها و ...
مطلب براي نوشتن زياد دارم. توي اين ذهن خيلي چيزهاست كه بايد مكتوب بشه. خيلي چيزها. علي اي حال شما اين فيلم تبليغي رو ببنين. حدود 1.3 مگابايتِ. سعي كنين كه اول دانلودش كنيد بعد ببينين. من كه خيلي خوشم اومد. توي اين دوره زمونه، آدمي بايد هركاري كه از دستش برمياد انجام بده كه هم خودش بخنده هم لبخندي بر لبان ديگران بنشونه.

2003/11/13

سلام
شبي امين دعا ميكرد. ميخواست خداوند را به نامي قسم دهد تا دعايش مستجاب شود. خدا را به عاشق قسم داد. چه او بهترينِ خلق بود.
او عاشق بود. بيش از 50 سال بود كه عاشق بود. بيش از 50 سال بود كه وصال ميخواست. وصالي دائم. بيش از 50 سال بود كه خوشبختي و رستگاري را در وصلت ميديد. به خاطر همين بود كه وقتي ضربه ي شمشير به سرش خورد، گفت به خداي كعبه كه رستگار شدم. خداي همانجايي كه به دنيا امد.
راستي چرا در كعبه به دنيا امد؟ كه هروقت نماز ميخوانيم، ياد او بيفتيم؟ چرا در اولين شب قدر ضربه شمشير خورد؟ چرا عزا داري او در شبهاي قدر است؟ كه قدر او را بدانيم؟ يا قدر خود را بدانيم كه پيرو اوييم؟

2003/11/12

آري آغاز، دوست داشتن است
گرچه پايان راه ناپيداست
من به پايان، دگر نينديشم
كه همين دوست داشتن زيباست.

سلام
توي زندگيم هميشه از شعر نو دور بودم و اگر هديه تولد پارسالم نبود، چه بسا كه هنوز هم.
به پيشنهاد اين سركار عليه و پيگيري و اصرار اين يكي سركار عليه، فيلم سرد سبز رو ديدم. بهترين جمله اي كه ميتونم درباره فروغ بگم، همون حرف والده است كه فروغ روح بزرگي داشت كه در جسم نميگنجيد.

2003/11/11

نه ديگه، پا ميشم اين بار، خالي از هر شك و ترديد
ميرم اون بالا ها مغرور، تا بشينم جاي خورشيد

2003/11/09

اون، داره چمدونش رو مي بنده و من دارم نگاش ميكنم.
من: داري ميري؟
اون: آره.
5 دقيقه بعد.
من :يعني راستي راستي داري ميري؟
اون: آره.
15 دقيقه بعد.
اون: چي شد ساكت شدي؟
من: كي؟ من؟ نه. خوبم.
اون : نكنه نميخواي برم؟ ها؟
من: هان؟ من؟ نه. اصلا.
اون: پس چِته؟
من: هيچي. گفتم خوبم.
10 دقيقه بعد.
اون: لا اقل بيا و از اون هيكلت يه استفاده ي مفيد كن و بشين روي چمدون.
من ميرم ميشينم. با سختي زيپ در چمدون رو مي بنده. داره عرق ميريزه. عصبيه؟ چشماش كه خيلي جدين.
اون: چون فقط گفتم از هيكلت استفاده كن، كمكم نكردي كه زيپ رو ببندم؟
من: ها؟ آهان. ببخشيد.
از روي چمدون پا ميشم. باهم كمك ميكنيم و چمدون رو بلند ميكنيم.
اون: مي بيني؟ تمام زندگي توي يك چمدان!!
من فقط يه لبخند ميزنم. اون مياد جلوم واي ميسه. 15 سانتيم. خجالت ميكشم. ميخوام سرم رو بندازم پايين. ميگه نه. مثل يه مرد تو چشمام نگاه كن. ميفتم روي زمين. ميگه بهت گفتم مثل يه مرد. اونوقت ميفتي روي زمين؟ پاشو. بلند ميشم. توي چشماش نگاه ميكنم. لبخند ميزنه.
اون: عليرضا هيچ وقت به من دروغ نگفته. راستشو بگو. ناراحتي دارم ميرم؟
من: نه.
اون: پس چه مرگتِ مادر پياله؟!!
من:...
اون: ببين عليرضا از يه چيزي خوشحالم. دوستي من و تو طوريست كه با رفتن تو يا من قطع نميشه. پس ناراحتي نداره.
من: باور كن از رفتنت ناراحت نيستم. خيلي هم خوشحالم كه داري ميري و به چيزي كه ميخواستي ميرسي. من از اين ناراحتم كه توي اين مدت دوستي، دوست خوبي نبودم. من مثل هميشه فرصتها رو از دست دادم. مثل هميشه. من دلم ميخواست مفيد باشم. دلم ميخواست خوب باشم. براي تو. براي همه. و حالا با نگاهي حسرت بار رفتنت رو نگاه ميكنم. من از تو ناراحت نيستم كه چرا داري ميري. من از خودم ناراحتم كه چرا برات خوب نبودم. چرا دوست خوبي برات نبودم.چرا نتونستم؟ چرا؟
اون پشتش رو كرد بهم. دستش رو برد به طرف صورتش. برگشت. لبخند زد.
اون: بيا سر چمدون رو بگيريم ببريم بذاريم توي ماشين.

2003/11/08

خاطرات شخص شخيص حاجاقا وقتي كه در كلارآباد بود
قسمت چهارم

قسمتهاي اول ، دوم و سوم رو خونديد. حالا چهارمين قسمت.

شنبه 29/6/82

امروز دلم گرفته بود. فكر ميكردم كه حوصله ام سر رفته. ولي با توجه به شناختي كه از خودم دارم، بعيد ميدونستم. ميدونم كه من يكهفته اول رو خيلي راحت ميگذرونم ولي بعدش شايدم دلم تنگ بشه و بخواد كه برگرده. ولي امروز كه تازه روز سومه، چشه؟ بالاخره فهميدم. من از وقتي كه اومدم، هيچ موسيقي گوش نداده. نه راديو، نه تلويزيون، نه نوار، هيچي. اين شد كه تلويزيون رو روشن كردم ديدم كه مراسم عزاداري حضرت موسي كاظم(ع) است. گفتم چه خوب كمي هم عزاداري ميكنيم. باور بفرماييد تمام دلم رو متمركز كردم به عزاداري. ولي هر چي مبيشتر ميگذشت، بيشتر بدم ميومد. آخه مداح، نوحه خون، سخنران و خلاصه هر چيزي از اين دست، فقط كه نبايد شعر و مطلب بلد باشه كه. صداي خوب هم شرط است. ولي امان از اين نوحه خون. نفس كم مياورد. صداش جيغ ميشد. بعضي وقتها كه اصلا صداش هم در نميومد. نميدونم والا. اينها ثواب خودشون رو ميبرند ولي آخه به چه قيمتي؟
اين روشن بودن تلويزيون باعث شده كه من از صبح تا حالا 2 تا بازهي منچستر يونايتد ببينم و تازه ساعت 7.5 شب هم قرار كه بازي با آرسنال رو مستقيم پخش كنه. هيچ نميدونستم كه بينندگان محترم محكوم هستند كه در روز 3 مرتبه بازي يك تيم رو تماشا كنند. يعني سيما اينقدر برنامه كم داره؟
***
الان ساعت 6 صبح يكشنبه است. فقط اومدم بگم كه بعد از بازي منچستر و آرسنال كه اين حرفه اي هاي دنيا، خوب پاك آبروي هرچي فوتباليست رو بردند، من رفتم پايين پياده روي وتا همين الان هم داشتم با نگهبانان مجتمع گفتگو ميكردم. همين!

يكشنبه 30/6/82

احتمالا بايد اسم اين سفر رو " باز كردن قوطي كنسروهاي نجوشيده" بذارم!! ديروز كه رفتم خريد، هوس كنسرو باقالي كردم. يك قوطي خريدم و رسيدم كه خونه، بازش كردم و شروع كردم به خوردن. امروز كه داشتم همينطور بهش ناخنك ميزدم و بازي يوونتوس و آث رم رو تماشا ميكردم، يك دفعه چشمم افتاد به همون جمله ي كذايي معروف!! و خب ديگه بقيه اش رو خودتون ميدونيد!
به خاطر شب زنده داري ديشب، امروز تقريبا" همه اش به خواب گذشت. طهر ساعت 1 بيدار شدم، ساعت 3 خوابيدم. ساعت 7 بيدار شدم، ساعت 8 دوباره خوابيدم و ساعت 11 بيدار شدم! الان هم ساعت يك نيمه شب گذشته ولي نميدونم چرا تلويزيون يكدفعه پايين صفحه نوشت، 00:38 . شايد از بس خوابيدم، حساب گذر زمان از دستم در رفته!!

2003/11/06

سلام
خب به ميمنت و مباركي يك سري لينك دوستان اون كنار صفحه سمت چپ اضافه شد. اونايي كه علاوه بر لوگوشون لينكشون هم هست به خاطر اينه كه خيلي دوسِشون دارم!
امشب 5 شنبه بود و من يه خورده بي حوصله ام. اينه كه فقط يه چيزي ميگم و ميرم.
من شيرين عبادي رو ديدم!!!
يعني من كه نديدمش. والده ديده! والده هم كه ببينه انگاري كه من ديدمش ديگه نه؟!!

2003/11/04

سلام
قديمها كه مردم مسلمون تر از حالا بودند،‌ رمضون كه ميشد، عرق خورا و شراب خورا و قمار بازا، به احترام اين ماه، عرق و شراب نميخوردن و پاي ميزقمار هم نميرفتن. حتي اونايي هم كه مسلمون نبودن، روزاي تاسوعا و عاشورا هم لب به مشروب نميزدند. مسلمون نبودند، ايراني كه بودند.
حالا به ميمنت مملكت جمهوري اسلامي، حرمت و احترام همه چي از بين رفته، ولي من ميخوام يه خبر خوشحال كننده بهتون بدم!!! از وقتي كه ماه مبارك شروع شده، ملت دنبال سكس هم كمتر ميرن و شاهدش هم تعداد بازديدكنندگان وبلاگم است كه اين روزها به نصف قبل كاهش يافته است!!!

2003/11/03

سلام
برخي افاضات حاجاقا رو از اون كنار سمت چپ برداشتم گذاشتم اين طرف سمت راست!! يه 2-3 تا مطلب ديگه هم بهش اضافه كردم.
آخه ميدونيد دارم واسه جارچي يه سايت طراحي ميكنم. براي اين هم كه آبروم نره!! اول تمام امتحانا رو توي اين وبلاگ مادر مرده ام ميكنم تا خوب تمرين كرده باشم. حالا اگه فرصت كنم، اون كنار سمت چپ يك سري لينك ميذارم كه اين بابا يواش يواش كه ما رو بكشه كه چرا لينك من رو توي وبلاگت نذاشتي!!!

2003/11/02

سلام
اين دهان بستي دهاني باز شد
تا خوردنده اي لقمه هاي راز شد
لب فرو بند از طعام و از شراب
سوي خوان آسماني كن شتاب
گر تو اين انبان ز نان خالي كني
پر زگوهر هاي اجلالي كني
طفل جان از شير شيطان باز كن
بعداز آنش با مَلُك انباز كن
چند خوردي چرب و شيرين از طعام
امتحان كن چند روزي در صيام
چند شبها خواب را گشتي اسير
يك شبي بيدار شو دولت بگير
***
بيشتر از 20 ساله كه اين شعر رو از راديو هنگام افطار ميشنوم. هميشه ي خدا هم فكر ميكردم كه اين بيتها از مولويست. امروز بعد 20 سال متوجه شدم كه اولا 4 بيت اول فقط از مولوي است و تازه همين 4 بيت هم در يكجا نيستند و در دفترهاي محتلف هستند.
حبذا به گرداوري كننده و سراينده دو بيت آخر!!

2003/11/01

سلام
خاطرات شخص شخيص حاجاقا وقتي كه در كلارآباد بود
قسمت سوم

دفعه قبل تا روز دوم براتون نوشتم. اگه يادتون باشه من 4شنبه از تهران راه افتادم و بعد گذروندن حوادثي ساعت 11 صبح رسيدم كلارآباد. ناهاري خوردم و خوابيدم و كمي هم پياده روي كردم. روز دوم هم هم چون كارگر نيامد مجبور شدم كه خودم حمام رو تميز كنم. حالا ادامه ماجرا:

جمعه 28/6/82
صبح ساعت 11بود كه احساس كردم يكي داره در خونه رو از جا ميكنه. از خواب بيدار شدم و در رو باز كردم ديدم بانويي به غايت زيبا روي با قد cm 190 ايستاده. گفتم بله؟ و البته روم نشد كه بگم شما داشتين در خونه من رو ميزديد يا درسعادت بنده رو؟!!! گفت آقاي مدرس؟ گفتم بله. گفت من افسانه ام. تو دلم گفتم والا ما توي خواب هم همچين چيزي رو نديده بوديم. گفتم خب؟ گفت احتياج به يك نفر داشتيد كه بيايد و خانه را تنظيف كند! گفتم آها. بله. بفرماييد.
آمد توي خونه و روپوش خويش را دراوردن همان و قلب بنده به لرزيدن همان! مادرپياله چقدر خوش تركيب بود! از پايين كه ميومدي بالا، يه خورده پهن ميشد و بعد يكهو كه به كمر ميرسيد، تنگ ميشد. سينه ها هم كه هزار الله اكبر!!! حالا من براي اينكه توي خماري بمونيد، نميگم كه آن لرزيدن قلب، از ترس بود يا چيز ديگه!! فكرش رو بكنيد اگر خداي نكرده نظر سويي به ما داشت، من بيچاره كه پِرِس ميشدم!!!
حدود 3 ساعتي موند و همينطور كه كار ميكرد، منم سيگار ميكشيدم و باهاش حرف ميزدم. البته به بهانه حرف زدن همش دنبالش بودم كه مبادا شيطان گولش بزند و دست از پا خطا كند. ساعت نزديك 2 بود كه ازش پرسيدم افسانه ناهار چي برات درست كنم؟ گفت هيچي من الان كارم تموم ميشه و ميرم. خيلي ممنون. ماهم گفتيم اوكي!
وقتي كه افسانه خانم رفت، من اصلا حال و حوصله غذا درست كردن نداشتم. حالا نياين پشت سر حاجاقا صفحه بذارين كه آره عاشق شده و دل و دماغ خوردن نداشت ها!!!به جون شوما حوصله درست كردن غذا نداشتم و الا خيلي هم گرسنه بودم. اين شد كه از يخچال كه حالا به لطف افسانه جون(!) خيلي نو نوار هم شده، چند برگ كالباس دراوردم و با ماست خوردم!! ساعت هم حدود 3 بود كه رفتم خوابيدم.
عصري كه از خواب بيدار شدم، يه كم توي خونه چرخيدم و چون سردم شده بود، يه ذره آب شنگولك خوردم به اندازه اي كه فقط همچين گرم بشم.
الان هم كه در خدمت شمام و راستش برنامه ي خاصي هم ندارم تا آخر شب ببينم چي پيش مياد.

2003/10/30

سلام
حال و روز رو بايد تعريف كرد. وقتي ميگن حال و روز خوشي ندارم، بايد ديد كه خوش بودن و حال و روز و خوش نبودن از نظرش چيه.
عاشق معمولا حال و روز خوشي نداره. ولي از نظر خيليها اصلا خوش بودن به عاشق بودن است.
نميدونم. بعضي وقتها اصلا نميتونم حرف بزنم. يه موقع هست كه محرمي نيست:
نكته ها هست بسي، محرم اسرار كجاست؟
يه موقعي هم هست كه محرم هست، زباني براي گفتن نيست در چنين مواقعي، لالموني ميگيرم. هيچي نميتونم بگم. همينجور صم بكم ميمونم.
حالا اين حال و احوال، خوش است؟ نا خوش است؟ نميدونم.
هركسي از ظن خود شد يارمن

2003/10/28

سلام
اين سركار عليه، يه چيزي در تاريخ 22اكتبر نوشته و والده ي ما رو از همون روز برده تو فكر. همين طور ميگه عليرضا اين روح بازيگوش ازش بپرس كه اين اطلاعات رو از كجا اورده. هي هم ميپرسه كه اين روح بازيگوش كيه؟ ميگم بابا جان اين روح بازيگوش صاحب يه وبلاگِ . خيلي دلت ميخواد برو تمام آرشيوش رو بخون ببين كيه چيه كجاست چند سالشه ايران زندگي ميكنه خارجيه و ...
خلاصه اينكه اين چند روزه توي منزل ما حرف از اينجا شروع ميشه كه عليرضا يه نفر رو ميشناسه، كه همچين چيزي نوشته. بعد حرف به اينجا ميرسه كه اين اخوندا پاك آبروي اسلام رو بردند. بعدش هم به جاهاي خطر ناكتر ميره!!!
اهاي روح بازيگوش بيا و خوبي كن و به اين والده ي ما بگو اين اطلاعات محرمانه رو از كجا اوردي كه دور از جون شوما كچلمون كرد!!

2003/10/26

سلام
نميدونم تا به حال شده يه جا يه مهموني خيلي مفصل پرطمطراق باشه و شما هم خيلي زياد دلتون بخواد كه برين اونجا؟
تا به حال شده كه از كنار يه باغ رد بشين و صداي قهقه ي آدمها رو بشنوين و يه دفعه دلتون هوس كنه كه اي كاش الان، من هم اونجا بودم؟
امشب من يه چنين حالتي دارم.
از زور اينكه دلم ميخواد فردا توي مهموني شركت كنم، دارم ميتركم. از حسادت كساني كه ميرن ميميرم.
رمضان اين ماه مهماني پروردگار مباركتان باد!
اميدوارم كه هر كدومتون بيش از اون چيزي كه ميخواين، از سفره اش بردارين. اونقدر كه نه تنها تا سال ديگه، تا سالهاي ديگه هم يادگاري داشته باشين.

2003/10/23

سلام
گفته بودم كه از سفر شمالم، يه چند عكس و فيلم اوردم. حالا اينها آماده شده است و شما ميتوانيد از اينجا ببينيدشون.

2003/10/22

سلام
اينكه براي مطلب دفعه ي قبلم هيچ كسي نظر نداد، خودش ميتونه نشون دهنده خيلي چيزها باشه. ولي اگر به خاطر اين باشه كه خوشتون نيومده بود، بايد بگم كه خيلي بي ذوقين!! همين.
نيمه شب سه شنبه اي كه به چهارشنبه منتهي ميشد،( يعني همين ديشب) فردي از شهر مرند آذربايجان شرقي، آمده بود وبلاگ بنده و البته از قرار هم خوب حال كرده بود. چون چندين صفحه رو خونده بود و يه 20 دقيقه اي هم توي سايت چرخيده بود و آخر هم يه نظر به يه مطلب چند ماه پيشم داده بود كه برام نامه بده بدون اينكه نشوني خودش رو بهم بده. نميدونم شايد پيش خودش فكر كرده كه من بايد بشناسمش. ولي پيريست و يكهزار درد بي درمون!!

2003/10/18

سلام
اين مطلب زير، در يك روزنامه محلي يكي از استانها و در ستون زیرسایه بان چاپ شد كه من خيلي خوشم اومد.

بالاخره یه چیزی یه جایی به اسم من چاپ میشه اگر ...
اگر عاقل باشم و همین ستون " زیرسایه بان " رو دو دستی بچسبم بالاخره یه چیزی یه جایی به اسم من چاپ میشه و من برای یه روز هم که شده نویسنده میشم .
باید بلند شم ... باید یه بار هم که شده عاقل باشم ... باید شروع کنم ...
برای شروع ، اول از همه باید جایی انتخاب کنم برای نشستن و فکر کردن . باید حواسم باشه که بدون کاغذ و قلم بشینم فکر کنم ، خودم رو خوب میشناسم ، میدونم که در حضور کاغذ و قلم فکرم کار نمیکنه .
البته اگر روزم نباشه دیگه فرقی نمیکنه چه با قلم و کاغذ و چه بی قلم و کاغذ چیز قابل نوشتنی به ذهنم نمیرسه .
ولی اگر امروز روزم باشه تازه اونوقته که یه موضوعی یه چیزی برای نوشتن به ذهنم میرسه و درست این موقع است که باید حسابی زرنگ باشم و بپرم دنبال کاغذ و قلم بگردم که اگر دیر بشه و اون فکر از سرم بپره دیگه هیچ جوری نمیشه برش گردونم .
درست همین لحظه که دارم دور اتاق و زیر تخت و ... دنبال قلم و کاغذ میگردم یکی از لحظات حساس نویسنده شدن منه. این موقع است که باید حسابی خوش شانس باشم و همش شانس بیارم .
مثلا باید شانس بیارم که تا پیدا شدن کاغذ و قلم فکرم نپره ، مامان صدام نزنه ، کسی زنگ در رو نزنه و تلفن هم صداش در نیاد . اگر همه این شانس ها رو یه جا با هم بیارم اونوقته که تازه یه چهار خط نوشته میاد روی کاغذ . نوشته خامی که جون به سر میکنه آدم رو تا پخته بشه .
نویسنده های بزرگ ، همونا که حسابی نویسندن میگن نباید چیزی رو که مینویسیم همون موقع ویرایش کنیم برای همین منم یادداشتم رو میذارم لای کتابی از کتابای کتابخونم تا یه وقتی دوباره بیام سراغش و بخونمش و بالا پایینش کنم .
اگر شانس بیارم و یادم بمونه که ورق رو لای کدوم کتاب گذاشتم کارم خیلی ساده تر میشه وگر نه باید تمام کتابای کتابخونم رو بگردم و آخر سر با یه انرژی نصفه نیمه یادداشتم رو ویرایش کنم .
تا اینجای کار یعنی بعد از ویرایش و حتی پاکنویس کردن هنوز هیچ اتفاق جدیدی توی زندگیم نیوفتاده . اتفاق جدید وقتی میافته که یادداشتم رو تو پاکت میذارم و برای دفتر روزنامه پست میکنم . اگر عاقل و
دوراندیش باشم این کار رو کاملا یواشکی انجام میدم تا اگر نوشتم چاپ نشد مجبور نباشم جلوی کسی غیر از خودم خجالت بکشم .
بعد از دو سه روز اگر بد شانس نباشم نامه ام به دفتر روزنامه میرسه . ولی هنوز اصل ماجرا یعنی همون چاپ شدن یادداشتم ، باقی مونده . برای این قسمت ماجرا دیگه باید خیلی خیلی خوش شانس باشم . اگر خیلی خیلی خوش شانس باشم و نوشته هایی که اون روز مسئول این ستون میخونه خیلی خوب نباشه اونوقته که نوشته من برای چاپ انتخاب میشه و بالاخره یه چیزی یه جایی به اسم من چاپ میشه . اونوقته که میتونم اون شماره روزنامه رو جایی کنار روزنامه ای که لیست قبولی های کنکور 77 رو چاپ کرده بود ، نگه دارم .

2003/10/13

خاطرات شخص شخيص حاجاقا وقتي كه در كلارآباد بود
قسمت دوم

دفعه ي قبل تا آنجا نگاشته شد كه يك پرايد از عقب آمد و تق زد به ماشين من.
از ماشين كه پياده شدم و يه نگاه سرسري به سپر عقب انداختم، ديدم كه چيز خاصي نشده. ماشين رو زدم كنار جاده كه سد عبور ديگران نشه. دوباره كه نگاه كردم، ديدم واقعا اتفاق خاصي نيفتاده و بر سپر عقب فقط يك خط سياه رنگ بسان كمان ابروي يار افتاده. راننده پرايد هم جواني بود سخت مظطرب كه به همراه خانواده اش آمده بودسفر. رگ حاجاقايي ما هم گل كرد و كمي به نصيحت و پند و موعظه پرداختيم كه جوان! كمي دقت كن و آهسته تر بران و ...
يك ساعت مانده به ظهر غير شرعي (يعني 11 بامداد) وارد كلارآباد، دهكده خوشاميان شدم. كلارآباد بين چالوس و تنكابن (شهسوار سابق) و بين تله كابين نمك آبرود و متل قو (سلمانشهر لاحق) قراردارد.
خلاصه ساعت مذكور به خانه رسيديم و چون خونه مون در طبقه ششم قراردارد، منظره هاي بسيار زيبايي به شمال (دريا) وجنوب (كوه) دارد كه با گوشي موبايلم يه سري عكس و فيلم انداختم و گرفتم كه صد البته حق مطلب رو نميتونن ادا كنند.
بعد از اينكه كمي جا افتادم، يك تُن ماهي باز كردم و يك جا همه رو خوردم!! بعدش هم يك سيگار و ساعت 1 بعد از ظهر خوابيدم تا 7 عصر!
الان هم حدود 2ساعت است كه بيدار شده ام و احتمالا يك پياده روي توي شهرك ميكنم و بعدش هم كه لالا!!

پنج شنبه 27/6/82

امروز روز كار و نظافت و خواب بود. صبح علي الطلوع، ساعت 9 !! كه بيدار شدم، منتظر كارگر شدم تا بياد خونه رو يه نظافتي بكنه و دستي بكشه. تا ساعت 11 منتظر شدم خبري نشد. من هم رفتم خوابيدم! ساعت 2 بيدار شدم. براي خودم ماكاروني درست كردم و با يك كنسرو مخلوط حبوبات خوردم. جالبه كه ديروز كه كنسرو ماهي تن رو بازكردم، همينطور كه ميخوردم، ديدم كه روي بدنه قوطي كنسرو نوشته كه قبل از باز كردن 30 دقيقه در آب جوش بجوشانيد. امروز هم كه داشتم ناهار ميخوردم، ديدم روي اين يكي هم همين جمله رو نوشته. حالا بايد يادم باشه كه كنسرو بعد رو حتما" بجوشانم. لابد حكمتي درش هست.
بعد از ناهار و سيگار، رفتم يه چُرت 2 ساعته زدم! از خواب كه بيدار شدم، خواستم برم حموم كه ديدم كل حمام و دستشويي اصلا" قابل رويت نيست. نه كه من نابينا باشم ها. نه. ادمي رغبت نميكند تا بنگرد! خلاصه لُخت شدمو شروع كردم به شستن حمام. حدود يك ساعتي كه گذشت و حمام مثل خودم (البته خود چند روز پيشم نه الان) مثل يه دسته گل شد، رفتم و جاي شما خالي حمام خوبي گرفتم.
غروب گذشته بود كه سوار ماشين شدم و رفتم كمي خريدكردم. لاكردار 15هزار تومن ناقابل ما را بلعيد! الان كه ساعت نزديك 10 شب است و ما در خدمت شوماييم.

2003/10/11

سلام
نوشتن و صحبت كردن درباره كسي كه از بيش 250 سال قبل از آمدنش درباره ي آمدنش گفتند، درباره كسي كه از جمله عجايب زندگيست، نوشتن درباره كسي كه ولي امر است و صاحب اختيار، صحبت كردن درباره كسي كه حي است و زنده و چه بسا الان كنارت هم نشسته باشه، خيلي سخت است. خيلي.

چندين روزي هست كه دارم فكر ميكنم كه چگونه بنويسم. چي بنويسم. ولي اصلا چيزي به ذهنم نمياد.
اميدوارم كه همه ما اعمالمون هموني باشه كه خودش و خداي خودش ميپسندند.
اميدوارم كه هم لطف و مرحمت، و البته منتش، هميشه شامل حال همه ما هم باشه.
تولدش مباركتان باد!

2003/10/10

سلام
موشواره يا همان ماوس بنده، عمرش رو داد به شما. امروز هم كه جمعه است و من بيچاره بايد توي اين هيرو ويري بايد بيام اينجا و يه 2تا چيز بگم و برم.

يكي اينكه شيرين عبادي برنده جايزه صلح نوبل شده. فعلا نميتونم بگم كه چه احساسي دارم. ولي به هر حال فكر ميكنم كه مايه ي افتخار ايراني باشه.
دوم اينكه شما لطفا به اينجا برين. اين يه وبلاگ كه از اينكه طرف كيه معذورم!!!

2003/10/09

كليد ها به همان راحتي كه در رو باز ميكنند،
قفل هم ميكنند.

2003/10/08

سلام
آدم با مرامتر از اين نديدم. اونقدر باصفاست كه نگو. هراز چند گاهي ميره به جارچي يه سري ميزنه. بعدش ميگه حالا كه تا اينجا اومديم، يه سري هم به حاجاقاي خودمون بزنيم. هر دفعه هم كه مياد من ميگم ديدي عليرضا باز اون يكي افتاد جلو. باز تو يادت رفت بري بهش سر بزني. آخه به تو هم ميگم حاجاقا؟ بابا پاك آبروي هرچي حاجاقا رو كه بردي تو.
البته فكر نكيد كه چون مياد به من سر ميزنه آدم من ميگم با مراميه ها. نه بابا. به طور كلي هركي دوست و رفيق سعيد باشه، آدم با مرامي. اصلا اين سعيد مادرپياله فقط بلده آدماي با مرام و با معرفت و هزارتا صفت خوب ديگه دور خودش جمع كنه. دِ به خاطر همينه كه ما رو قابل نميدونه و يه دفه ميره تو لاك خودش.
مهتاب جان جلالي قربون اون شكل نديده ات برم.آقا ما مُرديم از بس يكي يكي ازت عقب افتاديم. خودت به بزرگواري خودت ببخشا مارا. گفته بودي كه چي ببخشم؟ يادته؟!!!

2003/10/05

خاطرات شخص شخيص حاجاقا وقتي كه در كلارآباد بود

چهارشنبه 26/6/82

جلال رفيع خيلي سال پيش، به اتفاق آقايان خامنه اي و ولايتي كه اون زمانها رييس جمهور و وزير خارجه بودند، چند روز رفت نيويورك و بعدا" تا سالها توي روزنامه اطلاعات خاطراتش رو مينوشت!! ما هم گفتيم كه چيمون از آقاي رفيع كمتره كه حداقل ما شخص شخيص حاجاقايم و اون جلالي بيش نبود. اين شد كه خاطرات شمال را بنبشتيم.

صبح سات 5/5 بيدار شدم. نماز صبح را به جا آوردم و توكل بر خدا كردم كه گويند او كسيست كه وقتي در حال غرق شدني به يادش بيوفتي؛ كه ما قبل از غرق (شما خوانيد سقوط در دره) يادش بوديم تا بهانه اي نباشد!!
ربع از شش گذشته، به سمت حرم جناب صالح، سلام عليه و اخيه و ابيه، حركت كرديم ايشان را حايل قرار داديم ميان خويش و ايزد منان؛ كه اگر قرار بر سقوط است نوبتي باشد و صد البته ابتدا با بزرگان!!
ساعت چهارك به هفت مانده بود كه از قريه تجريش به سمت خطه سر سبز طبرستان (تختخواب!!) حركت نموديم و ناگفته نماند كه سر راه بنزين زديم تا، ميانه، نمانيم.
از آنجاييكه حاجاقاييم و سنت حسنه حاجاقاهاست كه عملي را بدون GK آغاز نگردانند،مانيز به پيرو، نخستين GK خويش را انجام داده، فراموش نموديم چشمان يدكي خويش را همراه خود سازيم. اين بود كه دعايي به جان افراد روبرو كرديم كه ايها الناس انا نابينا!!
از بزرگراه مرحوم مغفور حاج احمدآقا (آن يادگار امام ره) وارد بزرگراه جديدالتاسيس رسالت-غرب شديم و از آنجا هم وارد ميدان نور اسبق و علامه سابق و نميدانيم چي چي لاحق گشتيم و بعد پي جاده كرج را دنبال كرده و به سمت غرب ادامه مسير داديم.
همينطور كه ميرفتيم، هي تابلو ميديديم كه آن قدر مانده به جاده مخصوص كرج. هي ما خواستيم به سمت راست تغيير مسير دهيم هي رانندگان محترم رخصت ندادند. تا اينكه به ميمنت و مباركي، آن خروجي مذكور(ه؟) را رد كرديم. تو شش و بش اين بوديم كه حالا بايد چه كرد كه فريشتگان مقرب الهي، تابلويي بر كنار جاده قرار دادند كه چالوس مستقيم. و ما عنقريب بود كه از نشاط و شادماني جان به جان آفرين تسليم يكي از همان فريشتگان مقرب نماييم!!
ساعت حدود 8 صبح بود كه در جاده ي منتهي به چالوس خودروهاي ملت شهيد پرور ايستادند و ما هم به حكم ضرورت متابعت نموديم. به ناگه و ناغافل، چشممانبه آينه عقب افتاد و ملاحظه نموديم كه پرايد عقبي، اگر همينگونه بر صراط راست آيد، عنقريب است كه عمل شنيع از پش را انجام دهد! و البته از دست حقير نيز كاري نبود. چشمان را بسته، توكل بر خدا كرده كه تق!!!

2003/10/03

سلام
خوبين؟ خوشين؟ من نبودم از قرار خيلي بهتون خوش گذشته ها. از كانتهايي كه گذاشتين كه قشنگ معلومه!!!
چه خبر؟ چه ميكنيد؟
من برگشتم. توي اين مدت چه خبرها بود بماند! فقط اومدم يه چند تا مطلب عرض كنم.
يكي اينكه من برگشتم!!!
دو اينكه خاطرات رو نوشتم كه حالا بايد تايپ كنمشان و يواش يواش ميذارم اينجا و در آخر هم اينكه ما كه نبوديم آسمان بانو توي جارچي يه تذكره اي براي ما نوشته بود كه به نظر خودم خيلي قشنگ بود. بد نيست كه شماها هم بخونين

2003/09/13

حاجاقا به مرخصي ميرود

سلام
والا يه چند وقتي بود كه شما هم شاهد بودين كه من حالم اصلا خوب نبود. بعضي ها ميگفتند كه عاشق شدي و اين مسائل توي عاشقي طبيعيه. بعضي ها هم ميگفتن كه داري افسرده ميشي و بلكه هم شدي!! و خلاصه هر كسي از ظن خود نسخه اي ميپيچيد. اما نظر خودم اينه كه خسته شدم. بالاخره هر كسي يه دوره استراحت هم احتياج داره. من تا اونجايي كه يادم مياد، آخرين باري كه استراحت كردم، فروردين 81 بود. البته فروردين امسال هم يه چند روزي رفتم مسافرت ولي ديداري بود كه بعد مدتها تازه شده بود و تا نيمه هاي شب صحبتها و درد دل ها و ... بود. بعدش هم كه با استرس برو و ناراحت كه چقدر ديدار كوتاه بود برگرد. حالا شايد شما اسم اين سفر چند روزه را هم بگذاريد استراحت كه من به هيچ وجه قصد ندارم حرفتون رو رد كنم. ولي چيزي كه هست اينه كه احساس ميكنم خستم. آقا من خسته ام حرفيه؟!!!
چند روز پيش ميخواستم برم بانك. با خودم قلم هم برداشتم كه اونجا معطل نشم. وقتي كه ميخواستم سوار ماشين بشم، ديدم كه دارم با اون خودكاره، خودم رو ميكشم كه در رو باز كنم. ميگن اين مسائل براي همه پيش مياد. ولي ميخوام بدونم كه براي همه هر چند وقت يه بار پيش مياد؟ مثلا روزي يه بار؟ هفته اي يه بار؟ سالي يه بار؟ يا هر چند سالي يه بار؟ نكات رو بايد دريافت آقاجان من!
خلاصه تصميم گرفتم كه يك هفته اي از اين تهران خراب شده و شلوغ برم بيرون. از قصد هم هيچ وسيله ارتباطي و به خصوص اينترنتي با خودم نميبرم. فقط به خاطر دل والده موبايلم همراهم هست كه ايشون از نگراني دق نفرمايند!
اينه كه امروز كه شنبه است، من فردا ثبت نام دانشگاه دارم و پس فردا به اميد خدا ميرم سفر. اگه بتونم، دلم ميخواد 7-8 روز بمونم. فارغ از همه دنيا و مافيها.
از مشتريانم معذرت ميخوام كه اگه توي اين يكهفته اينترنت ميخواستند و هوستشون رو هوا موند و حاجاقا نبود. باور كنيد ديگه تاب تحملي نيست. برم بلكه يه خورده حالم درست شه.
در آخر اينكه چون موبايلم رو مببرم، كساني كه شماره اش رو دارن، اگه دلشون خواست ميتونن زنگ بزنن.
شديدا به دعاي همتون احتياج دارم.
شديدا دلم براتون تنگ ميشه.
شديدا خدا حافظ!!

2003/09/11

اين يك عنوان است!

سلام

اين بلاگر عجب راه افتاده ها!!! فقط عيبيش اينه كه هنوز خوب يونيكد رو ساپورت نميكنه
اين اضغالهايي كه اين بالا مي بينين، مثلا عنوان است!!!
امروز فرصتي دست داد تا اعضاي محترم و محترمه منزل را به نحو بسيار زيبايي دَك كنم. و در منزل به تنهايي به سر برده، آن را به مكاني خوش مبدل نمايم!! خلاصه جاي شما خالي، يك دست جام باده بود و يك دست زلف يار. يار پرسيد كه حاجاقا و شراب؟ گفتم من و انكار شراب؟ اين چه حكايت باشد//غالبا" آنقدرم عقل و كفايت باشد.
خلاصه همين جور واسه خودمون خوش بوديم كه مقام مقدس پدر از شهري دور، زنگ زدند و سراغ بقيه اهل منزل را گرفتند. بنده هم بنا به ضرب المثل مستي و راستي!!! در كمال سادگي گفتم كه سيستم دكيشن (dacation!!) شد و اينها نيستند و من تنهام. پدر گفت كه يعني اونجا شده مكان؟!!! گفتم آقاي دكتر اين حرفها چيه ميزنين؟ اينجا مكاني مقدس است. گفت ببين عليرضا جون، تو اگه عرضه اش رو داشتي، من سور ميدادم!!!!!!

حالا بهتون ميگم من الكي حاجاقا نشدم، هي بگين نه!!! بيا اين هم از پدر آدم كه اين جوري ميزنه راه ... آدم رو ميبنده!!!!!

2003/09/09

اي امين خدا! چه خبر است؟ چه كسي خواهد امد؟ مگر محمد آخرين نيست؟ پس اين تكاپو براي چيست؟
آري او آخرين است. ولي اگر اين نباشد، دين او نيز نخواهد ماند.

اي امين خدا! فرشتگان در كنار خانه چه ميكنند؟ چرا خانه عطرآگين شده است؟ اين گل افشاني براي چيست؟
زيرا او در اين خانه به دنيا خواهد آمد.

اي امين خدا! او كيست؟ مقامش مگر چقدر است كه از خانه خدا خواهد آمد؟
نامش نام خداست. لقبش لقب اوست. او جانشين آخرين است. اوست تقسيم كننده بهشتيان و جهنميان. اوست مرز خوبي و بدي. او برادر امينست. او عليست.

**********

صدايي آمد. دو سه نفري كه كنار كعبه بودند، متوجه صدا شدند. ولي در كنار كعبه كسي نبود. لحظاتي گذشت. صداي گريه بچه اي آمد. صدا همين نزديكي بود. ولي باز هم كسي نبود. باز صداي هولناكي امد. ديوار كعبه شكافته شد. ديگر همه به چشم خود ميديدند كه فاطمه همسر ابوطالب، كليد دار كعبه،‌ از ميان ديوار شكافته بيرون آمد. نوزادي در بغل داشت. ديوار به حالت سابق خويش برگشت.

**********

فرشتگانِ تحت امر، به پايش گل ريختند. برخي به خاطر خوش يمني، آب فشاندند. برخي دست به دعا برداشتند.
آب زنيد راه را چونكه نگار ميرسد
مژده دهيد يار را بوي بهار ميرسد

و اينگونه بود كه علي آمد.
آمدنش مبارك باد!

2003/09/05

سلام
اونقدر حرف دارم كه بزنم كه نگو. نميدونم از كجا بگم. همشو باهم بگم؟ جدا جدا بگم؟ يكيشو الان بگم بقيه اش رو بعدا"؟
امروز صبح طبق روال چند ماه اخير، رفته بودم با دوستام پارك جنگلي جهان كودك كه ورزش كنيم. از همون موقع كه ميخواستم از خونه راه بيفتم، الي ماشاءالله مشكل پيش اومد. اول موبايلم رو پيدا نميكردم. يه حدود 10 دقيقه كه دنبالش گشتم، ديدم حالا سوييچ ماشين نيست. قرارم هم با دوستام داشت دير ميشد. كلي كه دنبال سوييچ گشتم ، رفتم دم در تا سوار شم، ديدم اولا ماشين پدر جلوي در پاركينگه و ثانيا موبايل هم توي ماشين. برگشتم بالا و سوييچ ماشين پدر رو برداشتم. توي كوچه قربونش برم يكدونه جاي پارك نيود. نمدونم ملت هم حسابي سحر خيز شده بودند و هي ميومدن و ميرفتن براي همين نميتونستم وسط كوچه بذارم. يه 4-5 دقيقه اي هم كه اينطوري رفت و ما بالاخره راه افتاديم. رفتم كه خونه دوستم ديدم كه اون هم خواب مونده و من هم كه دير رسيده بودم باز اونجا معطل شدم. خلاصه با حدود 35 دقيقه تاخير نسبت به بقيه روزها رسيديم پارك. آقا تا به حال اينقدر اينجا رو شلوغ نديده بودم. تا چشم كار ميكرد ماشين بود كه پارك شده بود. واقعا نزديك 10 دقيقه دنبال پارك گشتيم. اخرش هم بغل يه ماشين كه داشت ميرفت ايستاديم، تا ماشينه رفت يكدفعه يه ماشين ديگه اي تندي پيچيد توي پارك. ديگه كفرم در اومده بود. اين دوستم كه از ماشين پياده شد و رفت كه با طرف دست به يقه شه. خلاصه آخرش هم ما كوتاه اومديم. با اينكه مردم بيكار كه جمع شده بودند، همه طرفداري ما رو ميكردند. خلاصه با هزار بدبختي يه جاي خيلي دور پيدا كرديم و پارك كرديم. همين لحظه كه داشتم ماشين رو قفل ميكردم، پدر زنگ زد. عليرضا خوبي؟ گفتم آره تازه ميخوايم بريم توي پارك. گفت چرا اينقدر دير؟ گفتم حالا ميام خونه براتون تعريف ميكنم.
به دوستام گفتم كه حالا كه ما اينقدر از پارك دور شديم، بهتره تا در اصلي پارك اروم آروم بدوييم. اونا هم گفتن باشه و ما شروع كرديم به دويدن نرم. حالا ساعت چنده؟ 7و نيم صبح. حدود 20 متر كه از ماشين دور شديم، يكدفعه يه چند تا از نيروي انتظامي اومدند و گفتند كجا؟ گفتيم داريم ميريم توي پارك. گفت با اين قيافه؟ گفتيم ميگه چشه؟ گفت پوشيدن شلوار كوتاه و پيرهن آستين كوتاه در محوطه و محدوده پارك ممنوعه. ما هم مثل اقا ها گفتيم باشه. بر ميگرديم لباس درست ميپوشيم. همچين كه به طرف ماشين برگشتيم، يكيشون گفت كجا؟ بايد برين سوار ميني بوس بشين، برين كلانتري!!!
خلاصه دردسرتون ندم. ما رو تا ساعت 8.5 توي ميني بوس نگه داشتند و توي اين مدت هم يه چند نفر ديگه هم اضافه شد و ما رفتيم كلانتري. اونجا هم گفتند كه بايد صبر كنيد تا رييس كلانتري بياد. ايشون هم ساعت حدود 10 و نيم بود كه اومدند و يك سري نصيحتهاي دوستانه اي كردندو يه تعهد نامه كتبي هم با اثر انگشت گرفتند و گفتند كه مرخص.
داشتيم بر ميگشتيم خونه، به دوستم گفتم كه بيچاره خدا از صبح هي مانع تراشي كرد كه ما نريم ورزش ها ولي ما از قرار حرف گوش كن نبوديم!!!

2003/09/01

سلام
امروز رفته بودم بيرون كنار خيابون ايستاده بودم منتظر يكي. همينطور كه ملت ماشين سوار و پياده را مينگريستم! يكدفعه يك عدد پاترول دو درب!!! امد و شترق انداخت توي آب باريكه اي كه نزديك من بود و شخص شخيص حاجاقا را خيس آب كه چه عرض كنم قهوه اي نمود! همچين دهنم پر شد كه يه چيزي بهش بگم ولي خب مثل هميشه خودم رو نگه داشتم.
همينطور كه منتظر بودم، مطلب ديشبم( كه نصف شب نوشتم و احتمالا اين بلاگر تاريخ همين امروز رو ميزنه) رو ميخوندم. ديدم ديشب يه خورده بي انصافي هم كردم. يعني من ديشب همش از ديگران و به خصوص دولتمردان نوشتم. ولي اولا فقط دولتمردان نيستند و ثانيا خودم هم يكي از عوامل ناراحتيامم.
من پسري بودم به غايت نيكو!! باور كنيد. درسم خوب بود. اخلاقم خوب بود. دين و ايمان سرم ميشد. حلال و حروم ميفهميدم. كسي بودم كه بي هيچ چشمداشتي به ديگران تا اونجايي كه ميتونستم و حتي بيشتر از توانم هم كمك ميكردم. خلاصه آقا يا خانومي كه شوما باشي، نه تنها خودم كه ديگران هم خيلي ازم راضي بودن. ولي حالا...
اون از درسم كه بعد 8 سال تازه 90 واحد پاس كردم. اين از اخلاقم كه با يه خيس شدن براشفته ميشم و دلم ميخواد چاك دهنم و باز كنم و هر چي ميتونم بكوبم. اون از سيگارهاي ممتدم. سالها بود كه در يك عدد ثابت مونده بود ولي الان راستش جرات ندارم بشمرم. خلاصه جووني كجايي كه يادت بخير.
اما ديگران هم هستند. اينكه اون پاتروليه، من رو سراپا خيس كرد، چه ربطي به دولت داشت؟ اينكه احد الناسي از روي پل عابر پياده نميره چه ربطي به دولت داره؟ اينكه با كمال بي شرمي خارج از صف ميخواد كارش رو انجام بده،، حالا هر صفي، ميخواد بنزين باشه ميخواد ساندويچي باشه ميخواد نون باشه ميخواد مستراح باشه!! باز چه ربطي به حكومت داره؟
در كشور كفر و فساد سوئد، ببينين روي كفر و فسادش تاكيد ميكنم. اخه نه مثل اينجا ممكلت گل و بلبل است و ام القراي مسلمانان و نه حكومت عدل الهي و شيعه اثني جعفري برپاست. مملكتي به غايت كفر و فساد. مملكتيست كه به گواه امار و ارقام رسمي فساد و فحشا و اعتياد بيداد ميكنه.
بله ميگفتم. در كشور كفر و فساد سوئد به اتفاق خانواده و بقيه دوستان توي پياده رو ايستاده بوديم. من و برادرم لب خيابون بوديم و منتظر بقيه كه برسن و از روي خط كشي عابر پياده رد شيم بريم اون طرف خيابون. من يه لحظه متوچه شدم كه برادرم نيست. نگاه كردم ديدم داره از اون طرف خيابون برميگرده. گفتم كجا رفتي؟ گفت ما همينطوركه توي پياده رو ايستاده بوديم، چون در محل خطكشي عابر پياده بوديم، ماشيني كه داشته رد ميشده ايستاده تا مثلا ماها رد شيم. برادرم گفت كه منم ديدم اين ماشين واقعا منو شرمنده كرد و رفتم اون طرف خيابون!!!
اصلا ما چنين چيزي توي اين مملكتمون داريم؟ پس كوش اون حكومت اسلامي؟ كجاست آن مدينة النبي؟ كجاست كردارنيك، پندار نيك، گفتار نيك؟ مگه ما همون ايرانياني نيستيم كه پادشاهمان كوروش كبير بود؟ هموني كه با قوم يهود آن كرد كه حتي خودشان هم با خودشان نكرده بودن؟ مگه ما همان كساني نبوديم كه سلمان فارسي از تبار ما بود؟
اونقدرتوي اين مدت 25 سال پيچوندنمون پيچوندنمون، كه حالا سرگيجه كنان نه ميدونيم كي هستيم نه ميدونيم چي كاره ايم و نه هيچي.
توي اين 25 سال حكومت اسلامي كاري كرد كه اروپاييان و مسيحيان در طي قرنها كردند. حبذا !! واقعا آفرين كه به بهترين نحوي از تجربه ي آنان استفاده شد. مسيحيان بعد قرنها احساس كردند كه هرچي بدبختي دارند از دين و كليساست. و دولتمردان ما بعد 25 سال به ما اين مطلب رو فهموندند. نميدونم شايد ما ملت شريفي بوديم و خيلي زود شير فهم شديم.
ميدونيد اين حرفها رو كي داره ميزنه؟ اينها رو عليرضايي ميگه از نسل رسوله. سيدي ميگه كه دين و ايمان مذهب شيعه توي خون و رگهاشه. اينها رو كسي ميگه كه به شوخي يا جدي همه به اسم حاجاقا ميشناسنش.
روزي دنبال بزرگمردي كه چند روزه ديگه تولدشه ميگشتند. هرچي گشتند پيداش نكردند. دخترش گفت بابا رفته باغ خرما. رفتند باغ. ديدند كه سر در چاه كرده و فرياد ميزنه.
اگر بود، اگر الان جسمش نيز زنده بود، اگر ميديد كه نزديك سالروز تولدش دهها نفر در خانه اش به خاطر شهوت انسانهايي كه به قول قرآن صم بكم فهم لا يفهمون هستند، به طرز دلخراشي كشته ميشن، اگر ميديد كه كساني هستند كه به نام دين خدا كارهايي ميكنند و چون به خلوت ميروند ان كار ديگر ميكنند، اگر ميديد، اگر ميديد..... من فكر ميكنم كه باز هم ميرفت توي همون باغ و فرياد ميكشيد اي رسول گرامي! از دست اين امتت نجاتم بده!
سلام
امروز اصلا روز خوبي نبود. دلم خيلي گرفته بود. هر چي هم روضه و نوحه گوش دادم گريه ام نيومد كه نيومد. پا شدم رفتم بيرون يه كم پياده روي كنم. بازهم افاقه نكرد. ياد حرف كدو قلقلي افتادم كه نوشته بود اگر اشکی مهمان چشمها‌ت شد، بدان دل‌تنگی چندان نبوده است. ولي حالا از قرار خيلي دلتنگي زياد بود. راستي ببينم دلتنگي با دل گرفتگي يكيند؟ من دلم گرفته. نميدونم تنگ هم شده يا نه. بذار فكر كنم. شايدم تنگ هم شده باشه. ميدونين دلتنگيه چي؟ دلتنگيه اميد. دلتنگيه يه كشور خوب. دلتنگيه يه ملت خوب. دلم واسه آرامش تنگ شده. دلم واسه صلح واسه عشق تنگ شده. اين چند روز كه هفته دولت بود، همينطور كه توي ماشين راديو گوش ميكردم، واقعا ناراحت ميشدم. نميگم داريم سر خودمون گول ميزنيم. مطمئنا" كارهايي هم انجام ميشه. ولي وگه وظيه دولت اين نيست؟ ببينم توي تهران توي اين 25 سال اخير چند تا پمپ بنزين درست شده؟ ميدونيد؟ 2تا !!! توي اين مدت 25 سال چند تا خيابان اصلي ساخته شده و اين تعداد رو با عدد قبل انقلاب مقايسه كنيد.
دلم واسه رضايت تنگ شده. دلم واسه تعريف كردن از دولت تنگ شده.
دلم گرفته. دلم از اينكه اين همه توي دنيا جنگ و دعوا هست گرفته. دلم واسه صلح تنگ شده. مدتهاست كه ديگه تلويزيون نگاه نميكنم. همش جنگ. همش كشت و كشتار. ديگه خسته شدم.
دلم از اين همه دروغ گرفته. دلم واسه راستي، سادگي، صداقت و صفا و معرفت تنگ شده.
نميدونم شايد مشكل دارم. شايد توقعم زياده. شايد دلم يه مدينه فاضله ميخواد. شايد آرمانگرام. نميدونم. شايد.
خلاصه داشتم ميگفتم. امروز حالم اصلا خوب نبود. پدر گفت كه بيا بريم يه چرخي توي خيابون بزنيم، اخر شب هم هست، خيابونا خلوت شده. وقتي كه رفتيم بهش گفتم كه ميدوني چيه پدر، بعضي وقتها دلم ميخواد مست كنم. مست مست. گفت آره ميفهمم اون شعري كه هميشه ميخوندي چي بود؟ شراب تلخ داشت. گفتم شراب تلخ ميخواهم كه مرد افتكن بود زورش // كه تا يكدم بياسايم ز دنيا و شرو شورش. گفت ميدوني چيه عليرضا؟ يه چند روزي هست كه تو نختم. تو رژيمت رو شكوندي. بعيد ميدونستم كه اين كار رو بكني. الان هم چند روزه كه من روزي 2 تا شير قهوه يك ليتري ميخرم. ديروز هم يه نوشابه خانواده خريدم كه صبحي ديدم توي يخچال نيست. خدا رحم كردكه اهل شراب مراب نيستيم و الا چه بسا تو هر روز سياه مست بودي!!! گفتم مود(mood) پدر مود. گفت آره ميدونم. چه بسا اگه الان موقعيتي بود، ميرفتيم يه كاباره اي يه مقدار موزيك دالامب دولومب گوش ميكرديم، حالمون جا ميومد!!!
*********
اگه بخوام بنويسم نميدونم تا كي بايد نوشت. تا كجا بايد بنويسم؟ حرف و حديث مانده بر دل بسيار است. و البته شايد خيلي هاش رو هم شماها بدونيد.
فقط به طور خلاصه همون كه گفتمه. دلم خيلي گرفته.
راستي، جالبه كه وقتي اومدم خونه، ايميلهام رو چك كردم ، ديدم يك نفر همين بيتي كه شب واسه پدر خونده بودم، برام نوشته. فكر ميكنيد.....؟

2003/08/25

وقتي ادم دلش گرفته باشه، با روضه ي انگليسي هم گريه اش ميگيره.

2003/08/24

سلام
داشتم فكر ميكردم كه چي بنويسم، كه يك دفعه تلفن زنگ زد. حرف نميزد. بهش گفتم نميخواي حرف بزني؟ يه نچ كرد. گفتم كه پس چرا زنگ زدي؟ يه دختره، پرسيد چند سالته؟ بهش گفتم يه مين گوشي دستت هست؟
چي كار كنم؟ باهاش حرف بزنم؟

2003/08/19

نگران حال همسرش بود. با اين سن، باردار شدن، وضع حمل كردن. خدايا خودت كمكش كن.
توي اتاق نشسته بود داشت دعا ميكرد. خدايا ميدوني كه هر چي داشت در راه تو خرج كرد. ميدوني كه بعد از اون زندگي، اون رفاه، بي هيچ چشمداشتي همه رو بخشيد. خدايا خودت كمكش كن. خدايا. خدايا
صداي شيون و گريه بچه امد. امين با چشماني گريان به سوي اتاق همسر دويد. مباركتان باشد. دختر است.
سالها گذشت و امين با تك دختر خويش بود. كوران، زخم زبان ميزدند كه تو خود پسر نداري، چگونه به آينده دينت اميدواري. و امين چيزي نداشت كه در جواب بگويد. نه كه فكر كني به خاطر سستي ايمانش بود. نه. او، از نسل خليل بود. خليلي كه گفت به خاطر اطمينان بيشتر. و به همين دليل پروردگار او را خطاب كرد كه :
محمد! ما به تو نعمتهاي زيادي بخشيديم. پس به شكرانه اينها، نماز به پا دار. و بدان كه زخم زبان گويان، خود، اجاقي كورند.

2003/08/16

سلام
نميدونم چم شده. يه چند روزي هست كه اصلا حال و حوصله نشستن پاي كامپيتور رو هم ندارم. اصلا حال ياد گيري زبونهايي كه ميخوندم هم ندارم. ديشب هم اصلا يادم رفت كه باغچه رو آب بدم. اگر ازم بپرسين كه روزها چي كار ميكني، واقعا هيچي ندارم بگم. اصلا نميدونم چي كارا ميكنم. حال هيچي ندارم. دوران فترت است.

2003/08/13

سلام
اين شفق است يا فلق مغرب و مشرقم بگو
من به كجا رسيده ام جان دقايقم بگو
من كه هر آنچه داشتم اول ره گذاشتم
حال براي چون تويي اگر كه لايقم بگو
يا به زوال ميروم يا به كمال ميرسم
يكسره كن كار مرا بگو كه عاشقم بگو
ميگن بهار فصل عشق و عاشقيه ولي ما توي اين چله تابستون زده به سرمون!!
البته دليلش رو فكر ميكنم كه ميدونم. يكي اينكه اين خانم بعد مدتها عاشق شده و ماجراهايي داره كه نپرس!! بعد هم ملت كه ميرن براش كامنت ميذارن، كلي از ماجراهاي خودشون ميگن و ...
يكي ديگه اينكه يكي از دوستان جوانم عاشق شده!! چند شب پيش با هم نشستيم كلي حرف زديم. چه بحثي شيرينتر از عشق؟!!
يكي ديگه توي جارچي داستان ليلي و مجنون رو ميخونم و حسابي حال ميكنيم.
خلاصه جاتون خاليست اين روزا.
سلام
يه فرمي گذاشتم كنار صفحه سمت راست اون پايين بقيه. طرف ادعا ميكنه كه هر وقت من مطلب جديدي پست كردم، به شما يه ندا ميده كه بيان ببينين حاجاقا چه دسته گلي به آب داده. ايميلتون رو اونجا بنويسين و عضو هم بشين بعد اگر درست كار نكرد، به من بگين.
ممنون

2003/08/10

سلام
يكي از سوالاتي كه ذهن بشر رو هميشه ي تاريخ به خودش مشغول كرده، هدف از به دنيا امدن و زندگيست. و صد البته هر كسي از ظن خود، پاسخي به آن داده. يكي از در دين و مذهب وارد ميشه و ميگه هدف از خلقت عبادت و شناخت پروردگار خالق است. يكي از در روبروييش مياد تو و ميگه هدف كسب لذت هر چي بيشتره. و خلاصه همونطور كه نوشتم هر كسي از ظن خود.
به نظر من هدف از خلقت هر چي باشه، كمك كردن به ديگران، گرفتن دست نا اميد، جزو لا ينفكش است.
همه روز روزه بودن همه شب نماز کردن
همه ساله حج نمودن سفر حجاز کردن
زمدینه تا به کعبه سرو پا برهنه رفتن
دو لب از برای لبیک به وظیفه باز کردن
به مساجد و معابد همه اعتکاف جستن
زملاهی و مناهی همه احتراز کردن
شب جمعه ها نخفتن به خدای راز گفتن
ز وجود بی نیازش طلب نیاز کردن
به خدا هیچ کس را ثمر آنقدر نباشد
که به روی نا امیدی در بسته باز کردن
اين شعر رو پارسال هم توي وبلاگم نوشته بودم. ولي احساس كردم كه بد نيست دوباره يه ياداوري بشه.

2003/08/09

سلام
شاعر ميگه تا از جانب معشوق نباشد كششي، كوشش عاشق بي ثمر باشد. حالا هر چقدر هم كه ما عشق سينه چاك اين اينترنت باشيم ولي اين بابا به ما محل نذاره، آب از آب نكان نخواهد خوردن. اينه كه يه چند روزي ما اينجا ننوشتيم.
يك دست جام باده و يك دست زلف يار// رقصي چنين ميانه ي ميدانم آرزوست.
خيلي زياد به اين شعر اعتقاد دارم. مولوي مادرپياله يه چيزي ميدونسته كه گفته جام باده و زلف يار. باور كنين يكي بدون اون يكي اصلا حال نميده. ديشب محفلي بود شاعرانه همراه جام باده. هي ملت ميگفتن عليرضا يه پيك بزن!! منم ميگفتم كه آخه پس يارش كو؟ بعد آخر سر يكي گفت كه عليرضا خيلي خري!!! تا وقتي كه هست بايد سود جست!! ولي راستش من واقعا معتقدم كه يك دست جام باده و يك دست زلف يار. اين دو بايد با هم باشند. يكي بدون اون يكي، عين اينه كه به شما يه ديگ غذا بدن، بدون اينكه نوشيدني براي هضمش بدن. هر چقدر هم غذاي لذيذي باشه، چون هضمش مشكله، نه تنها به شما نميچسبه، اذيتت هم ميكنه. حالا ما گفتيم. هر وقت جام و يار با هم بودن، چشم ما در خدمتيم!!

2003/08/05

سلام
خيلي وقت بود كه تركش كرده بودم. ترك كه نه. كم كرده بودم. خيلي كم. شايد توي اين يكماه اخير، 3-4 تا. سابق بر اين، روزي 4-5 تا بود.
امروز دست و دلم به هيچ كاري نميرفت. همينجور ميشستم پاي كامپيوتر و نگاه ميكردم. اصلا امروز يه جوري بود. نميدونم چي شده بود. چِم شده بود. برگشتم به همون روزهاي سابق. فكر ميكنم كه توي همين امروز، 6تا ليوان شير قهوه خوردم.

2003/08/04

سلام
بالاخره اون كم خوابيدنها و نشستن مداوم پشت كامپيوتر، اثر خودش رو نشون داد و روز شنبه صبح كه از خواب بيدار شدم، ديدم از شدت كمر درد نمتونم از جام بلند شم. تا الان كه 2شنبه است، هنوز دردش برطرف نشده ولي خب نسبت به اون لحظه اول خيلي بهتر شده. بالاخره بايسيتي يه اتفاقي ميفتاد. من نه سوپر من بودم نه غذاي بهشتي ميخوردم و نه هيچي. اين كمر درد هم مال خيلي سابق بود و سالها بود كه ديگه پيداش نشده بود. و حالا دوباره شخص شخيص حاجاقا كمري شد!!!
يه خورده كه استراحت كنم، احتمالا بهتر ميشم ولي خب توي اين مدت يك ماه اخير از قرار استراحت كردن به ما نيامده. اينه كه بايد باهاش سر كنم و بسازم.

2003/08/01

سلام
بعضي وقتها در زندگي آدم اتفاقاتي ميفته كه آدمي پي ميبره كه عجب جون سخت است!!
يه 4 روزي بود كه نخوابيده بودم. امروز كه جمعه بود، ساعت 10 صبح، ديگه از پا افتادم. از ساعت 10 تا 3 يه 5 ساعت و از ساعت 5.5 تا 10 شب هم يه نوبت خوابيدم. خواب كه نه، مردم!
راستش الان هم كه از خواب بيدار شدم، مغزم اصلا كار نميكنه. اميدوارم كه بتونم فردا يه استراحتي بكنم و از يك شنبه زندگي عادي انسانها را دوباره شروع كنم!!
راستي جارچي يه مسابقه گذاشته. بد نيست اگر بريد و سري بزنيد.

2003/07/30

گاو بودن عجب سخت است

سلام
خيلي جالبه. يه جند روز بود كه اينجا چيزي ننوشته بودم. امروز امدم كه يه مطلبي بنويسم، ديدم كه با صفحه اديتور بلاگر عوض شده. يه كمي كه توي اين اديتور جديد چرخيدم، به خاطر اينكه احضار شده بودم، مجبور شدم از اينترنت بيام بيرون و كاري نكردم. ولي حالا كه دوباره اومدم اينجا، ميبينم همون آش است و همون كاسه. اصلا انگار نه انگار كه همين چند ساعت پيش اينجا يه شكل ديگه اي شده بود.
گاو بودن عجب سخت است.
اين جمله رو ناصر الدين شاه، در فيلم ناصر الدين شاه آكتور سينما ميگه. نميدونم تا حالا چند بار اين فيلم رو ديدم. هر وقت كه اهل منزل فرصت يكي دوساعتي برام بذارن، خودم هم كار خاصي نداشته باشم، ميشينم اين فيلم رو ميبينم. اونقدر ديدمش كه امشب كه داشتم تماشاش ميكردم، متوجه شدم كه كيفيتش چقدر اومده پايين. اين فيلم از اوناست كه من يه موقعي دلم ميخواست منتقد فيلم بشم تا فقط بتونم اين فيلم رو تفسيركنم.

2003/07/26

سلام
توي حرم وقتي كه داشتم ميگفتم الهي به حق علي ابن موسي الرضا، شاپرك، به حق علي ابن موسي الرضا مريخي، به حق علي ابن موسي الرضا سوسول، به حق علي ابن موسي الرضا زرتشت، به حق علي ابن موسي الرضا كدو قلقلي، به حق علي ابن موسي الرضا مسافر كوچولو، و ... همينطوري خندم گرفت!! گفتم چيه ؟ تو هم داري ميخندي؟ خب اينا اسامي دوستاي اينترنتيم ديگه. شاخ و دم ندارن كه!! من اينا با همين اسامي ميشناسم. فكر ميكني وقتي من مريخي ببينم، اسم واقعيش رو ميگم؟ بهش ميگم بابا مريخي!! خلاصه آخرش هم بهش گفتم ببين آقا رضا ما هر كي رو كه به ذهنمون اومد، اسمش رو گفتيم. ولي اگه لطف كني و يه سر به وبلاگم بزني و ببيني كه چيزي رو از قلم ننداختم، خيلي ممنونت ميشم. بعد براي اينكه مطمئن بشم كه حرفهام رو شنيده، گفتم ميخوام بيام يه دستي به ضريحت بكشم. ميدوني كه الان چندين ساله كه از بس شلوغه بيشتر از يك متر نتونستم بيام جلو. اونم گفت چشم و به اندازه يك نفر برام جا باز كرد و من هم بعد سالها بالاخره دستم به ضريح خورد. حالا كه من اينقدره خوبم، شماها سوغاتي ميخواين؟ بابا شخص شخيص حاجاقا رفته براتون دعا كرده سوغاتي از اين بهتر؟!!!

2003/07/25

سلام
خب به ميمنت و مباركي ما برگشتيم!
جاي همتون در كنار حضرت، خالي بود. تا اونجايي كه تونستم، اسم همه كساني كه دفعه قبل نوشتم، به زبون اوردم و يادشون كردم. آخرش هم يه تبصره به خودش گفتم كه اگه كسي رو از قلم انداختم، خودش بياد وبلاگم و بخونه و قضيه رو حل كنه!!
همونطور كه قبلا هم گفته بودم اينترنت ما به هيچ وجه فيلتري نيست و نبوده و ايشالا هم نخواهد بود. من هم تا حالا از اينترنت فيلتري استفاده نكرده بودم. اونجا كه بودم يه اينترنت فيلتري به تورمون خورد گفتيم يه تجربه اي بكنيم. ديديم اي دل غافل من نميتونم كامنت بذارم كه. بعد ياد وبلاگ مريم افتادم. با اينترنت فيلتري، تنها وبلاگي كه با خيال راحت ميشه ديد، وبلاگ مريم است. بدون هيچ گونه نظر خواهي و...!

2003/07/21

سلام
از قرار جامعه محترمه نسوان طاقت دوري ما رو ندارن!!ببين يه 3 روز نبودم چه علم شنگه اي راه انداختند. همينكه قشر با فرهنگ و چيزدان نسوان دل تنگ شخص شخيص حاجاقا ميشوند، يعني حاجاقا كم شخصيتي نيست!!
جاي شما خاليست. يعني درواقع خالي خواهد بود. فردا شب نايب الزياره هستيم در مشهد. به اتفاق خانواده، 3شنبه شب ميريم مشهد، و به اميد خدا جمعه برميگرديم. سعي ميكنم يادم بمونه، همه كساني رو كه به نحوي از طريق وبلاگ و اينترنت باهاشون آشنا شدم، فراموش نكنم. از روح بازيگوش و سالك و سعيد و شاپرك و خاتون وداريوش آگاه و امير و مسافر كوچولو و شهريار و دارچين و زرتشت كه در عالم واقع هم ديدمشون گرفته تا مرتضي و مريم و جلالي و كدوقلقلي و مسيحا و باربارا كه ديگه نمينويسه و چراغ قرمز و مينيماليده وبيتا و درياو مريخي و آريا كوروش خان و هدي كه تا مدتها نظري كه برام گذاشته بود توفكرم برد و عليرضاي همنام عاليجنابان نيكو منتقدو مرتيا و زهراو D@K و احتمال چند نفر ديگه كه اسمهاشون رو يادم رفته. سعي ميكنم دعاتون كنم، سعي ميكنم به يادتون باشم. سعي ميكنم فراموشتون نكنم.
قربان همگي شما
عليرضا

2003/07/18

سلام
توي اين چند روز كه كامپيتور نداشتم، اينقدر كار مونده دارم كه اصلا نميرسم وبلاگ بخونم و وبلاگ بنويسم.
جرات ندارم كه مرخصي بگيرم حالا شما همين يه خط رو داشته باشين تا بعد.

2003/07/17

سلام
خير سرمون ميخواستيم يه 2 روز استراحت كنيم. كاش چنين قصدي نداشتيم. چون عدل از همون روز اين كامپيتور ما زد به سرش. ويندوز مربوطه، بعد 8 ماه يادش امد كه بايد اكتيو بشه. حالا خوبه كه من همون موقع اينو اكتيو كرده بودم. خلاصه چشمتون روز بد نبينه، ما به هر دري زديم كه بابا به پير پيغمبر ما پسر خوبي هستيم و اين ويندوز را غير قانوني نصب نكرديم، به خرج بي صاحبش نرفت كه نرفت. خلاصه اينكه مجبور شدم كال درايو سي رو فورمت كنم و دوباره، وينوز نصب كنم ولي اين دفعه غير قانوني!!

عجب چند روزي گذشت ها. خيلي سخت بود. ميخواستيم استراحت كنيم، حالا باز به استراحت نياز داريم!!
الان هم اينقدر خسته ام كه حال نوشتن ندارم.
راستي از همه كساني كه خونه جديد و دكوراسيون جديد رو بهم تبريك گفتن، ممنونم. حتي اون دختر بازيگوش كه اخراجم ميخواد بكنه!!

2003/07/14

سلام
خب به ميمنت و خوشي و مباركي ، كار تغيير سرور بلور من هم تموم شد و بعد 60 سال هم شكل و ظاهر اين اين وبلاگ رو هم يه دستي رو سرش كشيديم. راستش خيلي خسته شدم. ديشب كه ميخواستم بخوابم، حساب كردم ديدم كه دقيقا 40 ساعت بود كه بيدار بودم. ميگم بيدار يعني واقعا بيدار بودم. يه 10 ساعتش هم بيرون خونه بودم. خلاصه يه مرخصي 2 روزه از شما ميگيريم و يه كم استراحت كنم. البته اينكه ميگم مرخصي شايد مثل اينا هستند كه توي مرخصيشون هم به محل كارشون سر ميزنن، من هم يه چيزكي نوشتم.
قربون همه شما

2003/07/12

آب زنيد راه را چونكه نگار ميرسد

2003/07/10

يكي از خوبيهاي اينكه آدم از غير مخابرات اينترنت بگيره، اينه كه الان تمام ISP هايي كه به نحوي از ديتاي مخابرات اينترنت ميگيرن، وبلاگهاي پرشين بلاگ و بلاگر را نميتونن ببينن ولي اينترنت شخص شخيص حاجاقا كما في السابق ميدرخشد!! حالا اين درخشش تا كي ادامه خواهد داشت، بايد صبر كرد و ديد.
كساني كه در تهران هستند، اگر ميخواهند، بدوند و تا اين اينترنت هم فيلتري نشده به يه سر و ساماني برسند!!!
بدو كه آتيش زدم به مالم. ساعتي 370 تومن!!
علاقه مندان، مبلغ درخواستي را به حساب 115721747بانك تجارت شعبه اسكان به نام سيد عليرضا مدرس واريز كنند،شماره رسيد را به من نامه بدن، براشون اكانت رو ميفرستم.
به محل جديد افاضات حاجاقا خوش امدين

2003/07/09

سلام
امشب سرور بلورم رو عوض ميكنم. يه 24 ساعت اين تغيير سرور طول ميكشه.براي همين. فردا شما به جاي اينكه به اينجا بيان، برين به اينجا!! حال ميكنيد نه؟
راستي توي جارچي لينك متن كامل كتاب هري پاتر و ترجمه فارسي اون رو گذاشتيم. اگه دوست داشتين برين يه سر بزنيد و بخونيد.

2003/07/08

سلام
ترك كام خود گرفتم تا برآيد كام دوست
ديشب به خاطر اين ننوشتم كه تا ساعت ده ونيم شب بيرون بودم، وقتي هم كه اومدم جامعه نسوان منزل داشتند از كامپيوتر مباركه استفاده ميكردند، و ماهم از حق خويش گذشتيم و...
دارم سرور اينرتنتي خودم رو عوض ميكنم. به خاطر همين احتمال داره اولا توي 3-2 روز آينده مطلبي ننويسم، و ثانيا در ديدن و خوندن وبلاگ شخص شخيص حاجاقا مشكلي داشته باشيد. به اميد خدا ظرف يك هفته ي آينده، به شكل و شمايلي نو و جديد!! در خدمتتان خواهيم بود.
دست حق يارتان
خدا به همراهتان
اسمشو نبر هم ناهارتان

2003/07/06

سلام
ديشب كه ميخواستم آهنگ خونه مادربزرگه رو بذارم توي وبلاگ، نگاه كردم كه حجمش خيلي سنگينه. راستش برنامه اي هم ندارم كه بتونه اين رو به صورت سبكتر در بياره. حالا اگه كسي بلده به ما هم ياد بده كه چه جوري ميشه فرمت يك آهنگ mp3 رو به صورت ram در اورد تا بذارم توي وبلاگ.
تعطيلات هم جاي شما خالي يواش يواش داره خودش رو نشون ميده. دارم كم كم به پسر خوب تبديل ميشم!! صبحهاي زود از خواب بيدار ميشم، ورزش ميكنم. رژيم درست و حسابي هم گرفتم و دارم خودم رو لاغر ميكنم. توي خونه كمك ميكنم، استخر ميرم. دارالوكاله ميرم كه چيز ياد بگيرم. دارم زبون asp ياد ميگيرم كه بتونم برنامه نويسي كنم. و خلاصه يه پسر خوب و ماماني!!! فقط اتاقم و وضع ظاهريم ميمنونه كه به اميد خدا اونم درستش ميكنم. يه چيز عجيبي هم كه پيش اومده اينه كه امشب كه رفته بودم استخر، تونستم يه نفس يه دور شنا كنم. تا به حال توي اين 10 سال اخير پيش نيومده بود خب راستش خيلي خوشحالم. احساس ميكنم كه روحيه ام داره بهتر ميشه!!

2003/07/05

سلام
خونه ي مادر بزرگه هزارتا قصه داره
خونه مادر بزرگه شادي و غصه داره
خونه مادر بزرگه حرفهاي تازه داره
خونه مادر بزرگه گياه و سبزه داره

يادتونه اين آهنگ رو؟ برنامه خونه مادر بزرگه بود تلويزيون نشون ميداد؟ زمان بچگي؟ هي روزگار...
نشسته بودم پاي كامپيوتر، داشتم اين آهنگ رو گوش ميكردم و براي خودم خوش بودم. همينطور كه بلا نسبت بالا تنه خويش رو به چپ و راست ميبردم، گفتم يه سر وبلاگم بزنم، كه ديدم ددم واي، امروز هيچي ننوشتم. اين شد كه اومدم اينجا و مزاحم شما شدم. ولي اينقدر تو نخ اين اهنگم كه فعلا چيزي نميتونم بنويسم. ميگم چطوره بذارمش توي وبلاگم ؟ بذارين ببينم بلدم...

2003/07/04

سلام
امروز ما به اتفاق خانواده رفته بوديم ميگون. يك نفر كه توي جاده ميگون، از 57 سال پيش خورده خورده، يك باغ بسيار بزرگي و ساختماني درست كرده بود، ما رو به اتفاق چند نفر ديگه دعوت كرد بود. باغ بسيار بزرگ و قشنگي بود. همينكه توي دل كوه يه همچين باغي درست كرده بود، به نظرم في نفسه كل ماجرا رو تعريف ميكنه. ضمن اينكه سازنده، ذوق خوبي هم داشت.
همه ي خوبيهاي باغ يك طرف، وجود كساني كه از مفاخر مملكت هستند، يك طرف. يكي، صاحب اولين داروخانه ي ايران بود. ديگري، سازنده، بزرگترين قناتهاي بياباني ايران. يكي ديگه بود كه به معناي واقعي دانشمند بود. از هر چي فكرش رو بكني، سر رشته داشت. از پزشكي، شيمي، فيزيك، انواع ورزش، ادبيات و شعر، رياضي و معماري و باغباني. خلاصه آقا جان! همه فن حريف واقعي بود!! اونقدر همه چي بلد بود كه من آخرش نفهميدم كه شغلش چي بود!!!
يك نفر ديگه بود آقا، كه نميدوني با چه احساسي، چرت وپرت ميگفت!!

2003/07/03

سلام
خواستم از 12 تيرماه 67 بنويسم. از كشته شدن 300 نفر بيگناه كه در واقع تنها گناهشون داشتن دولتمرداني نا بخرد بود. يعني راستش رو بخواين، نوشتم، ولي از متنش خوشم نيامد. ديدم اينكه همش مينويسم تا كي بايد حاكمان نابخردانه عمل كنند و تا كي اين سير نابخردي بايد ادامه پيدا كنه، ديگه تكراري شده. تا كي من بايد اين رو بنويسم؟ تا كي مردم ناراضي باشند و...؟
خلاصه اينكه همينكه من هيچگاه اون روز رو فراموش نميكنم، اينكه هر سال داغ دلم تازه ميشه، كافيه. ديگه اعصاب خودم رو با حاكمانمان خراب نكنم.
*********
امروز زهرا همون كسي كه براي اولين بار من رو با وبلاگ اشنا كرد، مهمان افاضات حاجاقا بود. تا به حال نيامده بود. يعني اينكه ميگم تا به حال، منظورم ماهها بود كه نيامده بود و شايد هم بار اولش بوده باشه. ولي همينكه امد همينكه نشاني هم از خودش گذاشت، براي من كه خيلي خوشحال كننده بود.
زهرا جزو اولين كساني بود كه وبلاگ فارسي مينوشت. تا مدتي هم عضو جارچي بود كه به خاطر سو تفاهمهايي، از جارچي جدا شد. تولد جارچي، خيلي دلم ميخواست كه ببينمش و حضوري ازش تشكر كنم، ولي خب نيامد.
*********
از ديروز تعداد بازديدكنندگان افاضات حاجاقا به شدت كم شده. از قرار گوگل ديگه وقتي كه كسي كلمه سكس رو جستجو ميكنه، صفحه سكس از جلو افاضات رو نمياره. يه خورده كه تحقيق و تفحص كردم، علت رو فهميدم. گوگل بيشتر سعي ميكنه كه صفحاتي رو نشون بده كه هميشه به روز ميشن و خب اون صفحه مذكور هم كه هيچ وقت به روز نشده بود. درضمن توي اون صفحه من يه لينكي گذاشتم كه بابا اين صفحه رو حاجاقا نوشته يه سر هم به اون بزنيد!! بعد گوگل ديده كه اِ؟ اينو حاجاقا نوشته؟ خب پس هيچي!!!
ولي عوض گوگل كه ديگه اسمي از من نمياره، يه نفر ديگه پيدا شد و خدا زده پس كلش و لينك حاجاقا رو گذاشته توي وبلاگش. پس در واقع اين به اون در!! ضمنا" به اطلاع برسانم كه فرد مذكوره(!)ضمن اينكه فردي بي منطق هستند( چون از مردا بد ميگه!!) سومين كسي هستند و شجاعت ميكنند و لينك حاجاقا رو درون وبلاگشون قرار ميدن. البته اگه خاتون رو كه در همه حال اولين بوده، به حساب نياريم!!

2003/07/02

بايستي باهاش صحبت ميكردم. قرار بود كه صحبت كنم، نه كه نخوام. ميخواستم. ولي وقت نشد. من اهمال كاري كردم؟ نه فكر نميكنم. ميگن هر نكته جايي داره. وسط دعوا كه حلوا خيرات نميكنن كه. نميشه وقتي كه عصبانيه وقتي كه خسته است وقتي كه ناراحته و و و بشينم بگم ببين داش من ... بايد فرصت پيش ميومد. يه دفعه كه نصفه نيمه يه وقتي پيدا كردم، بهش گفتم كه من كارت دارم. گفت درباره چي ؟ بهش گفتم . گفت باشه . ولي هنوز هم فكر نميكنم كه تقصير من بوده باشه. تمام مدت مثل ببر كه داره شكارش رو ميپاد، مواظبش بودم. فقط يه لحظه ميخواستم. نميدونم. شايد قسمت نبوده كه بگم. ديدي بعضي وقتها ميخواي يه كاري رو بكني، هي سنگ ميفته جلوي پات؟
نه. بايد بگم. هنوز كه خبر خاصي نيفتاده كه.
آره درسته كه كار به جاي باريك كشيد، ولي مگه قبلا مثل اينا اتفاق نيفتاده بود؟
نه عليرضا هنوز دير نشده.
همين امشب؟ نميدونم. جلوي همه؟ نه. خوب نيست. نميخوام كه بي آبرويي كنم. به جون خودش فقط به خاطر خودشه. نه كه فقط فقط. ولي خب...
آره. هنوز همه جا امن و امان است. دير و زود داره ولي سوخت و سوز نداره. بهش ميگم. اصلا خوب شد كه اين اتفاق افتاد. فكر ميكنه كه من به خاطر اين اتفاق ميخوام باهاش صحبت كنم. ولي من اين اتفاق رو شاهد حرفهاي خودم ميدونم. آره خوب شد كه...

2003/07/01

سلام
بعد دو ماه قرار گذاشتن، 2ساعت سرو كله زدن، 2.5 ساعت توي ترافيك موندن و آخرش هم مسووليت سنگين قبول كردن، همون در كشاكش دهر سنگ زيرين آسياب بودنه.

2003/06/30

سلام
عجيبه اون موقعها كه درس داشتم و كلي كار، كلي هم مطلب داشتم واسه نوشتن، ولي الان كه حسابي بيكارم، هرچي فكر ميكنم چيزي به ذهنم نمياد.
سلام
امروز روز اول تعطيلات بود. صبح حدود 3 ساعت پاي اينترنت بودم. بعدش رفتم يه فيلم ديدم به نام زن من يك هنرپيشه است. فيلم به زبون فرانسه بود ولي توش گاهگاهي اينگليسي هم حرف ميزدن. فيلم بدي نبود. نشان از يك واقعيت داشت.
بعد از ظهر نزديك 4 ساعت خوابيدم و عصر كه بيدار شدم ، رفتم بيرون و تا حالا هم كه ساعت 11 و نيم شبه، بيرون بودم.
اين، روز اول بود ولي ميدونم كه تمام تابستون اين كارم نيست. توي ايام امتحانات كار ما به شدت كساد بود. براي همين توي تابستون بايد حسابي كار كنم كه جبران مافات كنم.
شما هم كه كار من رو ميدونيد اكانت اينترنت، كارت تلفن به خارج ميفروشم. دامنه (domain) ثبت ميكنم. فضا اينترنتي ميفروشم و ...
راستي يه كاري كه دارم شروع ميكنم اينه كه يه سايت درست كردم كه به وبلاگ نويسها فضا بفروشم تا عكسها و لوگو ها بنر هاشون رو بذارن اون تو. قيمتي هم كه براش فعلا تعيين كردم اينه كه هر 2مگابايت، 5هزار تومن، هر 5مگابايت، 10هزار تومن و هر 10 مگابايت، 18 هزار تومن.
قيمتها سالانه است و به هر وبلاگ نويس هم يك اكانت ftp داده ميشهتا هر كاري كه دلشون ميخواد انجام بدن!!
حالا شما هر نظري كه دارين بگين. خيلي زياد خوشحال ميشم. قيمتها خوبه؟

2003/06/28

سلام
بالاخره اين امتحانات اين ترم ما هم تموم شد!!
راستش خيلي خوشحالم. بيشتر از اين خوشحالم كه تموم شد( ببين اگه ليسانس بگيرم چقدر خوشحال ميشم!!)
به هر حال هر چي بود، خوب يا بد، فعلا يه 2 ماهي ميتونم به طور كامل استرحت كنم. ولي نه كامل كامل. اولين كاري بايد بكنم اينه كه خودم رو لاغر كنم! آخه توي اين 3-4 ماه اخير حدود 8 كيلو چاق شدم!! خيلي قبلا خوش هيكل بودم، حالا ديگه چي شدم:))
داشم از دانشگاه ميومدم، همش فكر ميكردم كه حالا چه كارها كه نكنم. از صبح تا شب بشينم پاي پي سي؟ نه تا لنگ ظهر بخوابم؟
ميبينين كه عين اين بچه مدرسه اي ها شدم. تابستون شده و اوقات فراغت دانش آموزان!!

2003/06/26

سلام
جمله " 95 درصد كساني كه معتاد هستند، اولش سيگاري بودند" همونقدر مسخره و احمقانه است كه بگيم" 98 درصد كساني كه معتاد شدند، مرد هستند"!!!

2003/06/25

سلام
امروز صبح كه رفتم دانشگاه، ديدم باز هم امتحانا عقب افتاده، البته اين دفعه براي يك روز. خيلي عصباني شدم. آحه امروز كه ديگه خبري نبودكه. خلاصه اومدم خونه، اول يه كاريكاتور گذاشتم توي صفحه كاريكاتور جارچي، بعد نشستم به وبلاگ چندتا جارچي سر زدن براي اينكه ميخوام خبرهايي از جارچي بنويسم، يه چيزي داشته باشم.
اومدم خونه، پدر خيلي نا اميد بود. ميگفت اين ممكلت ديگه درست بشو نيست. حالا هرچقدر هم تو اميدوار باشي كه خامنه اي يه كاري بكنه. ميگفت از صبح كه نشستم پاي اخبار، همش عدالت اسلامي، عدالت قضايي، عدالت كوفتي عدالت زهرماري ميكرد. خسته شدم عليرضا. چي ميشد از اين مملكت ميرفتيم؟ به خدا داريم عمرمون رو تلف ميكنيم.
خواستم حرفي بزنم ولي راستش چيزي نداشتم بگم. ميگفت عليرضا سرت رو با اين اينترنت و فروش كارت تلفن و اينترنت گرم نكن. به اهداف بلند فكر كن كه اخرش بتوني از اينجا بري. بري به جايي كه معني زندگي، لذت، آسايش و خيلي چيزاي ديگه اي رو كه الان اونقدر ذره ذره ازمون گرفتن كه نميشناسيمشون، بچشي.
يادتونه چند ماه پيش يه شعر نوشتم؟
بيا از اين خونه بريم
بريم به يه جاي ديگه
جايي كه گل داشته باشه
جايي كه بوي يار مياد

2003/06/24

سلام
شركت معظم و معزز پشتيبانان شبكه زين پس به جاي اينكه فقط اسامي 50 سايت پر بيننده رو نشون بده، تمام سايتهايي رو كه در طول روز حداقل يك بيننده داشته باشند، به ترتيب نشون ميده. امروز داشتم نگاه ميكردم، ديدم كه افاضات حاجاقا ميانگين 130 نفر بازديد كننده داره!! خب مني كه حسابي، حساب بازديدكنندگانم رو دارم، ميدونم كه كي از كجا مياد و... اين مطلب خيلي برام جالب بود. خلاصه از رانت استفاده كردم و رفتم لوگ هاي كنتور رو ديدم. ديدم بعععععله ماجرا مال انواع سكس از جلوي خودمونه. من سابق بر اين يه كنتور هم اونجا گذاشته بودم. لاكردار تعداد بازديدكننده هاش از خودم بيشتره. حالا هي ما گفتيم كه بابا اين سكس طرفدارش بيشتره، شما ها بگين نبينم از اين حرفها بزني!!
آقايي از ايالت ميشيگان امريكا خواسته بود كه اين شعري كه چند روز پيش 3 بيتش رو از وحشي بافقي نوشتم، متن كاملش رو بنويسم. راستش فكر نميكنم كه متن كاملش مناسب اينجا باشه، چون خيلي طولانيه. ولي اگر ايشون يك ايميلي چيزي به من بده، هر وقت كه امتحانام تموم شد، به اميد خدا وقت كردم، براش ميفرستم.

2003/06/23

سلام
خراب كردن دو امتحان آسون در يك روز همونقدر مشكله كه عالي دادن دو امتحان سخت.
و جالبه كه من از پس كارهاي مشكل به راحتي برميام!!

2003/06/22

ديگري جز تو مرا اين همه آزار نكرد // جز تو كس در نظر خلق مرا خوار نكرد
آنچه كردي تو به من هيچ ستمكار نكرد // هيچ سنگين دل بيدادگر اين كار نكرد
گر ز آزردن من هست غرض مردن من
مُردم، آزار مكش از پي آزردن من
ميخواستم كل شعر رو بنويسم ولي چون وقت ندارم، فقط همين مقدارش رو مينويسم كه پس فردا بعضيا پز ندن كه آره ما با وجود امتحان مينويسيم و ...
سلام
آقا اگه من امروز چيزي ننوشتم ناراحت نشينا. فردا 2 تا امتحان دارم. خيلي بايد درس بخونم.

2003/06/21

سلام
نوشته بودم كه خدا اخر و عاقبت ماه خردادمان رو بخير كنه. اون موقع اصلا تصور نميكردم كه اتفاقات كوي و... بيفته. اون موقع توي ذهنم فقط درسهام بود مرگ و مير. ولي الان كه به خرداد نگاه ميكنم، خيلي بدتر از اوني كه فكر ميكردم بود. يعني اگر خبر مسرت بخش والده و كمك نصفه نيمه اي كه به خاتون كردم نبود، خدا ميدونست كه چي ميشد. به هر حال كه خرداد گذشت. خداكنه كه تير ماه كه تازه اصل كاري توشه، بخير بگذره.

2003/06/20

سلام
به ميمنت و مباركي ، والده از سفر برگشتند و يك جمعي را خوشحال نمودند. اين والده كه ميگم اينجوري نگاش نكنينا. ايشون در اين سفري كه بودند، مدركي گرفتند كه در ايران فقط 2 نفر ديگر چنين مدركي دارند. مدرك ACII يا به زبان خودم، بالاترين مدرك بيمه اي دنيا.
يكي از دوستان ميگفت حاجي، به والده بگو يه دستي رو سرت بكشه بلكه باعث بشه تو هم اين ليسانس لعنتي رو بالاخره بعد 10 سال بگيري!!

2003/06/19

سلام
امروز صبح هوا خيلي بهاري و خوب بود. از قرار ديده بهار داره تموم ميشه، خواسته سنگ تموم بذاره. صبح كه وارد دانشگاه شدم، همچين بوي عطر گلي توي فضاي دانشگاه ميپيچيد كه نگو. اونقدر اين بود شديد بود كه من فكر ميكنم تاحالا همچين چيزي نديده بودم.امتحانم رو كه دادم، اومدم توي چمنهاي دانشگاه و ميان گلها، سير سياحتي كرديم. چه گلهايي!! رنگ و وارنگ. جاتون كه خيلي خالي بود. بادي ملايمي ميومد. خلاصه همچين شارژ شدم كه الان كوك كوكم!!
اين وبلاگ ما خواننده زياد نداره. و خب اين مساله يه خوبي كه داره اينه كه آدم ميتونه هر چي دلش خواست بنويسه. خانم والده نسبت به اون نامه اي كه به ابراهيم نبوي نوشتم، ايراد گرفت. گفت ايشون الان در پاريس تشريف دارند پشتشون قرصه ولي تو نه. ما هم خدا رو شكر كرديم كه اين وبلاگ ما خواننده نداره و كسي ما رو نميشناسه. خلاصه اينجورياس داش من!!
مطلب آخري رو هم كه ميخوام بگم، اينه كه اگه از سيستم بلاگر استفاده ميكنيد، ميدونين كه بلاگر همه رو داره يواش يواش ميبره، توي سيستم جديدش و اگه شما تا حالا نرفتين (مثل خود من) به زودي خواهيد رفت. فقط تو رو خدا مراقب باشين كه اولين باري كه ديدين اِ؟ چقدر خوشگل شده، گول ظاهرش رو نخورين!! اول برين توي setting>Formatting و بعد در اينجا encoding رو به يونيورسال( يا يونيكد) utf-8 تغيير بدين، بعد يه بار كل مطالبتون رو پابليش كنين.(publishing>Publish entire site) بعد شروع كنيد به نوشتن مطلب جديد. الان كه حدود يك هفته است كه بلاگر داره اين كار رو ميكنه، تاحالا 6 نفر، دست به دامن خود من شدن. اگه اين كار رو نكنين، وبلاگتون از زبان شيرين فارسي، به ميخي و مال بعضي ها به چيني و يكي دو مورد هم به چچني، تبديل ميشه. خوشبختانه، هنوز زبان مريخي گزارش نشده!! پس حواستون باشه.

2003/06/18

سلام
امروز به سردرد گذشت. نميدونم از صبح كه بيدار شدم، چرا همش سرم درد ميكرد. تا حالا 4تا قرص تاينانول خوردم ولي اگر باز هم درد كنه، يا استامينوفن ميخورم يا ادالت كولد!!
از ديشب هم ايميل من خراب شده بود. جالبه كه ايميل من وبمستر خراب شده بود ولي ايميل مشتريهام سالم بود. اما الان شكر خدا همه چي درست شده.
حرف خاص ديگه اي نداردم بزنم. چون هم درس دارم هم سر درد!!

2003/06/17

سلام
اين نامه رو امروز نوشتم و به ايميلي كه توي سايت نبوي آن لاين بود، فرستادم. گفتم شايد بد نباشه كه اينجا هم بذارمش. اگر هنوز نامه ي ابراهيم نبوي به آقاي خامنه اي رو نخونديد، بخونينش.
حاجاقا

حضور انور ابراهيم خان نبوي
سلام
نامه ات به آقاي خامنه اي رو خوندم. مسائلي توش بود كه شايد حرف دل خيلي از مردم ما باشه. من هم يكي از آنان.
همينطور كه نامه ات رو ميخوندم، ياد دوران دبستان افتادم كه توي كتاب فارسيمان، نامه اي از چند بچه دبستاني به مرحوم امام چاپ شده بود. بچه ها ميخواستند كه امام رو امر به معروف و نهي از منكر كنند ولي وقتي كه پي به مقام امام بردند، از كار خودشون پيشمان شدند و امام هم درجواب نوشته بودكه اي كاش نامه را مينوشتيد چرا كه همه ما محتاج امر به معروف و نهي از منكر هستيم. اي كاش انتقاد خود را برايم مينوشتين.

ابراهيم خان نبوي!
اول از همه ميخوام ازت تشكر كنم. به خاطر اينكه دست به قلم بردي نامه اي نوشتي كه شايد هيچ كس ديگري نمينوشت. ميخوام ازت تشكر كنم كه هنوز به فكر ايران و ملت و حكومتي. ميخوام ازت تشكر كنم كه رسالتي كه احساس ميكردي بايد انجام بدي، به بهترين نحو انجام دادي. ابراهيم جان! ممنون.

جناب آقاي نبوي!
در نامه ات به آقاي خامنه اي نوشته بودي :

آقای خامنه ای ! در اين چهار سال کاری کرده ايد که مردم کينه شما را به دل دارند. شما می رويد، مطمئن باشيد که می رويد. حتی اگر به نابودی حکومت مطمئن نباشيد به مرگ که ايمان داريد؟ هيچ وقت يادتان نرود که نام نيکی از شما در تاريخ ايران نخواهد ماند.

و بعد هم نوشتي كه چون ايشون در طول دوران زمامداري، هيچ حكم اعدامي صادر نكرده اند، پس صحبت بالا، دور از عدالت و بي انصافيست.
نبوي جان!
من به عنوان يكي از اين مردمي كه نوشتي، به اين حرفت انتقاد دارم. من هنوز اون سيدي رو كه خودش رو نامزد رياست جمهوري كرد و ملت با چه شور و شوقي بهش راي دادند، فراموش نكردم. من هنوز اون مرد مهرباني رو كه گاه گداري در خيابانها با مردم صحبت ميكرد، از ياد نبردم. من هنوز اون روزي رو كه خانم مجري برنامه كودكان، به مناسبت اول مهر خواست با رييس جمهور لاغر و قد بلند مصاحبه كنه و چون قدش كوتاه بود، رييس جمهور ميكروفون رو ازش گرفت تا دستش درد نگيره، يادم هست. من هنوز يادمه كه بعد از مرحوم طالقاني، امام كسي رو امام جمعه تهران كرد كه محبوب مردم بود. نه ابراهيم جان! من باور نميكنم كه مردم به اين زودي ها همه چي رو فراموش كرده باشن. مردم ما همانهايي هستند كه از ديكتاتوري مثل رضا شاه، بعد 80 سال هنوز به خاطر راه اهن و معدود خدمات نيك ديگري كه انجام داد، به نيكي ياد ميكنن. مردم ما ملت قدر شناسند. مردم ما با فهم زيادي كه دارند، ميدانند چه كسي، چه وقت، چه خدمتي كرده و چه كسي خيانت كرده. نه من باور ندارم كه نام نيكي از آقاي خامنه اي در تاريخ ايران نخواهد ماند.

راستي چه شد آن مردي كه به تبريز ميرفت و با شهريار ديدار ميكرد؟ چه شد آن مردي كه اهل علم و ادب بود؟ كجا رفت آن كسي كه محبوب بود؟ چه شد آن شور و حال خود جوش مردمي وقتي كه ايشون مثل هر سال عيد فطر به مشهد ميرفت؟ كجا رفت آن هق هقي كه هنگام خواندن وصيتنامه امام به گوش تمام مردم دنيا رسيد؟ كجاست آن كسي كه به خاطر مصلحت نظام، قمه زني را حرام دانست؟

ابراهيم خان نبوي!
من اعتقاد دارم هنوز آقاي خامنه اي فرصت دارند كه اون گذشته پر افتخار خود را بازيابند. سالهاست كه اميدوارم. ولي هم اين اميد روز به روز كمتر ميشه و هم اون فرصت در حال از بين رفتنه. من اعتقاد دارم كه آقاي خامنه اي همون طور كه ميتونه با صدور احكام و دستوراتي كه چند روز پيش در ورامين صادر كرد (چيزي چند روز طول كشيد تا باوركنم) و عمر حكومت جمهوري اسلامي رو كوتاهتر كنه، ميتونه با صدور احكامي ديگر، حكومت و نظام رو تثبيت كنه. ميتونه كاري كنه كه ديگه جوانها نيان حرف 25 سال پيش امام رو تكرار كنن كه اگر ما اين حكومت رو نخوايم كي رو بايد ببينيم؟ ميتونه كاري كنه كه نسل جديد، به جاي اينكه زير لب امام رو مقصر بدونه كه چنين ميراثي به جا گذاشته، با افتخار اعلام كنه كه در حكومت جمهوري اسلامي زندگي ميكنه. هنوز فرصت كمي باقي مانده كه اين فرصت هم مثل برق در حال رفتنه و من باور دارم كه اگر توي همين فرصت كم، آقاي خامنه اي به خود بياد، بينديشه، تعقل كنه، حرفي كه قرآن بارها و بارها به خاطر انجام ندادنش مسلمانان رو سرزنش ميكنه، اونوقت نه تنها مردم كينه اي به دل ندارند، نام نيكي نيز از سيد علي خامنه اي در تاريخ ايران خواهد ماند.

سيد عليرضا مدرس
(حاجاقا)

2003/06/16

سلام
خب از كجا شروع كنم؟
نامه ابراهيم نبوي به آقاي خامنه اي رو خوندين؟ متاسفانه دست اندر كاران سايت آقاي نبوي يادشون رفته بوده كه اجاره دامنه رو تمديد كنن، اينه كه فعلا توي سايت ايشون نميتونين برين. ولي خب نامه رو از توي سايت گويا هم ميشه خوند. نامه ي جالبيه. نميتونم بگم حرف دل مردم رو زده چون من كي باشم كه بخوام از طرف مردم حرف بزنم. اصلا اشكالي كه فعلا حاكمان ممكلت ما دارن، اينه كه خودشون رو محق ميدونن كه از طرف مردم حرف بزنن. ولي احساس ميكنم كه بيشتر مردم با آقاي نبوي هم عقيده باشن. يادمه 14 سال پيش وقتي كه آقاي خامنه اي رهبر شد، مردم واقعا خوشحال شدند. اون موقعها مردم خيلي ايشون رو دوست داشتند. حالا بعد 14 سال... بگذريم.
امروز يه سايتي پيدا كردم كه جايگاه سايتهاي مختلف اينترنت رو مشخص ميكنه. يعني ميگه از لحاظ تعداد بيننده، كدوم سايت در كجا قرار داره. سايت ياهو در رتبه اول قرار داره. جالبه كه ياهو سال 94 كه درست شد، يه جستجوگر اينترنتي بود. بعد ايميل رايگان هم گذاشت. حالا 37% كل كساني كه از سايت ياهو استفاده ميكنن، فقط از ايميلش استفاده ميكنن و فقط 6% از موتور جستجوگرش.
سايتهاي برتر رو كه نگاه كنين، متوجه ميشين كه بيشترشون سايتهايي پورتال(portal) هستند. سايت پورتال يعني چي؟ يعني اينكه بيشتر از اينكه صفحات از قبل طراحي شده داشته باشن، اطلاعات خام دارن. داده دارن و اصل كارشون استفاده از اين داده هاست. مثل خود ياهو. حالا سايتهايي كه پورتال هستند،‌ به دو دسته بزرگ تقسيم ميشن. يكي سايتهايي كه فقط از همون داده ها استفاده ميكنن، و از خودشون خيلي خيلي كم دارن، مثل سايت گوگل كه كلش فقط 2 صفحه است و بقيه داده هايي هستند كه تازه توي خود سرور هم نيست و توي كل اينترنته. يكي ديگه هم سايتهايي مثل msn كه فقط داده نيست و خيلي چيزهاي ديگه هم هست. ولي بيشترشون همون داده ها هستند. الان بيشتر سايتهايي كه پر بيننده هستند، سايتهاي پورتال اينترنتيند. مطلبي كه توي اين بين براي من جالب بود اينه كه سايت گوگل تنها سايتي بود كه داده اي خالص بود و جزو 100 سايت برتر دنيا قرار داشت (نفر پنجم) جالبه بدونين كه 30 درصد استفاده كنندگان اينترنت از ياهو، 20 درصد، از ام اس ان و 10 درصد از گوگل به طور روزانه ديدن ميكنن. از سايتهاي پورتال فارسي سايت گويا بالاترين مقام رو داره و ميانگين رتبه ي يكساله اش حدود 9000 ام بوده. (در سال 97 بيش از 10 ميليون سايت توي اينترنت وجود داشت) و البته هر وقت كه در ايران اتفاق خاصي ميفته( مثل وقايع امروزه) رتبه گويا بالاتر هم ميره به طوريكه امروز رتبه اش حدود 4000 بود.
دنياي تكنولوژي امروزي، يك دنياييست كه به سرعت در حال پيشرفته. يكي از مهمترين عوامل پيشرفت هم مقايسه است. توي اين دنيا به راحتي ميتونين همه چي رو باهم مقايسه كنين. اگه يه روز وقت كردم در باره مقايسه وبلاگها هم براتون خواهم نوشت.
گفتم تكنولوژي، امروز رفته بودم بانك ملي شعبه اسكان. همچين كه وارد شدم جلوم يه دستگاه بود كه روش نوشته بود لطفا" اين دكمه رو فشار دهيد. آقا ما هم فشار داديم و بعد يه كاغذ از توش درامد كه شماره شما 391 است. گفتيم باشه حالا بريم به كارمون برسيم. وارد بانك كه شدم، ديدم كه سمت چپ يك سري صندلي هست و ملت هم نشستن روش. كاغذ رو دوباره خوندم، ديدم نوشته كه 28 نفر قبل از شما در صف هستند، لطفا" بين 8تا 13 دقيقه منتظر بمانيد. آقا ما رو ميگي؟ دهنمون باز موند اين هوا!! بابا تكنولوژي، بابا پيشرفت، نمرديم و بالاخره يه شمه اي از دنياي خارج در ايران ديديم. يه 10 دقيقه كه گذشت، بلندگو اعلام كرد فلاني پا شو برو باجه فلان. بالاي باجه فلان هم نوشته بود شماره 391.

2003/06/15

سلام
مملكت باحالي داريم. يه موقعي يكي، يكي رو به قصد كشتن، ترور ميكنه، ولي طرف شكر خدا سالم و سلامت ميمونه و در عوض اون قاصد، اعدام ميشه. يه موقعي هم يكي، يكي ديگه رو به قصد كشتن، ترور ميكنه، طرف فلج ميشه و قدرت كلامش رو از دست ميده و زمينگير ميشه، ولي اون قاصد، يه مدتي زندان ميره و بعدش هم خلاص. امروز داشتم فكر ميكردم كه قضيه مملكت ما، قضيه شتر مرغه است كه سرش رو ميكنه توي برف. يه كساني اجازه ميدن قاصد راحت هر جا ميخواد بره، هر كاري ميخواد بكنه، يه كساني هم ميگن كه مملكت امن و امان است و ملالي نيست جز دوري اقا.
امروز خوندم كه تمام امتحانات دانشگاه شهيد بهشتي، طبق برنامه انجام ميشه و هيچ اختلالي به وجود نيامده. نميدونم والا. شايد من دانشجوي داشنگاه شهيد بهشتي مريخ هستم و خودم نميدونستم. اتفاقا گوينده اين مطلب رو هم ميشناسم. خانم بسيار متينيست. حالا فردا ميرم ببينم قضيه چي بوده.
ديروز والده ميگفت كه شبكه cnn با مدير تلويزون آزادي در امريكا مصاحبه كرده بود. اين اقا هم خيلي موقر و متين گفته بوده كه بله ملت ما بايد انقلاب كنن و بريزن توي خيابونا و دست رژيم رو كوتاه كنن و يعضي اراجيف ديگر. ميدونين چرا ميگم اراجيف؟ اخه اين اقايي كه اسمش رو هم بلد نيستم، شد كه يه روز بچه اش بره بيرون، دلش تاپ تاپ بزنه كه سالم بر ميگرده يانه؟ شد كه يه شب كه سرش رو گذاشت روي تختش، يك دفعه با صداي مهيب انفجار از خواب بلند شه و به دنبال پناهگاه بگرده؟ اين آقا رنجها و سختيهايي كه ما در اين مدت كشيديم، كشيد كه حالا از سر سيري خيلي موقر و متين نشسته كه ملت بريزين توي خيابونا و انقلاب كنين؟ حيف اين ملت، اگه قرار باشه يك همچين تئوريسينهايي داشته باشن.
چندي پيش نوشتم كه در كل تاريخ دنيا، هر حكومتي كه سير نابخردي رو طي كرد، سقوط كرد. مطمئن باشين كه اين مساله استثنا بردار نيست. حيف كه درس دارم و فعلا وقت ندارم و الا يك سري از چشمه هاي نابخردانه حكومت ليبي رو براتون مينوشتم و بعدش ميرفتم پيكانم. اخه ما يه پسر خاله داريم كه 4-3 سالش كه بود، يه روز به خاله اش اومد بگه برو پي كارت، گفت برو پيكانت!!

2003/06/14

سلام
موقعي كه من ميخواستم براي كنكور انتخاب رشته كنم، اولين رشته اي كه انتخاب كردم، حقوق شهيد بهشتي بود. خيليها ملامتم كردن كه تو كه رتبه ات اينقدر خوب شده، چرا حقوق تهران رو انتخاب نكردي. من خب چند تا دليل داشتم كه يكيش اين بود كه دانشگاه تهران، تبديل شده به يه دانشگاه سياسي. هميشه خدا شلوغه. به خصوص دانشكده حقوق و علوم سياسيش كه ديگه حرفش رو نزن. از همون 40 سال پيش هم كه دانشگاه ملي تاسيس شد، به اين مشهور شده بود كه دانشجويانش، بچه سوسولن، سيب زميني اند، پخه ان و فقط قرتي بازا ميرن اونجا و... ما هم گفتم كه اشكال نداره. هم نزديك خونمونه هم سرش تو كار خودشه.
حالا امروز داشتم فكر ميكردم كه اوضاع مملكت چه خبره كه ديگه اين بچه سوسولا و قرتي بازا هم تجمع ميكنن، امتحان تحريم ميكنن!!
5 شنبه كه امتحان برگزار نشد، پيش خودم گفتم كه حالا اشكال نداره، جمعه امتحان آ.ت.ت هست، بچه ها ميخوان درس بخونن. ولي امروز كه بازم امتحان برگزار نشد، ديگه فكر كردم كه شوخي شوخي خبريه ها.
قرار بود امتحاناي من 2تير تموم شه. تا حالا كه شده 5 تير، بقيه اش هم خدا ميدونه!

2003/06/13

خيلي عجله دارم. ولي اول بايد يه دوش بگيرم. صبح حموم بودم ولي خب الان عرق كردم. آره يه دوش سريع ميگيرم و بعد ميرم. وارد حموم ميشم. تند لباسام رو در ميارم، شير آب رو باز ميكنم. اي بابا مگه حالا آب گرم ميشه؟ خب هوا گرمه، اين ابش هم زياد سرد نيست و من هم عجله دارم. خودم رو خيس ميكنم. صابون رو برميدارم كه تند به بدنم بمالم. اي واي! صابون از دستم افتاد زمين. دوباره بَرش ميدارم. اول از شكمم شروع ميكنم. اَك هي! باز كه صابون از دستم ليز خورد! عليرضا! خونسرد باش توروخدا. عجله داريا. صابون رو نگاه ميكنم ببينم كجا ميره، تا بعدا" بذارمش سر جاش. خب اشكال نداره، با شامپو تنم رو ميشورم. بالاخره ضرر كه نداره. شامپو رو بر ميدارم، يه خورده توي دستم ميريزم ميزنم به سرم. همينطور كه دارم سرم رو ميشورم، يه دفه يادم ميفته كه عليرضااااااااااااااا ميخواستي تنت رو بشوري فقط. ميرم زير دوش. سريع سرم رو ميشورم. دوباره شامپو رو بر ميدارم. يه خوردش رو ميريزم توي دستم. حواست باشه كه به سرت نزنيا. نه. حواسم هست! تنم رو باهاش ميشورم. شير آب رو باز ميكنم. دِ؟ پس چرا آب نمياد؟:(((

2003/06/12

سلام
خب به لطف پيشرفت تكنولوژي راه فرستادن پيامهاي كوتاه از موبايل به اينترنت رو بهتون ياد دادم. حالا براي بر عكسش ميتونيد از اينجا استفاده كنيد.
مطلب بعدي اينكه، ببينم شما به اين وبلاگهايي كه اين كنار اسمشون رو نوشتم، سر ميزنيد؟ اگر ميزنيد كه هيچي، ولي اگر نميرين و نميخونين، چند روز پيش مژگان بانو كه طبع شعر خيلي خوبي هم داره، يه داستان نسبتا" طولاني نوشت كه من يكي يه سره خوندمش. من كه خوشم اومد گفتم شايد شما ها هم خوشتون بياد. اسم داستان بگذار براي تو بميرم است و در 14 خرداد ماه نوشته شده.
نميدونم شما ها جارچي رو ميخونيد يا نه؟ اين سوالي كه ميخوام ازتون بكنم، كساني ميتونن جواب بدن كه لااقل چندين بار جارچي رو خونده باشن. جارچي اون اوايل، همونطور كه چند روز پيش نوشتم، براي درج خبرهاي وبلاگشهر درست شد. بعدها هم توي ظرف 13ماهي از عمرش ميگذره، به تعداد صفحات خودش در موضوعات مختلف اضافه كرد. يه چند روزي هست كه ما در نشستهاي خودمون، داريم بررسي ميكنيم كه چرا تعداد بازديد كنندگان جارچي، كم شده. چرا استقبال ازش نميشه. آيا ما موفق نيستيم؟ آيا توي راه اشتباه كرديم؟ و خلاصه از اينجور سوالات. سعيد يك ابتكاري به خرج داد و تقريبا" يك سوالات مشابهي رو توي صفحه ادبي جارچي براي همه نوشت. كه بقيه همه نظرشون رو بدن. خدا رو چه ديديد؟ شايد با توجه به نظرات ملت، يه تغيير و تحولي توي جارچي پيدا شد يا اصلا" كركره رو پايين كشيديم و از خدمت برادران و خواهران مرخص شديم. حالا اگر شما با جارچي آشنا هستيد و گاهگاهي اون رو ميخونيد، لطفا يا توي نظرخواهي خود من يا توي نظر خواهي مطلبي كه سعيد نوشته، نظرتون رو بنويسين كه به نظر شما عدم موفقيت جارچي به خاطر چي بوده.
خيلي ممنون
عليرضاي مورد دار!!( حالا بعدا ميگم !)

2003/06/11

- سلام. دفتر مدير كل انفورماتيك صدا سيما؟
- سلام. بله فرماييد
- من سيد عليرضا مدرس هستم با آقاي ... كار داشتم.
- ايشون الان جلسه هستند. شما از كجا زنگ ميزنيد؟
- من؟ ممم من از تهران زنگ ميزنم. چطور مگه؟
- (تو دلش يه خنده ي كوچيكي كرد) نه منظورم اينه كه از چه سازماني زنگ ميزنيد؟!!!

2003/06/10

روي چمنها زير آفتاب، دراز كشيده بود. رفتم كنارش نشستم. نشست. يه نگاهي بهم كرد. موهاش رو نوازش كردم. اونم خودشو برام لوس كرد. كنارم به پشت خوابيد و من هم دلش رو قلقلك ميدادم. همينطور كه داشتيم با هم بازي ميكرديم، يكدفعه پا شد دُمش رو تكون داد و به سمت ظرف غذايي كه مادرم براش گذاشته بود رفت.

2003/06/09

سلام
حياط خونه ما يه باغچه داره. يه موقعي اين باغچمون خيلي قشنگ بود. چمن سبز، يه درخت توري وسطش، دو تا گل به ژاپني دو گوشه باغچه، يه ياس زرد و دورتادورش هم رزهاي سفيد و قرمز. به تناسب فصل هم بنفشه و گلهاي رنگارنگ ديگه هم توش بود. 2تا كاج بلند هم جلوي باغچه بود كه پاپيتال همچين از تنه اش رفته بالا كه نگو. نميدونين چي بود!!
چند سال پيش، به خاطر صرفه جويي توي آب، چمن رو ديگه نكاشتيم، يه مدت بعدش، ديگه گلهايي كه اب زياد مصرف ميكردند هم برداشتيم. خلاصه اين صرفه جويي توي آب كه مبادا آب تهران كم بشه و مثل يكي دوسال پيش قطعي پيش بياد، رسيد به الان كه به قول سلوي خونمون مثل اين متروكه ها شده. تمام علفا زرد و خشك. آدم دلش ميگيره. كه يه توري نيمه زنده مونده، با يه به ژاپني. ديگه خبري از اون گلهاي رنگارنگ نيست:(
به ژاپني قشنگيش به برگهاي زرد و نارنجي و سبزشه. امشب كه رفته بودم يه خورده آب بدم، يه دفعه متوجه شدم كه به ژاپني، همش سبزه. خيلي دلم سوخت. ياد اونروزا افتادم كه بهار و تابستون كه ميشد، هر كي ميومد خونمون، اول يه سير سياحتي توي باغچمون ميكرد. يادش بخير، خدا بيامرز پدر بزرگم ميگفت باغچتون از اوناست كه تلويزيون ميره براي فيلم برداري.
ميدونين از چي ميسوزم؟ از اين كه فقط ماييم كه به خاطر كم نشدن آب، باغچه ي خوشگلمون رو كُشتيم. اگر همه صرفه جويي ميكردن، يه فرجي ميشد. نه كه مثل همسايمون هر سال استخرشون رو براي تابستون پر ميكنن.
مردمان جالبي هستيم. از يه طرف هيچ كس رو آدم حساب نميكنيم، از يه طرف هم هيچ وقت حاضر نيستيم خودمونو اصلاح كنيم. شما وقتي كه با يه ايراني درباره همسايه هاي ايران صحبت ميكني، ميبيني كه خيلي تحويلشون ميگيره. عربها كه ملخ خورن. تركها هم هر و از بر تشخيص نميدن. افغانها هم كه هنوز توي دوران ماقبل تاريخ زندگي ميكنن. و همينطور بگير برو جلو. ولي وقتي كه ميري به اين كشورها نگاه ميكني، ميبيني كه يواش يواش پيشرفت كردن و از ما زدن جلو. هميشه خدا هم تقصير رو ميندازيم گردن دولت و حكومت. حالا من نميدونم اينكه دولت ميگه صرفه جويي كنيد ولي ما نميكنيم، كجاش تقصير دولته؟ اينكه توي خيابون بد رانندگي ميكنيم، كجاش زير سر دولته؟ تاريخ و فرهنگ 2500 سالمونو كرديم چماق به هر كي ميرسيم ميگيم ما فلان بوديم و بهمان.

2003/06/08

سلام
هيچ دقت كردين كه من ديروز ننوشتم؟ ديشب ساعت 2.5 نصف شب بود كه يكدفعه از خواب بيدار شدم و گفتم ديدي يادم رفت بيام اينجا!! حالا فكر نكيند كه من ديروز پاي اينترنت نبودماا، ولي نميدونم چرا به طور كل يادم رفت. بگذريم.
قبلا" براتون گفته بودم كه من توي جارچي هم مينويسم. جارچي همونطور كه احتمالا ميدونين، يك وبلاگ گروهيه. هدف اوليه اش اين بود كه اخبار وبلاگشهر توش درج بشه. كم كم جارچي توسعه پيدا كرد و چند صفحه بهش اضافه شد. تازگي صفحه كاريكاتور رو هم بهش اضافه كرديم. منم چند روز دوتا كاريكاتور گذاشتم توش!! كه حالا چون از اون روز گذشته، بايد از ارشيوش ببينين.
يك صفحه ي ديگه اي هم كه داره، صفحه لينكستان است. توي اين صفحه بچه هاي وبلاگ نويس ميان و اسم وبلاگشون رو بر حسب موضوع وبلاگ، ثبت ميكنن. تعداد بازديد كننده هاي لينكستان هم فعلا بد نيست، ولي قراره كه من بهترش كنم!!( يكي نيست بگه كه اخه حاجي تو اگه اين كاره بودي كه سر خود دوا نمودي!!)

2003/06/06

سلام
يه چند روزي بود كه هي از بالا پشت بوم صداي آب ميومد. ميرفتم بالا، ميديدم كه شلنگ كولر سوراخ شده. بر ميداشتم درستش ميكردم، باز دوباره فرداش صداي آب ميومد. تا اينكه امروز صبح رفتم درستش كردم براي بار چندم. يه دو ساعتي نگذشته بود كه اين دفعه صداي ترق توروق و بالامب بولومب از كولر شنيدم. رفتم بالا ديدم بعععععععععععله، جنابان كلاغان، ميان به شلنگ كولر نوك ميزنن، اونو سوراخ ميكنن، تا بلكه آبي بنوشند و لعنتي بر يزيد فرستند. همچين جلوي چشم من شلنگ رو از وسط پاره كردند كه انگار از قحطي اومده بودند. هيچي ديگه مجبور شدم برم از انباري يك شلنگ ديگه بردارم بيارم نصب كنم. حالا تا وقتي كه كلاغها باز تشنشون نشده، ما ميتونيم از كولرمون استفاده كنيم!! كلاغا مُچكريم. كلاغا مُچكريم!!!

2003/06/05

سلام
كلي دنبال تبصره و كلاه شرعي گشتم كه مني كه قرار بود هر روز پست كنم، ايا اين پست مطلب، يعني يكي فقط؟ آخر سر ديدم اي بابا!! من قرار بوده كه هر روز بنويسم خب اگر در روز بيشتر از يكي ننويسم كه اشكالي نداره. اين شد كه باز اومدم اينجا.
********************
نميدونم روزها، روزهاي دلگيريه يا من مودَم اومده پايين، يا اين، از اثرات شب جمعه است و تعطيلات بيش از اندازه، يا نتيجه زياد از حد درس خوندن!!؟ به هر حال علت و دليل هرچي باشه، آقا ما به شدت غمگينيم. همچين دلم گرفته كه نگو. همچين بي حوصله شدم كه حرفشو هم نزن. يادم افتاد يه روزي(كه من فكر ميكردم همين ديروز بود ولي قاعدتا هفته ي پيش بوده) مريم نوشته بود كه شب جمعه است و يه چند تا لينك بديم ثواب داره. گفتيم كه حاجاقا ها كه دست به تقليدشون خوبه، ما هم يه چند تا لينك بديم به ملت بلكه ملت يه دعاي خيري در حق ما بكنن و ما بعد 9 سال بتونيم ليسانس بگيريم يا اقلكن، اين امتحانات رو پاس كنيم!!
اين شاپسر( آخه هم اسم خودمه!!) نميدونين چقدر ماه مينويسه، يادمه يه روز اومده بود وبلاگم، من از مزاياي كوتاه نويسي و خلاصه نويسي نوشته بودم. بعد برام پيغام گذاشت كه ما كه اند خلاصه گوييم. مارفتيم ببينيم كه اين آقاي اِند كيه و چي ميگه ديديم اي بابا، اينكه ديگه واقعا آخرشه. حالاهم كه احساس دهقان فداکاری رو داره که قطار از روش رد شده!!!
با سركار عليه بعضي وقتها خيلي حال ميكنم، به خصوص وقتي كه باباش يه متلك بهش پرونده بود. بعضي وقتها هم خيلي احساس نزديكي بهش ميكنم. اگه به جاي اون كلمه ي بر وزن يوني، يه كلمه ي ديگه اي مينوشت( مثلا گوفي، گوني، جوني، دوري، موري، صوري، زوري و....!!) ما بچه پاستوريزه ها هم بهش ميلينكيديم!!
اما اين يكي سركار عليه، يه مدت ما كه نميفهميديم كه چي ميگه. يه حرفايي ميزد ما هم اداي روشنفكرا رو در ميورديم و ميگفتيم به به چه چه!! حال خوب بود كه اونقدر دختر خوبيه كه اصلا نميپرسيد كه حاجي تو اصلا فهميدي من چي ميگم؟ عين بلا نسبت بز سرتو هي تكون ميدي!!! خلاصه اينكه اين پست آخريش رو من يكي خوب فهميدم. اونقدر هم ذوق زده شدم كه گفتم بيام بگم ايها الناس بياين كه حاجاقا سواد و فهمش يواش يواش داره ميره بالا!! حالا نيان بگين كه چرا اينجا عكس مطلب توي نظرخواهيش نوشتي. بابا اينجا اندرونيه، شما هم كه غريبه نيستين، همه چيز رو كه نميشه به همه گفت كه!! اونجا طرف فكر ميكنه كه با شخص شخيص حاجاقا مواجهه. ولي اينجا ديگه شما خودتون ميدونين كه چه خبره!!
سلام
ميخواستم از 15 خرداد 42 بنويسم. از اينكه 40 سال گذشت. از اينكه چه تغييراتي توي اين 40 سال ايجاد شده. از اينكه 40 سال پيش نطفه يك سري اتفاقاتي كاشته شد كه نهايتا يه تغيير رژيم كشورمون انجاميد. از اينكه آيا درست بود؟ آيا اين انقلاب هموني بود كه نسل قبلي ما ميخواست؟ آيا الان همه چي بر وفق مراد است؟ آيا اسلام، آزادي و خيلي چيزهاي ديگه اي كه 40 سال پيش مردم ميخواستند، همينا بود كه الان هست؟
خلاصه ميخواستم از 15 خرداد 42 بنويسم. از كساني اون روز كشته شدند. از كساني كه اون روز دستور داشتند كه به مردم تيراندازي كنند.
ولي ديدم تكرار مكرراته. ديدم الاني كه فقط امتحاناتم هم هست، لازم نيست بيام بگم به جون مامانم، اين، اوني نيست كه شما يا ما ميخواستيم.
ولي در عوضش ميخوام يه چيزي بگم كه خودم وقتي كه شنيدم كاملا با شك و ترديد باهاش برخورد كردم. ولي بعد كه ديدم همه دارن ميگن، گفتم كه خب لابد درسته ديگه. و اونهم ايميل دادن و پيغام به آي دي ياهو دادن، بوسيله همين موبايل خودمونه. وسايل مورد نياز خاصي هم نميخواد: يك عدد موبايل كه كار كنه( اينو براي اين گفتم پس فردا نياين يه گوشي خالي بهم بدين كه حاجي ما نتونستيماا. بابا بالاخره بعد 7-8 سال حقوق خوندن بايد ياد گرفته باشم كه يه جوري حرف بزنم كه مو لاي درزش نره يا نه؟!!) يك عدد سرويس ويژه SMS كه اونهم فعال شده باشه. حالا طرز تهيه:
فرض كنيد كه ميخواهيد يك پيغام كوتاه معمولي به يك نفر بفرستيد. براي پيغام دادن به آي دي ياهو، در قسمت نوشتن پيغام، اول YM رو مينويسين، يعد آي دي طرف رو و بعد هم پيغام خودتون رو. حواستون هم باشه كه همه اينها بايد با يك فاصله از هم انجام بشه.
ym ID your Message
براي اي ميل زدن هم مثل ياهو، بايد اين كارا رو كرد:
em USERNAME@SITE.COM SUBJECT BODY
كه شما بعد از نوشتن EM اول ادرس طرف، بعد موضوع نامه و بعد متن نامه رو مينويسين.
خب حالا كه پيغام و نامه رو نوشتين،‌ چون اين عين همون sms است، بايد به يه شماره تلفن فرستاده شه ديگه نه؟ اين شماره 09132807760 مياشد.
حالا اگه فهميدين كه من چي نوشتم، كه خوش به حالتون اگه همه نفهميدين، يه پيغامي، پسغامي چيزي بهم بدين، يه كاريش ميكنيم ديگه!!