2003/11/30

ديدار شد ميسر و بوس و كنار هم
از بخت شُكر دارم و از روزگار هم

2003/11/28

سلام
آقا ما براي اولين بار هك شديم!! تجربه خوبي بود!!
يه نفر براي همشيره مكرمه مان آفلاين فرستاده بود كه بيا فلان جا. خواهر ما هم روي اون لينك كليك ميكنه و يكهو، صفحه ياهو مسنجر بسته ميشه. و بعد از اون ديگه هر وقت كسي از مسنجر كامپيوتر ما استفاده ميكرد، مجبور ميشد كه اول يوزر نيم و پسووردش رو بزنه و بعدش هم اين يوزر نيم و پسوورد آفلاين ميشد براي يك آي دي. خيلي باحال بود. هر كاري هم ميكرديم كه اين يوزر نيم پسوورد رو ضبط كنيم نميشد.
خلاصه فعلا ما مسنجر نداريم. يعني فعلا كه استفاده نميكنيم تا بعد ببينيم چي پيش مياد.

2003/11/25

سلام
بالاخره بعد از 14 سال يعني درست از وقتي كه آقاي خميني مرحوم شد، روز عيد فطر همون روزي افتاد كه تقويم اعلام كرده. در تمام مدت اين 14 سال از هر طريقي كه بود به گوش هركي كه ميتونستم رسوندم كه چطور كسي كه به اندازه عمر من وشما كارش نوشتن تقويم است، ناگهان توي محاسبه تقويم اشتباه ميكنه؟ هميشه احساس ميكردم كه اينكه حاكمان اين 14 سال هر سال روز عيد رو عقب جلو ميكنند، يه عقده دروني بوده كه بگن ما بيشتر ميفهميم. حالا هم راستش خيلي خوشحالم كه بالاخره سرعقل اومدند. ولي واقعا آيا سرعقل اومدند؟ واقعا اون سير نابخردي تموم شد؟ نميدونم والا. فقط ميدونم كه امروز خوشحالم همين.
اميدوارم كه همتون با دست پر از سوغاتي ها خوب از اين سفره الهي بلند شده باشين. و تا سالهاي سال از بركت اين سفره بهره مند باشيد.
عيدتون مبارك!

2003/11/23

سلام
اهل پارتي بازي نيستم ولي خدا وكيلي اين رو بايد بزرگترين GK قرن ناميد.
خدمت كساني هم كه ميان و ميخوان بدونن اين اصطلاح به چه معنيست، بايد عرض شود كه ما سالهاي سال دود چراغ خورديم و تلمذ استاد نموده ايم تا بدين درجه از تخصص رسيده ايم. الكي كه نيست داش من!!!
ولي همينطور سربسته بگم كه الحق كه اين جناب بوش خوب گندي زده بود خوب gk اي كرده بود. خوب!!

2003/11/22

سلام
يه چند وقتيست كه بحث ابتذال وبلاگنويسي توي چند تا وبلاگ شروع شده. خلاصه اي از اينها هم توي جارچي نوشته شده. الان من نميخوام دراين باره صحبت كنم. ميخوام درباره غم وبلاگ نويسي حرف بزنم.
نميدونم دقت كردين يا نه. بيشتر وبلاگهاي فارسي درد و دلها، غم نامه ها، آه و افسوس ها و ... نويسنده هاشون هستند. بيشتر بچه هايي كه وبلاگ مينويسن، از دست زندگي نالان اند. بيشترشون، راضي نيستند. يكي از خانواده اش ميناله، يكي از حكومت. يكي از دست زمونه شاكيست، يكي از زندگي.
راستي چه بايد كرد؟ بايد به اينان اميد داد كه روزگار بهتر خواهد شد و خواهد رسيد روزي كه به كام ما هم بگردد؟ بايد بهشون گفت كه اندكي صبر سحر نزديك است؟ بايد بهشون گفت كه زندگي اين همه هم كه تو فكر ميكني تاريك نيست و نيمه پر ليوان رو بهشون نشون داد؟ يا اينكه بايد گفت بابا تو ديگه كي هستي زندگي هميني هست كه هست. ميخواي بخوا نميخواي نخوا؟
من خودم راستش ديگه خسته شدم. از همه چي خسته شدم. اون از دانشگاهي كه پنداري طلسم شده و به هيچ سرانجامي نميرسه. نه تموم ميشه و نه اخراجم ميكنن. باور كنين من پسر تنبل و خنگ و كودني نبودم. يه پسر متوسطي بودم. درس ميخوندم نمره ميوردم، نميخوندم تجديد ميشدم. نمره هاي تجديديم هم هميشه بالاي 17 ميشد. ولي نميدونم چه حكمتي در اين دانشگاه بود كه 4 نسل اومدند و رفتند و ما هنوز داريم واحد پاس ميكنيم.
آره خسته شدم. ولي با تمام خستگيم، با تمام مشغله هاي فكريم، باز هم اگر بتونم سعي ميكنم به وبلاگهايي كه سر ميزنم، روحيه بدم. اميد بدم. بگم كه توي اين غم تنها نيستند و ...
ولي راستش ديگه از اينكه حرفهايي ميزنم كه فقط به درد كتابهاي اخلاق ميخوره، فقط به درد نصيحتهاي پدر بزرگها ميخوره، خسته شدم. بايد يه طرحي نو درانداخت. بايد يه روش جديدي پيدا كرد. من يكي خسته شدم از بس حرفهاي تكراري زدم. ديگه خسته شدم از بس ميبينم كه كسي كه غمگين است، حق دارد كه غمگين باشد. ولي واقعا ديگه هيچ راهي نيست؟ دِ اگه اينجوري باشه كه هممون بايد بريم تيمارستان.
دلم نميخواد سر خودم رو شيره بمالم كه آره دنيا رنگ و وارنگ است و اين منم كه عينك بدبيني زدم. دلم نميخواد خودم رو گول بزنم كه نه، دنيا به اين بدي هم نيست و ميشه توش خوش گذروند. خب پس بايد چي كار كرد؟ نبايد زندگي كرد؟
توي اسلام و طبعا از لحاظ عقلي، مساله مهاجرت هست. به نظر من تنها راه حل ممكن همين مهاجرت است. من اگه صاحب فتوا بودم، واجب ميكردم كه هر كي كه ميتونه پا شه از اين مملكت بره. اينجوري هم خودش راحت ميشه هم خدا را چه ديدي شايد با رفتن ما، جمعيت كمتر شد و اين مملكت هم به يه سرو ساماني رسيد! هرچند وقت يه بار هم يه سري ميزنيم و با امام رضا و حافظ و فردوسي و چهل ستون يه ديداري ميكنيم. تازه اگر هم رفتيم و ديديم كه نه ما اينكاره نيستيم، خيلي راحت ميتونيم برگرديم. ديگه هرجا راهمون ندن، خونه خودمون كه ميتونيم بيايم نه؟ گور پدر مردم و حرفهاشون. هرچي دلشون ميخواد هم بگن. اصلا بگن كه ما عرضه نداشتيم كه بريم. از قديم گفتن در دروازه رو ميشه بست، دهن مردم رو نه.
حالا شما بگين. من بد ميگم؟ شما راه بهتري هم به نظرتون ميرسه؟

2003/11/19

سلام
ميدونم كه چند وقتيست كه ننوشتم. ميدونم كه بعد از اينكه چند روز پشت سر هم نوشتم، بعضيهاتون دلتون ميخواست باز هم بنويسم. ميدونم كه نوشتن رو دوست دارم. حتي اين رو هم ميدونم كه اگه يه خورده تمرين كنم نوشته هام بهتر هم ميشه. همه ي اينها رو ميدونم و خيلي چيزهاي ديگه رو هم ميدونم. اصلا يكي از دردهايم اينه كه خيلي ميدونم. درك و شعورم خيلي ميرسه. خيلي ميفهمم. دردها غمها و ...
مطلب براي نوشتن زياد دارم. توي اين ذهن خيلي چيزهاست كه بايد مكتوب بشه. خيلي چيزها. علي اي حال شما اين فيلم تبليغي رو ببنين. حدود 1.3 مگابايتِ. سعي كنين كه اول دانلودش كنيد بعد ببينين. من كه خيلي خوشم اومد. توي اين دوره زمونه، آدمي بايد هركاري كه از دستش برمياد انجام بده كه هم خودش بخنده هم لبخندي بر لبان ديگران بنشونه.

2003/11/13

سلام
شبي امين دعا ميكرد. ميخواست خداوند را به نامي قسم دهد تا دعايش مستجاب شود. خدا را به عاشق قسم داد. چه او بهترينِ خلق بود.
او عاشق بود. بيش از 50 سال بود كه عاشق بود. بيش از 50 سال بود كه وصال ميخواست. وصالي دائم. بيش از 50 سال بود كه خوشبختي و رستگاري را در وصلت ميديد. به خاطر همين بود كه وقتي ضربه ي شمشير به سرش خورد، گفت به خداي كعبه كه رستگار شدم. خداي همانجايي كه به دنيا امد.
راستي چرا در كعبه به دنيا امد؟ كه هروقت نماز ميخوانيم، ياد او بيفتيم؟ چرا در اولين شب قدر ضربه شمشير خورد؟ چرا عزا داري او در شبهاي قدر است؟ كه قدر او را بدانيم؟ يا قدر خود را بدانيم كه پيرو اوييم؟

2003/11/12

آري آغاز، دوست داشتن است
گرچه پايان راه ناپيداست
من به پايان، دگر نينديشم
كه همين دوست داشتن زيباست.

سلام
توي زندگيم هميشه از شعر نو دور بودم و اگر هديه تولد پارسالم نبود، چه بسا كه هنوز هم.
به پيشنهاد اين سركار عليه و پيگيري و اصرار اين يكي سركار عليه، فيلم سرد سبز رو ديدم. بهترين جمله اي كه ميتونم درباره فروغ بگم، همون حرف والده است كه فروغ روح بزرگي داشت كه در جسم نميگنجيد.

2003/11/11

نه ديگه، پا ميشم اين بار، خالي از هر شك و ترديد
ميرم اون بالا ها مغرور، تا بشينم جاي خورشيد

2003/11/09

اون، داره چمدونش رو مي بنده و من دارم نگاش ميكنم.
من: داري ميري؟
اون: آره.
5 دقيقه بعد.
من :يعني راستي راستي داري ميري؟
اون: آره.
15 دقيقه بعد.
اون: چي شد ساكت شدي؟
من: كي؟ من؟ نه. خوبم.
اون : نكنه نميخواي برم؟ ها؟
من: هان؟ من؟ نه. اصلا.
اون: پس چِته؟
من: هيچي. گفتم خوبم.
10 دقيقه بعد.
اون: لا اقل بيا و از اون هيكلت يه استفاده ي مفيد كن و بشين روي چمدون.
من ميرم ميشينم. با سختي زيپ در چمدون رو مي بنده. داره عرق ميريزه. عصبيه؟ چشماش كه خيلي جدين.
اون: چون فقط گفتم از هيكلت استفاده كن، كمكم نكردي كه زيپ رو ببندم؟
من: ها؟ آهان. ببخشيد.
از روي چمدون پا ميشم. باهم كمك ميكنيم و چمدون رو بلند ميكنيم.
اون: مي بيني؟ تمام زندگي توي يك چمدان!!
من فقط يه لبخند ميزنم. اون مياد جلوم واي ميسه. 15 سانتيم. خجالت ميكشم. ميخوام سرم رو بندازم پايين. ميگه نه. مثل يه مرد تو چشمام نگاه كن. ميفتم روي زمين. ميگه بهت گفتم مثل يه مرد. اونوقت ميفتي روي زمين؟ پاشو. بلند ميشم. توي چشماش نگاه ميكنم. لبخند ميزنه.
اون: عليرضا هيچ وقت به من دروغ نگفته. راستشو بگو. ناراحتي دارم ميرم؟
من: نه.
اون: پس چه مرگتِ مادر پياله؟!!
من:...
اون: ببين عليرضا از يه چيزي خوشحالم. دوستي من و تو طوريست كه با رفتن تو يا من قطع نميشه. پس ناراحتي نداره.
من: باور كن از رفتنت ناراحت نيستم. خيلي هم خوشحالم كه داري ميري و به چيزي كه ميخواستي ميرسي. من از اين ناراحتم كه توي اين مدت دوستي، دوست خوبي نبودم. من مثل هميشه فرصتها رو از دست دادم. مثل هميشه. من دلم ميخواست مفيد باشم. دلم ميخواست خوب باشم. براي تو. براي همه. و حالا با نگاهي حسرت بار رفتنت رو نگاه ميكنم. من از تو ناراحت نيستم كه چرا داري ميري. من از خودم ناراحتم كه چرا برات خوب نبودم. چرا دوست خوبي برات نبودم.چرا نتونستم؟ چرا؟
اون پشتش رو كرد بهم. دستش رو برد به طرف صورتش. برگشت. لبخند زد.
اون: بيا سر چمدون رو بگيريم ببريم بذاريم توي ماشين.

2003/11/08

خاطرات شخص شخيص حاجاقا وقتي كه در كلارآباد بود
قسمت چهارم

قسمتهاي اول ، دوم و سوم رو خونديد. حالا چهارمين قسمت.

شنبه 29/6/82

امروز دلم گرفته بود. فكر ميكردم كه حوصله ام سر رفته. ولي با توجه به شناختي كه از خودم دارم، بعيد ميدونستم. ميدونم كه من يكهفته اول رو خيلي راحت ميگذرونم ولي بعدش شايدم دلم تنگ بشه و بخواد كه برگرده. ولي امروز كه تازه روز سومه، چشه؟ بالاخره فهميدم. من از وقتي كه اومدم، هيچ موسيقي گوش نداده. نه راديو، نه تلويزيون، نه نوار، هيچي. اين شد كه تلويزيون رو روشن كردم ديدم كه مراسم عزاداري حضرت موسي كاظم(ع) است. گفتم چه خوب كمي هم عزاداري ميكنيم. باور بفرماييد تمام دلم رو متمركز كردم به عزاداري. ولي هر چي مبيشتر ميگذشت، بيشتر بدم ميومد. آخه مداح، نوحه خون، سخنران و خلاصه هر چيزي از اين دست، فقط كه نبايد شعر و مطلب بلد باشه كه. صداي خوب هم شرط است. ولي امان از اين نوحه خون. نفس كم مياورد. صداش جيغ ميشد. بعضي وقتها كه اصلا صداش هم در نميومد. نميدونم والا. اينها ثواب خودشون رو ميبرند ولي آخه به چه قيمتي؟
اين روشن بودن تلويزيون باعث شده كه من از صبح تا حالا 2 تا بازهي منچستر يونايتد ببينم و تازه ساعت 7.5 شب هم قرار كه بازي با آرسنال رو مستقيم پخش كنه. هيچ نميدونستم كه بينندگان محترم محكوم هستند كه در روز 3 مرتبه بازي يك تيم رو تماشا كنند. يعني سيما اينقدر برنامه كم داره؟
***
الان ساعت 6 صبح يكشنبه است. فقط اومدم بگم كه بعد از بازي منچستر و آرسنال كه اين حرفه اي هاي دنيا، خوب پاك آبروي هرچي فوتباليست رو بردند، من رفتم پايين پياده روي وتا همين الان هم داشتم با نگهبانان مجتمع گفتگو ميكردم. همين!

يكشنبه 30/6/82

احتمالا بايد اسم اين سفر رو " باز كردن قوطي كنسروهاي نجوشيده" بذارم!! ديروز كه رفتم خريد، هوس كنسرو باقالي كردم. يك قوطي خريدم و رسيدم كه خونه، بازش كردم و شروع كردم به خوردن. امروز كه داشتم همينطور بهش ناخنك ميزدم و بازي يوونتوس و آث رم رو تماشا ميكردم، يك دفعه چشمم افتاد به همون جمله ي كذايي معروف!! و خب ديگه بقيه اش رو خودتون ميدونيد!
به خاطر شب زنده داري ديشب، امروز تقريبا" همه اش به خواب گذشت. طهر ساعت 1 بيدار شدم، ساعت 3 خوابيدم. ساعت 7 بيدار شدم، ساعت 8 دوباره خوابيدم و ساعت 11 بيدار شدم! الان هم ساعت يك نيمه شب گذشته ولي نميدونم چرا تلويزيون يكدفعه پايين صفحه نوشت، 00:38 . شايد از بس خوابيدم، حساب گذر زمان از دستم در رفته!!

2003/11/06

سلام
خب به ميمنت و مباركي يك سري لينك دوستان اون كنار صفحه سمت چپ اضافه شد. اونايي كه علاوه بر لوگوشون لينكشون هم هست به خاطر اينه كه خيلي دوسِشون دارم!
امشب 5 شنبه بود و من يه خورده بي حوصله ام. اينه كه فقط يه چيزي ميگم و ميرم.
من شيرين عبادي رو ديدم!!!
يعني من كه نديدمش. والده ديده! والده هم كه ببينه انگاري كه من ديدمش ديگه نه؟!!

2003/11/04

سلام
قديمها كه مردم مسلمون تر از حالا بودند،‌ رمضون كه ميشد، عرق خورا و شراب خورا و قمار بازا، به احترام اين ماه، عرق و شراب نميخوردن و پاي ميزقمار هم نميرفتن. حتي اونايي هم كه مسلمون نبودن، روزاي تاسوعا و عاشورا هم لب به مشروب نميزدند. مسلمون نبودند، ايراني كه بودند.
حالا به ميمنت مملكت جمهوري اسلامي، حرمت و احترام همه چي از بين رفته، ولي من ميخوام يه خبر خوشحال كننده بهتون بدم!!! از وقتي كه ماه مبارك شروع شده، ملت دنبال سكس هم كمتر ميرن و شاهدش هم تعداد بازديدكنندگان وبلاگم است كه اين روزها به نصف قبل كاهش يافته است!!!

2003/11/03

سلام
برخي افاضات حاجاقا رو از اون كنار سمت چپ برداشتم گذاشتم اين طرف سمت راست!! يه 2-3 تا مطلب ديگه هم بهش اضافه كردم.
آخه ميدونيد دارم واسه جارچي يه سايت طراحي ميكنم. براي اين هم كه آبروم نره!! اول تمام امتحانا رو توي اين وبلاگ مادر مرده ام ميكنم تا خوب تمرين كرده باشم. حالا اگه فرصت كنم، اون كنار سمت چپ يك سري لينك ميذارم كه اين بابا يواش يواش كه ما رو بكشه كه چرا لينك من رو توي وبلاگت نذاشتي!!!

2003/11/02

سلام
اين دهان بستي دهاني باز شد
تا خوردنده اي لقمه هاي راز شد
لب فرو بند از طعام و از شراب
سوي خوان آسماني كن شتاب
گر تو اين انبان ز نان خالي كني
پر زگوهر هاي اجلالي كني
طفل جان از شير شيطان باز كن
بعداز آنش با مَلُك انباز كن
چند خوردي چرب و شيرين از طعام
امتحان كن چند روزي در صيام
چند شبها خواب را گشتي اسير
يك شبي بيدار شو دولت بگير
***
بيشتر از 20 ساله كه اين شعر رو از راديو هنگام افطار ميشنوم. هميشه ي خدا هم فكر ميكردم كه اين بيتها از مولويست. امروز بعد 20 سال متوجه شدم كه اولا 4 بيت اول فقط از مولوي است و تازه همين 4 بيت هم در يكجا نيستند و در دفترهاي محتلف هستند.
حبذا به گرداوري كننده و سراينده دو بيت آخر!!

2003/11/01

سلام
خاطرات شخص شخيص حاجاقا وقتي كه در كلارآباد بود
قسمت سوم

دفعه قبل تا روز دوم براتون نوشتم. اگه يادتون باشه من 4شنبه از تهران راه افتادم و بعد گذروندن حوادثي ساعت 11 صبح رسيدم كلارآباد. ناهاري خوردم و خوابيدم و كمي هم پياده روي كردم. روز دوم هم هم چون كارگر نيامد مجبور شدم كه خودم حمام رو تميز كنم. حالا ادامه ماجرا:

جمعه 28/6/82
صبح ساعت 11بود كه احساس كردم يكي داره در خونه رو از جا ميكنه. از خواب بيدار شدم و در رو باز كردم ديدم بانويي به غايت زيبا روي با قد cm 190 ايستاده. گفتم بله؟ و البته روم نشد كه بگم شما داشتين در خونه من رو ميزديد يا درسعادت بنده رو؟!!! گفت آقاي مدرس؟ گفتم بله. گفت من افسانه ام. تو دلم گفتم والا ما توي خواب هم همچين چيزي رو نديده بوديم. گفتم خب؟ گفت احتياج به يك نفر داشتيد كه بيايد و خانه را تنظيف كند! گفتم آها. بله. بفرماييد.
آمد توي خونه و روپوش خويش را دراوردن همان و قلب بنده به لرزيدن همان! مادرپياله چقدر خوش تركيب بود! از پايين كه ميومدي بالا، يه خورده پهن ميشد و بعد يكهو كه به كمر ميرسيد، تنگ ميشد. سينه ها هم كه هزار الله اكبر!!! حالا من براي اينكه توي خماري بمونيد، نميگم كه آن لرزيدن قلب، از ترس بود يا چيز ديگه!! فكرش رو بكنيد اگر خداي نكرده نظر سويي به ما داشت، من بيچاره كه پِرِس ميشدم!!!
حدود 3 ساعتي موند و همينطور كه كار ميكرد، منم سيگار ميكشيدم و باهاش حرف ميزدم. البته به بهانه حرف زدن همش دنبالش بودم كه مبادا شيطان گولش بزند و دست از پا خطا كند. ساعت نزديك 2 بود كه ازش پرسيدم افسانه ناهار چي برات درست كنم؟ گفت هيچي من الان كارم تموم ميشه و ميرم. خيلي ممنون. ماهم گفتيم اوكي!
وقتي كه افسانه خانم رفت، من اصلا حال و حوصله غذا درست كردن نداشتم. حالا نياين پشت سر حاجاقا صفحه بذارين كه آره عاشق شده و دل و دماغ خوردن نداشت ها!!!به جون شوما حوصله درست كردن غذا نداشتم و الا خيلي هم گرسنه بودم. اين شد كه از يخچال كه حالا به لطف افسانه جون(!) خيلي نو نوار هم شده، چند برگ كالباس دراوردم و با ماست خوردم!! ساعت هم حدود 3 بود كه رفتم خوابيدم.
عصري كه از خواب بيدار شدم، يه كم توي خونه چرخيدم و چون سردم شده بود، يه ذره آب شنگولك خوردم به اندازه اي كه فقط همچين گرم بشم.
الان هم كه در خدمت شمام و راستش برنامه ي خاصي هم ندارم تا آخر شب ببينم چي پيش مياد.