2003/11/09

اون، داره چمدونش رو مي بنده و من دارم نگاش ميكنم.
من: داري ميري؟
اون: آره.
5 دقيقه بعد.
من :يعني راستي راستي داري ميري؟
اون: آره.
15 دقيقه بعد.
اون: چي شد ساكت شدي؟
من: كي؟ من؟ نه. خوبم.
اون : نكنه نميخواي برم؟ ها؟
من: هان؟ من؟ نه. اصلا.
اون: پس چِته؟
من: هيچي. گفتم خوبم.
10 دقيقه بعد.
اون: لا اقل بيا و از اون هيكلت يه استفاده ي مفيد كن و بشين روي چمدون.
من ميرم ميشينم. با سختي زيپ در چمدون رو مي بنده. داره عرق ميريزه. عصبيه؟ چشماش كه خيلي جدين.
اون: چون فقط گفتم از هيكلت استفاده كن، كمكم نكردي كه زيپ رو ببندم؟
من: ها؟ آهان. ببخشيد.
از روي چمدون پا ميشم. باهم كمك ميكنيم و چمدون رو بلند ميكنيم.
اون: مي بيني؟ تمام زندگي توي يك چمدان!!
من فقط يه لبخند ميزنم. اون مياد جلوم واي ميسه. 15 سانتيم. خجالت ميكشم. ميخوام سرم رو بندازم پايين. ميگه نه. مثل يه مرد تو چشمام نگاه كن. ميفتم روي زمين. ميگه بهت گفتم مثل يه مرد. اونوقت ميفتي روي زمين؟ پاشو. بلند ميشم. توي چشماش نگاه ميكنم. لبخند ميزنه.
اون: عليرضا هيچ وقت به من دروغ نگفته. راستشو بگو. ناراحتي دارم ميرم؟
من: نه.
اون: پس چه مرگتِ مادر پياله؟!!
من:...
اون: ببين عليرضا از يه چيزي خوشحالم. دوستي من و تو طوريست كه با رفتن تو يا من قطع نميشه. پس ناراحتي نداره.
من: باور كن از رفتنت ناراحت نيستم. خيلي هم خوشحالم كه داري ميري و به چيزي كه ميخواستي ميرسي. من از اين ناراحتم كه توي اين مدت دوستي، دوست خوبي نبودم. من مثل هميشه فرصتها رو از دست دادم. مثل هميشه. من دلم ميخواست مفيد باشم. دلم ميخواست خوب باشم. براي تو. براي همه. و حالا با نگاهي حسرت بار رفتنت رو نگاه ميكنم. من از تو ناراحت نيستم كه چرا داري ميري. من از خودم ناراحتم كه چرا برات خوب نبودم. چرا دوست خوبي برات نبودم.چرا نتونستم؟ چرا؟
اون پشتش رو كرد بهم. دستش رو برد به طرف صورتش. برگشت. لبخند زد.
اون: بيا سر چمدون رو بگيريم ببريم بذاريم توي ماشين.

No comments:

Post a Comment