2006/10/04

Imraan
 
توی محل کارم، رادیو روشن بود و اخبار ساعت 10 صبح پخش می شد. گفت عمران صلاحی در سن 60 سالگی...
 
دیگه بقیه اش رو نشنیدم. داد زدم کی؟ عمران صلاحی؟
تازه بجه ها فهمیدن که رادیو هم روشن است. گفتند چی میگی؟ عمران صلاحی جی؟
صدام خفه شده بود. یک اس ام اس به والده زدم که تو میدونستی عمران مرد؟ جواب داد صلاحی؟ و من زدم زیر گریه. صادق اومد و گفت بابا بی خیال. و من همینطور گریه میکردم.
داشتم مینوشتم آره که مهرشید زنگ زد. صدام در نمیومد.
اس ام اس زد که توی بیمارستان توس درگذشته. سکته قلبی.
 
خدا فقط خودش میدونه که چقدر به حرفهاش خندیدم. از استکان چایی هایی که میخورد.
سه چهار ماه پیش بود، آخر وقت داشتم برمیگشتم خونه. رادیو پیام روشن بود. داشت از عمران میگفت. از قدرتش در شعر.
نادر بهتر از من تونسته حرف بزنه. من نمیدونم چی باید بگم.
 

2006/08/10

سلام

خانم والده ما چند وقت پیش یک داستانی را ترجمه کرد و به ما داد که برایش تایپ کنیم. ما هم تایپ کردیم و وقتی که خواستیم برایش بفرستیم، گفتیم که جاچ خانم، این ترجمه ای که شما کردید، این هم اونی که ما کردیم!
بعد خانم والده به ما گفت که مال شما البته که بهتر از ما بود.
بعد دو نفری نشستیم و کمی این ور و اونورش کردیم و یک روزی والده ما آن ترجمه را گذاشت توی وبلاگش یعنی اینجا
امروز ما متوجه گشتیم که جناب آقای پژمان خان، در کامنتی که برای جناب آقای خوابگرد خان گذاشته اند، ضمن ذکر خیری که از سایت هفتان به عمل آورده اند، گفته اند که این مرغ آمین بانو را هم دریابید. ما رفتیم توی سایت هفتان که ببینیم چه کس دیگری همان داستان را ترجمه کرده است، دیدیم که عجب! همان ادنا خان خودمان است که چند وقتیست به مهدی اچ ایی تغییر نام داده است. تاریخ پست ادنا، البته چند روزی بعد از پست والده است. خب با توجه به اینکه والده در گروه جارچی به همگان اعلام نمود که ما یک همچین داستانی ترجمه کرده ایم، خب می شود گفت که ادنا هم که عضو جارچیست، آن نامه را خوانده است و بعدش هم بلافاصله رفته است توی هفتان و لینکش را داده.
البته این امکان هم وجود دارد که ادنای عضو جارچی، هیچ کدام از نامه های جارچی را نخوانده است و خودش راساً اقدام به ترجمه کرده است و حالا از سر اتفاق، بعد از والده ما ترجمه اش را در وبلاگش قرار داده است.
راستش فعلاً حکمی نمیتوانم صادر کنم. ولی خیلی خوشحال میشدم که ادنا وقتی که این ترجمه را در وبلاگش قرار میداد، یک لینکی هم بهش میداد یا وقتی که در هفتان به مطلب خودش لینک میداد، یکی هم به والده ما میداد.
علی ای حال، ما در این پست غرضمان این که به هر دویشان لینک دهیم و بلکه کار خدا پسندانه ای کرده باشیم.

2006/08/08

سلام
اول از همه باید میلاد مبارک حضرت علی علیه السلام رو به همتون تبریک بگم. خدا کنه خودش، توی این روز، صله‌ی همه ما را به ما بدهد.

اما بعد.

می‌گویند سنگ بزرگ نشانه نزدن است. برای اینکه شما یک سنگ بزرگی را نزنید، ابتدا باید آن سنگ را پیدا و از به اندازه کافی بزرگ بودنش اطمینان حاصل کنید. اگر آنقدر بزرگ بود که ارزش نزدن داشت، تازه باید کارهای مقدماتی را شروع کنید. خوب اطرفش را نگاه کنید، جوانب را بسنجید و مطالعات تحقیقاتی و محیطی انجام دهید. چرا اصلا باید یک سنگ بزرگ را نزنید؟ تا به حال چند مرتبه سنگ نزده‌اید؟ یا دست بزن ندارید یا به زن؟ این سوالات فلسفی را از خودتان بکنید. امکان دارد سنگ برای شما بزرگ باشد ولی کس دیگری بتواند آن را بزند. اگر نظر بنده را بخواهید، این سنگ به درد نزدن نمی‌خورد. کمی زور بزنید و سنگ را بلند کنید که اگر کس دیگری بیاید و سنگ را بزند، پاک آبروی شما رفته خواهد شد! به همین دلیل ساده که تحقیقات خود را خوب انجام نداده اید. اصولاً برای اینکه بتوانید یک سنگ را نزنید، باید خودتان را نیز خوب بشناسید. و این یعنی اینکه علم خود شناسی را به بهترین نحوی فرا‌آموخته باشید.
به من ایراد نگیرید که این همه سنگ توی کوه و در و دشت هست که آدمی نمی‌تواند بزند. پیدا کردن یک سنگی که واقعاً نتوانید بزنید، همانطور که دیدید، مستلزم خودشناسیست و می‌دانید که خودشناسی هم مقدمه خدا شناسیست.
چه برکاتی دارد این سنگ بزرگ نزدن!!

بعد از اتمام مراحل مقدماتی، نوبت به مراحل اصلی نزدن سنگ می‌رسد.
سنگ را بگذارید جلوی خودتان (درواقع اگر شما توانستید که این کار را انجام دهید، بلافاصله برگردید ببینید کجای کار ایراد داشته یا درست انجام ندادید. یادتان باشد که شما دنبال سنگی هستید که نزنیدش. اگر قرار باشد که بگذارید جلویتان که نه تنها سنگ را زده‌اید، جابجا هم کرده‌اید و خیلی کارهای دیگر. من چند روز پیش عکس یک خانمی را دیدم که با یک عدد سنگ خیلی بزرگ نمی‌دانید که چه کارها که نمی‌کرد!!)
بنشینید جلوی سنگ. اگر چهار زانو بنشیند که دیگر چه بهتر. اگر پاشنه‌ها را هم روی کناره ران قراردهید که دیگر نور است و اگر همینطور که به سنگ می‌نگرید، پشت دستتان را هم بگذارید روی زانویتان و دو انگشت شست و اشاره را هم مهربانانه وادار به بوسیدن کنید آن هم از نوع فرانسویش که حالا حالا ها ول کن ماجرا نباشند، دیگر نور علی نور است.
به سنگ بنگرید. تمرکز کنید که هیچ چیزی به جز سنگ توی ذهنتان نباشد. سعی کنید فقط به یک نقطه از سنگ خیره شوید. خانم که جلویتان نیست که سرتاپایش را برانداز کنید! (اگر شما خواننده گرامی، خانم هستید، بنا به اختیار خودتان می‌توانید به جای خانم، آقا را در جمله قبلی قرار دهید. اختیار با شماست. همانطور که بعضی مواقع حق هم با شماست!!!)
بعد از چند دقیقه‌ای که تمرکز کردید (بستگی به این دارد که چقدر در تمرکزتان موفق بوده اید. از 2 دقیقه بگیر برو بالا) چشمهایتان را ببندید و تصور کنید که سنگ را بغل کرده‌اید و عرق از سر و رویتان می‌ریزد و شما دریغ از یک میلی‌متر زدن سنگ. یواش یواش احساس می‌کنید که تمام وجودتان در حال از هم پاشیدن است. یک مرتبه بلند شوید، فریاد کشید، به سوی سنگ بدوید و با تمام زور، سنگ را نزنید. موفق باشید!

بنده دیشب (البته تا الان که ساعت دوازده ظهر سه شنبه است)، اولین قدم را برای نزدن سنگ بزرگ برداشتم. قریب به 100 مگابایت کتاب در حدود 10.000 صفحه از اینترنت گرفتم که معلوماتم را بالا ببرم. تا روز جمعه بیست مرداد ماه هم شما فرصت دارید تا یک عدد سنگ بزرگ، مجانی و رایگان، از http://www.worldebookfair.com بار گذاری پایین (درست نوشتم؟) کنید. بشتابید که وقت نادر است.

2006/08/05

سلام

اول از همه عرض کنم که این بلاگر آقا قاط زده است خفن.
عرض شود خدمتتون که ما چهارم مرداد ماه مطلبی نگاشتیم و پستش کردیم و چون کنکور داشتیم، دو سه روزی به اینترنت سر نزدیم. روز هفتم مردادماه که به وبلاگمان آمدیم، دیدیم که مطلب ما تاریخش خورده است ششم مرداد ماه. گفتیم اوکی نو پرابلم. روز دوازدهم مردادماه، آقا ما یک عدد کامنت به وسیله ایمیل دریافت کردیم که فردی نوشته بود یکی از بزرگترین مزایای اینکه یه مطلبو دوبار پست کنی اینه که من میتونم تو دومی اول بشم !! آقا ما را می فرمایید، گفتیم ما کی یک مطلب را دو مرتبه نوشتیم؟ مجدداً آمدیم به وبلاگمان و دیدیم که همان مطلب چهارم یا به روایتی ششم مردادماه ما، در تاریخ یازدهم هم پست شده است. ولی هیچ اثری از کامنت آن فرد محترمه نیست!
تا اینکه آقا محمد اومد و کامنت دیگری بنگاشت و ما خوشحال از اینکه بالاخره کامنت آن ضعیفه، پابلیش گردیده ، ولی دیدیم که باز هم جا تر است البته که بچه نیست. حالا اینها به کنار، الان که اومدم اینجا می بینم که در لیست مطالب پست شده من، فقط یک بار آن مطلب هست و من نمیدانم این جناب بلاگر آن دومی را از کجا آورده است. خلاصه اینکه به قول خاتون گفته باشم که مبادا بعداً سوالی ابهامی چیزی پیش آید.

اما بعد.
آقا ما بعد از قریب به یک سال بالاخره دو عدد زوج جوان را به کلبه خویش دعوت نمودیم. اما ای کاش که نمینمودیم!! یعنی اینکاه آقا پاک آبرویمان رفت. اولاً که در یک چشم به هم زدن، آقا ما یادمان رفت که پلو را گذاشتیم که قل بخورد. این شد که وقتی تلفنی که فکر میکردیم حداکثر 50 ثانیه طول میکشد ولی نزدیک به 3 دقیقه به طول انجامید، تمام شد و گفتیم خب حالا برویم توی آشپزخانه، دیدیم که کمی بیش از اندازه برنج قل خورده است و دیگر باید کشیدش سر میز!! این شد که لوبیا پلویی که میخواستیم جلوی بانوان محترمه آبرویمان را حفظ کند و میان نو عروسان و آقایان داماد دعوا و اختلاف راه بیندازد که بابا برو یاد بگیر، ببین یک عدد الف بچه که تازه پسر هم هست و مثل سرکارعالیه دختر تشریف ندارد، چه پلویی درست کرده بود و تو؟ خجالت بکش و مگر توی اون خونه مادرت (شاید هم یک عدد لفظ دیگری را به کار برد) چی بهت یاد داده اند و از این دست بگو مگو ها، برعکس شد و آبروی ما را برد و بانوان محترمه هم نفسی به راحتی کشیدند و آقایان داماد هم قدر همسرانشان را دانستند!!
خلاصه اینکه این تازه کوچیک کوچیکش بود. ولی چیزی که در این مهمانی کوچک، جلب بنده را توجه کرد دو تا چیز بود یکی اینکه یکی از بانوانی که به تنهایی و بدون همسرشان تشریف آورده بودند، فرمودند که درست است که این پلوت بد شد، ولی چون بقیه خوب شده بود و ریزه کاری هایت رو درست انجام داده بودی، ما کاملا حرفت را باور میکنیم که این خراب شدن لوبیا پلو فقط یک اتفاق بوده است. حالا کجای این حرف جالب توجه است؟ اینجاش که اگر بنده یک عدد خانمی بودم که آقایی نیز همسرم بود و آن وقت یک چنین جی کی ایی میکردم، آیا باز هم همین حرف زده میشد؟ والده که میگوید نه. جامعه مرد سالارانه ما چنین اجازه ای را به زن نمیدهد که غدا را خراب کند. اگر احیاناً غدای زن خراب شد، نه به خاطر اتفاق که به خاطر بی عرضگی و غیره اوست. راستش دلم برای آن نو عروس تازه سوخت. چون فکر میکردم که اگر آنها آبروی شوهرشان را ببرند، چه الم شنگه ای که به راه نخواهد افتاد.
اما مطلب دوم اینکه این جوانان برومند ایران زمین، اون شبی هیچی نخوردند. فقط شیرینی که خودشان آورده بودند تقریباً نصف شد. صبح جمعه که داشتم خونه رو مرتب میکردم، بیسکوییتهایی که من عاشقشان هستم، تمام و کمال دست نخورده ماند و 3 عدد رنگارنگ به علاوه 24 عدد تخمه سفید به همراه چند عدد پسته، کل چیزهایی بود که خورده شد. خوب شد میوه نخریدم!!

2006/08/01

سلام
 
اول از همه باید چهارسالگی مرتیا را تبریک عرض کنم. کمی دیر است ولی خب سوخت و سوز ندارد!!!
 
اما بعد.
 
1- امروز رفته بودم که کارت ورود به جلسه کنکور دانشگاه پیام نور را بگیرم. یک ورقه تبلیغاتی یک آموزشگاه را بهم دادند که نوشته بود ما آرزو میکنیم در آزمون 6 مرداد ماه موفق شوید ولی...
 
ولی در غیر این صورت ما تا آزمون سال بعد با شما هستیم!!!
 
2- نزدیک به یک ماه است که موبایلم خراب است و همش هم تعمیرگاه ایراتل است. بیچاره ها دیگر من رو که می بینند، میگند تو که دیروز اینجا بودی!!! فعلا از گوشی ساخت وطن صا ایران استفاده میکنم ولی مشکل اینجاست که همه ی شماره تلفنهایم توی گوشیم بود. نزدیک به یک ماه است که از هیچ کس خبری ندارم. پس فردا هم کنکور دارم، بعد از کنکور باید یک فکر اساسی برای شماره تلفنهای دوستان بکنم.
 
3- در پست قبلی که لینک یک سایت ضد اسراییلی را نوشته بودم، به دلیل همان لینک، نامه هایی که از طرف بلاگر به ایمیلهای خوانندگان میره، اسپم تشخیص داده شده بود و امتیاز منفی آن نیز -11 بود. جالبه که بدانید میانگین امتیاز منفی یک نامه ی اسپم، بین منفی یک و صفر است!! به میگن سانسور؟ به این مینگن آزادی؟ نمیدانم. فعلاً وقت فکر کردن به اینها را ندارم.

2006/07/27

سلام

اول از همه باید چهارسالگی مرتیا را تبریک عرض کنم. کمی دیر است ولی خب سوخت و سوز ندارد!!!

اما بعد.

1- امروز رفته بودم که کارت ورود به جلسه کنکور دانشگاه پیام نور را بگیرم. یک ورقه تبلیغاتی یک آموزشگاه را بهم دادند که نوشته بود ما آرزو میکنیم در آزمون 6 مرداد ماه موفق شوید ولی...

ولی در غیر این صورت ما تا آزمون سال بعد با شما هستیم!!!

2- نزدیک به یک ماه است که موبایلم خراب است و همش هم تعمیرگاه ایراتل است. بیچاره ها دیگر من رو که می بینند، میگند تو که دیروز اینجا بودی!!! فعلا از گوشی ساخت وطن صا ایران استفاده میکنم ولی مشکل اینجاست که همه ی شماره تلفنهایم توی گوشیم بود. نزدیک به یک ماه است که از هیچ کس خبری ندارم. پس فردا هم کنکور دارم، بعد از کنکور باید یک فکر اساسی برای شماره تلفنهای دوستان بکنم.

3- در پست قبلی که لینک یک سایت ضد اسراییلی را نوشته بودم، به دلیل همان لینک، نامه هایی که از طرف بلاگر به ایمیلهای خوانندگان میره، اسپم تشخیص داده شده بود و امتیاز منفی آن نیز -11 بود. جالبه که بدانید میانگین امتیاز منفی یک نامه ی اسپم، بین منفی یک و صفر است!! به میگن سانسور؟ به این مینگن آزادی؟ نمیدانم. فعلاً وقت فکر کردن به اینها را ندارم.

2006/07/24

هفته ي پيش وقتي كه EuroNews بيروت رو نشان ميداد، گريه ام گرفت. اين بيروت همان بيروتي بود كه 3 ماه پيش من رفتم و كلي ذوق زده شدم؟ اين بيروت هماني بود كه به پسر خاله ام گفتم كه اگر روزي ديدي كه اومده ام اينجا ساكن شدم تعجب نكن؟ باورم نميشد. درياي به اون زيبايي، ساحل به اون آرامي چه بلايي سرش آمده بود. ولي همين گريه، بيشتر از چند دقيقه طول نكشيد و من هم رفتم مثل هميشه، سرم را روي بالشت گذاشتم و خوابيدم. البته شخصاً در ميان دوستان و آشنايان، به بي غيرت معروف هستم، ولي احساسم اين بود كه اين بي غيرتي، در مورد مسايل غم انگيز دنيا، مثل جنگ و سيل و طوفان و غيره، اپيدمي و همه گير شده. البته جناب خوابگرد هم همين نظر را تا حدودي دارند.
اين همه جنگ و خونريزي تا كي بايد طول بكشد؟ پس اين انسان كي بايد عاقل شود كه بابا همه ما آدميم، همه ما مخلوق يك نفريم؟

يك سايتي هست كه خودم حوصله اينكه تمامش لود شود را نداشتم و صفحه رو بستم، ولي به شدت توي ايميل ها و آف لاين ها ميايد. اين كارها، به نظر من زياد مفيد فايده نيست و اگر ميخواهيم كه كاري كرده باشيم، بايد به آن لينك دهيم.
من اينجا سهم خودمم را انجام دادم و اميدوارم كه شما ها هم همينكار را بكنيد.

با آروزي اينكه روزي را بتوانيم ببينيم كه در هيچ جايي نه جنگي باشد نه كشتاري

2006/07/16

سلام
یک کوچه پایین تر از محل کارم، یک سلمانیست. دو سه هفته ی پیش، سردرش یک تابلو گذاشت که عکس یک آقای مدل خیلی خوشگلی با موهای افشان بود و اسم سلمانی.
یک روز که داشتم جلوی روزنامه فروشی که در کنار سلمانیست، سیگار میکشیدم و به تابلو نگاه میکردم، یک آقایی با موهای جو گندمی با جوانی 24-23 ساله، از سلمانی اومد بیرون. یکی از مغازه دارها گفت حاجی عجب عکسی از پسرت گذاشتی بالا مغازه ات ها!!! اون هم گفت که کار خودشه. از بس با این کامپیوتر ور میره بالاخره یک خیری هم باید به پدرش برسه یا نه؟!!

هفته ی پیش، توی کل پیاده رو، چندین و چند حجله گذاشته بودند و پارچه های سیاه و تسلیت از طرف مسجد محل و کلانتری و کسبه و ... به صاحب مغازه در غم از دست دادن تنها فرزند.

هنوز باور نمیکنم.
امروز حجله ها و پارچه ها نبود.
زندگی ادامه داره. چه بخواهیم چه نخواهیم. بی رحم است نه؟

2006/07/10

18 تير چه تاريخيست در زندگي من

خيلي خوشحالم. خيلي زياد خوشحالم. تقريباً دارم ديوونه ميشم. بعد از اينكه ايتاليا آلمان رو كشت (دقيقاً كشت. نه اينكه برد.) از شدت هيجان تا صبح بيدار موندم و فرداش هم كه بايستي ميومدم سركار و نتيجه اينكه 40 ساعت خوابم نبرد. اون شب به همه گفتم كه همين كشتن براي كافيست. هرچقدر كه باخت آرژانتين تمام توان من رو گرفت به طوري كه با خوردن دو ماگ قهوه ولي ساعت 11 شب بيهوش شدم و حتي نتونستم بازي ايتاليا اكراين رو ببينم، كشتن آلمان بهم نيرو داده بود.
حالا ايتاليا قهرمان جام شد. ايتاليا آلماني رو زد كه آرژانتين رو زده بود، فرانسه اي رو زد كه برزيل رو برده بود و اين يعني كه آرژانتين و برزيل رو هم برده است.
سالها پيش از اين، والده قربون صدقه خواهر زاده اش كه ميرفت، ميگفت الهي فداش خاله اش. در تمام اين مدت ميگفتم الهي فداش شه خاله اش. كي؟ كاناوارو.
دارم ديوونه ميشم.

سالها قبل،‌ 18 تير ماه، روزي بود كه براي اولين بار به قول امروزيها كلنگ بيزينس اينترنتيم رو زدم. روز 18 تير قرار داد نمايندگي فروش و هوست و دامنه و اينترنت رو با شركت قاصدك امضا كردم.
دو سال بعدش وقتي كه داشتم دو سالگي كارم رو جشن ميگرفتم، واقعه 18 تير كوي دانشگاه پيش اومد و ديشب 18 تير ماه، روزي كه تولد 9 سالگي بيزينسم بود، ايتاليا بعد از 24 سال قهرمان شد.
قبل از بازي به همشيره ميگفتم كه اگر اقليدس زنده بود، ميگفت كه از نظر اعداد امسال ايتاليا قهرمان ميشود و ديديم و كه قانون اعدادي كه اقليدس در نزديك به 3000 سال پيش وضع كرده بود، هنوز هم پابرجاست.

علي يار روي كيك تولدش نوشته بود VIVA Argantina. خيلي دلم سوخت. به معناي واقعي. حالا ايتاليا روي اين خيانت كار رو كم كرد. بهش گفتم احساس خفت و خواري نميكني؟!!!

زنده باد ايتاليا. زنده باد كاناوارو. زنده باد بوفون مادر پياله كه حتي محض ثبت در تاريخ هم يك پنالتي رو در جهت نپريد. زنده باد زيداني كه بالاخره اون خود اصليش رو نشون داد. هيچ ميدونستيد كه زيدان تا به حال در مسابقات باشگاهي و مليش، اين سومين باري بود كه به دليل شاخ زدن به ملت شهيد پرور از بازي اخراج ميشه؟ بابا طرف اينكاره است.
امروز همه تون رو دوست دارم. حتي توي آلماني و حتي تو زيدان!

2006/06/17

سلام
 
1- تقریباً میتونم بگم که اعصاب درست و حسابی ندارم و صد البته که به خاطر حذف ایران از ادامه جام جهانیست. نگید که مگه تو انتظار داشتی که ایران صعود کنه؟ امید که داشتم. دلم که میخواست.
 
2- یک هفته ایست که در یک شرکت کار پیدا کردم. فعلاً قرار است که تا آخر خردادماه بروم تا اگر هر دو طرف راضی بودیم، قرارداد استخدام ببندیم. کار فعلیم هم فعلاً این است که رابط بین کارمند و بخشها با حسابدار است. یعنی اینکه سند ها را مرتب میکنم و دفاتر حسابداری را مینویسم و... تا حسابدار که تشریف میاورند، مشکلی نداشته باشند.
 
3- چند روز پیش که اومده بودم خونه، توی پارکینگ که سوار آسانسور شدم، 4 نفر (دو مرد و زن و دو دختر و پسر) توی آسانسور ایستاده بودند. من فکر کردم که به خاطر من آسانسور رو نگه داشته اند، ازشان تشکر کردم و دکمه طبقه خودمان را زدم. متوجه شدم که به جز همینی که من زدم، بقیه خاموش است. به طبقه خودمان که رسییدیم، من از آسانسور اومدم بیرون و آنها هم همانطور ایستاده بودند!! خیلی وسوسه شدم که برم بگم شما برای اینکه بروید به مقصد مورد نظر، باید دکمه اون طبقه رو بزنید!! ولی خب جلوی خودم رو گرفتم. حدود 30-40 ثانیه بعد در آسانسور بسته شد و آسانسور به سمت بالا حرکت کرد. فکر کنم کسی آسانسور رو زده باشد!!!
 
4- چندی پیش یک نوشته ای نوشتم. نمیشه اسمش رو گذاشت داستان یا حتی قصه. ولی خب برای خودش یک چیزی هست! خودم زیاد ازش راضی نیستم ولی باز هم خب، بد نیست شما هم بخوانیدش!

2006/05/21

سلام



شرح 1- خب من هم اگر یک چنین مه جبین و سیمین رویی جلویم بود، یک همچین لبخند ملیحی بر لبانم نقش میزد.
شرح 2- ای آقا، مسلمونی هم مسلمونهای قدیم، آقا چشمهات رو درویش کن
شرح 3- ... یه دیقه وایسین، ببینم بلاخره این قرار ما چی میشه...



نه خیر، مثل اینکه قرار ما امروز جور نمیشه، بذار لااقل هم زمان هر دو کار رو بکنم...
(در حاشیه) دقت کردید چه با دقت به دستهای دختره خیره شده اند!!؟

2006/04/25

سلام
خب البته که بیشتر از یک ماه است که در این مکان مقدس چیزی ننوشتم. علت صرفاً گشادی برخی اسافل آدمیست و لاغیر. همین فراخی، باعث می گردد که آدمی کمی تا قسمتی هم مودش پایین بیاید. وای به روزی که مودت هم پایین باشد و زنگ بزنی به محترمه ای که بخواهی کمی گپ بزنی و او هم دلش از تو پر تر باشد و شروع کند به درد دل کردن که البته با زبانی نرم نیست و توناژش بالاست !!!

ما به خیر و نیمه خوشی رفتیم سوریه. چون در آنجا خوش نگذراندیم، وقتی که برگشتیم، با پسر خاله ها رفتیم شمال و حسابی دق دلی را خالی کردیم.
حال و خوصله حرف زدن ندارم فقط همین را بگویم که چون ما مهمان پسرخاله مان بودیم، و ایشان هم به خاطر قرار سفارتی به سوریه میرفتند، برایشان مهم نبود که توری که میگیردند چه نوع توری باشد. تور ما هم که یک عدد تور زیارتی بود و برنامه گروه هم روزی سه نوبت زیارت. ما هم که تصمیم داشتیم که حتماً سری به بیروت بزنیم، فقط 12 ساعت در لبنان بودیم و این شد که حسرت به دل ماندیم.

برعکس همیشه که مینوشتم حرف برای گفتن زیاد دارم، ایندفعه هیچ حرفی برای نوشتن ندارم.
شما هر سوالی که دارید بپرسید بلکه بنده حرفی برای نوشتن داشته باشم.

راستی سال نویتان حسابی مبارک باشد. خدا کند که حسابی تر از سالهای گذشته باشد.
ایام به کام

2006/03/13

سلام

احتمالاً اين آخرين مطلب سال 1384 بنده خواهد بود. بازهم احتمال دارد كه جمعه به اتفاق پسر خاله‌ى نازنين برويم به كشور سوريه. شنيده‌ام كه از دمشق با ماشين تا بيروت كمتر از يك ساعت است براي همين هم شايد يك سرى به بيروت هم زديم. اگر رفتي شديم، سال تحويل و هفته‌ي اول عيد نيستيم. خلاصه اينكه از همين الان، سال جديد رو حسابي بهتون تبريك ميگم و خدا كنه كه سال آينده، اولاً از امسال كلي و حسابي بهتر باشه و ثانياً يكي از بهترين‌هاي عمرتون باشه.

روز دوشنبه يازدهم صفر 1397 هجري قمري، ساعت بيست دقيقه از سه بعد از ظهر گذشته، پسري دو كيلويي به دنيا اومد كه بعدها شخص شخيص حاجاقا گرديد! يك شنبه بيست و يكم اسفندماه 1384 هجري شمسي، برابر بود با يازدهم صفر 1427 هجري قمري، يعني با يك حساب دو دو تا چهارتا، ديروز سي‌امين سال تولد من به حساب قمري بود!
خيلي ها ازمن ايراد گرفتند كه نخير هيچ هم همچيزي نيست و بايد به سال شمسي حساب كرد و... ولي من عمداً ديروز رو به خاطر سپرده بودم. از خيلي خيلي ماه پيش، منتظر ديروز بودم. از امروز به بعد، تقريباً سي ساله شده‌ام. سي ساله‌اي كه خيلي بايد براش فكر كنم.

زندگي، بدون اينكه خبرمان كند، همينطور دارد پيش ميرود. والده هرچند گاهي توي وبلاگش مطلب مي‌نويسد و روزي چهار پنج نفر هم بازديد كننده دارد. خيلي كم پيش مياد كه مطلبش عمومي باشد و بيشتر مطالبش، تخصصي ادبيست.
هر وقت كه ميرم توي وبلاگش، احساس غرور مي‌كنم. نه به خاطر اينكه پسرشم، بيشتر به خاطر اينكه يواش يواش دارد كار با وبلاگ نويسي را ياد مي‌گيرد. قبلاً هم نوشته بودم كه احساس مادري رو دارم كه مي‌بيند بچه‌اش يواش يواش دارد بزرگ مي‌شود و پشت لبهاش سبز، يا نوك سينه‌هاش برجسته مي‌گردد!!(بسته به مورد!!!)
توي يكي از مطالبش، درباره عزيز معتضدي نوشته بود. رفتم زندگي نامه‌ي عزيز رو خوندم. عنوانش اين بود كه نوشتن، شغل نويسنده نيست، سرشت اوست. خب با توجه به حال و احوال خودم، با توجه به سي ساله شدنم، به توجه به فكري كه مدام توي ذهنم در همين باره ها هست، سوال كردم از خودم كه سرشت من جيست؟ وكلات؟ دلالي؟ نويسندگي؟ تحقيق؟ اينرنت؟ اينا همشون يا چيزهايي هستند كه دوستشون دارم و توي خودم هم ذوقي ديدم، يا اينكه چند صباحي انجامشون دادم.

نزديك به 7 ماه است كه بيكارم. البته بود موقعي كه تو كار كارت خريد از اينترنت بودم، ولي كار به اون معني كه شما فكر ميكنيد و احتمالاً انجامش هم ميديد، نه. قبل از اين 7 ماه خب دانشجو بودم و درس ميخوندم. دقيقاً مثل كارمندي كه سر كارش، كار نميكند!! توي اين 7 ماه خب البته خيلي چيزها ميتونستم ياد بگيرم. قبلاً وقتي كه يك همچين فرصتهايي برام پيش ميومد، كلي بر معلوماتم اضافه ميكردم و ... (هميشه خودم يك اصطلاحي در يك همچين موردي به كار مي‌بردم ولي الانه هرچي فكر ميكنم يادم نمياد ميگفتم بر معلوماتت اضافه كن و ... كسب كن.) ولي اين دفعه هر كاري كردم، نتونستم بشينم پاي كامپيوتر و مثلاً زباني بياموزم.
اصلاً الان ماههاست كه ديگه كامپيوتر اون رفيق شفيق 24 ساعتم نيست. چند وقت پيش كه 4-5 روز تلفن خونمون به خاطر كابل برگردان، قطع بود، داشتم فكر ميكردم كه قبلاًها اگر يك همچين اتفاقي ميوفتاد، كلي پول كافي نت ميدادم.

دارم عوض ميشم. نسبت به قبل خيلي تغيير كردم. تغيير و عوض شدن في نفسه، بد نيستند ولي من ميترسم. بيشتر از اين ميترسم كه مبادا كه بدتر شم.
يكي از اين تغييراتي كه توي خودم مي‌بينيم، پول است!! احساس مي‌كنم كه عامل قدرت من، عامل تنفس من در طي همه‌ي اين سالها، پول بوده، حالا كه بي پول شده‌ام، ديگه حوصله‌ي هيچ چيز و كسي را ندارم. با بچه ها بيرون نميرم چون عادت ندارم كه پول رو ديگرون بدهند يا لااقل من تعارف نكنم. نميدونم مي‌ترسم، خجالت مي‌كشم يا اينكه چي. از خونه بيرون نميرم، چون اگر ماشين دست علي‌يار باشد، من عادت ندارم كه با تاكسي معمولي برم. عمري مرفه بي‌دردي سوار تاكسي تلفني مي‌شدم و حالا بايد تغييرش بدم. از اينترنت و استفاده نمي‌كنم چون پول تلفن و اينترنتش زياد است و مي‌ترسم از پسش برنيايم. اگر بخواهم احتمالا تا صبح بايد برايتان بشمرم!!

آرزوهاي خوب خوب برايتان مي‌كنم. سعي مي‌كنم كه كساني را كه مي‌شناسم، هنگام تحويل سال، به اسم ياد كنم. شما هم همين كار را بكنيد!

مثل هميشه، دوستتون دارم
عليرضا

2006/03/06

سلام
 
الانه يكي از دوستان زنگ زد و گفت كه بي معرفتها رو مي‌گيرند، نگرانت شدم، گفتم يك زنگ بزنم!! گفتم آره، حق كاملاً به قول سالك به دست توست. ما يك رفيقى داريم به نام مريخي، از تو با نجيبتر است چون حداقل زنگ نزده كه به روم بياره و شرمنده‌ام كنه، اون هم براى اينكه كم نياره، گفت حالا بيا و خوبي كن، من نگرانت شدم گفتم يه هشدارى بهت بدم كه مواظب خودت باشى به من چه كه دوست مريخيت، به فكرت نيست!!!!
 
خلاصه، ما بى‌معرفتيم، درست. ما تلفن خونمون قطع بود و شماره‌مون عوض شد، درست. ما مدتى دسترسى به اينترنت نداشتيم، درست. ما تنبليم، اين هم درست. ولى دليل نميشه كه يك ماه به اينجا سر نزنيم، اين هم درست. اصلاً هيچ عذر و بهانه‌اى ندارم جز اينكه حال و حوصله‌ى هيچ كارى رو ندارم.
 
از يكماه پيش تا حالا، كلى حرف داشتم كه بنويسم، درمورد عاشورا، درمورد دوستى، در مورد منشى، در مورد سهام عدالت، در مورد بودجه، در مورد خيلى چيزها كه الان فقط همينهاش رو يادم مي‌اد.
 
راستش رو هم بخواين، ديگه اينقدر جامعه‌ى محترمه نسوان، اين جنس لطيف، ما را شرمنده كردند و گفتند كه بابا چرا يك دوكلوم نمينويسى، اومديم و يك چند خطى بنويسيم بلكه از اين عذاب وجدانمان كمى تا قسمتى كاسته گردد.
 
البته توي اين مدت يكماه، دو بار هم شروع كردم به نوشتن كه هر دوبار كامپيوترم هنگ كرد و تازه پريروز فهميدم كه مشكل از فن كارت گرافيكم است كه عمرش را داده به شما، كه ديروز رفتم و يكى خريدم.
 
گفتم عمرش را داده به شما ياد يكى از مطالب ديگه اي كه ميخواستم بنويسم افتادم و ان هم اينكه روزی که خدا وظایف فرشته های مقرب درگاه را تعیین می‌کرد، عزرائیل اعتراض کرد که: همه‌ى بندگانت من را لعن و نفرین خواهند کرد. خدا گفت: نه، من کاری می کنم که هیچ کس مرگ را گردن تو نیندازد بلکه مقصرین دیگری...
 
فعلاً تا روزي كه من سر حوصله بيام و بشينم و يك متن مفصل بنويسم، شما اين صفحه‌ى سنگين را بخوانيد تا بعد.
 

2006/02/05

سلام
 
دلم خيلي گرفته. البته معمولاً از يه چند روز قبل تولدم تا چند روز بعدش اينجوري هستم. ولي امسال، فكر ميكنم كه بيشتر شده.
 
دلم از دست اين ريا كاري ها و نفاق و دورويي خيلي گرفته.
 
امسال حكومت نشون داد كه حتي عزاداري امام حسين هم نمي‌تونه جلوي اهداف و اغراض مقاومت كنه.
چند سال پيش كه عيد و محرم با هم افتاده بود، مي‌گفتند كه مردم ما در عين اينكه شادباشهاي سال جديد رو انجام مي‌دهند، عزاداري هم ميكنند ولي الان، كافيه كه يك سري به برنامه هاي راديو و تلويزيون بزنيد، الان داره عزاداري نشون ميده، تموم كه شد، تئاتر موزيكال نشون مي‌ده و به مسخره كردن هويدا و ... مي‌پردازه.
امروز فكر ميكنم كه روز پنجم محرم باشد. تا الان كه يك عدد نوحه هم از راديو نشنيدم. البته راديو هميشه روشن نيست. ولي مگر سالهاي قبل، هميشه روشن بود؟ تا به حال هيچ وقت امكان نداشته كه من يك بار سوار ماشين بشم و از نوحه‌ي راديو گريه ام نگيره. ولي امسال تا الان كه نشنيدم. خدا كنه تاسوعا و عاشورا بشنوم!!
 
امسال يك چيز عجيب ديگه اي هم كه هست، عكسهاي فت و فراوون امام حسين و حضرت ابوالفضل است. اصلاً انگار نه انگار كه كشيدن تصاوير، نگاه كردن به اينها، مكروه بود. انگار نه انگار كه يك زماني اسامي مقدس بودند، شخصيتها حرمت داشتند، ماه ها ارزش داشتند. اسم بزرگراه رو ميذارند، امام علي (ع) كه ملت بگن، تو امام علي ميخوره؟!! اسم دم دست تر از اولين امام شيعيان، اين فردي كه به نظر همه‌ي اسلام شناسان مسلمون و غير مسلمون، يكي از بزرگترين افراد بشر بود، پيدا نكردند؟ بابا من راهنمايي بودم، گفتم نبايد اسم اين خيابون، ميرداماد باشه، چون ملت ميگن، ميرم نه ميرداماد. اينها براي خودشون شخصيتي بودند. حالا اسم فلان ميدون رو بذاريد اما حسين، كه مردم بگن جنده هاي امام حسين، خوب خوش ركابند!! اونقدر پيچوندنمون پيچوندنمون كه اصلاً حاليم نيست كه كجا هستيم، چي بوديم، چي داريم مي‌شيم. وقتي خودشون اينها را رعايت نمي‌كنند، وقتي خودشون حرمتها رو نگه نمي‌دارند، وقتي كه خودشون كه داعيه اسلام داري و نگهداري از اسلام و انتشار اسلام ناب محمدي رو دارند، رفتارشون اينه،‌ ميخواين، مردم درست بشن؟ ميخواين دخترها، روسريشون رو درست كنند؟ من يادمه كه اولين باري كه موهاي يك زن، توي سينما از پشت روسريش بيرون بود،‌ مادرم گفت نگاه نكن. گفتم چرا؟ گفت اون اين كار رو كرده كه همه نگاش كنند، حالا اگه ما نگاش نكنيم، به هدفش نميرسه و ديگه آدم ميشه! ولي حالا اينقدر همه چي برامون عادي شده، كه قبح همه‌ي قضايا برامون از بين رفته. اگه پس فردا ديديم، يكي لخت و عور اومد توي خيابونها، بر و بر نگاش مي‌كنيم و احياناً يك استغفرالله هم مي‌گيم و ميريم. گفتم كه اينقدر پيجوندنمون كه ديگه يادمون نيست كه كي بوديم و چي بوديم.
 
نميدونم. دلم گرفته. شايد دارم به قول امروزيها آدم املي ميشم. شايد افكار مرتج و تند رويي دارم. ولي فعلاً كه همينم. در حال حاضر هم دلم خيلي گرفته.
 
*********
 
تولد ما به خوبي و خوشي برگزار شد. پيامدهاي‌ خيلي خوبي داشت. مهمترينش اين بود كه كدوقلقلي خان جانمان، بعد از دقيقاً 43 سال و هفتاد و چهار روز، برامون پيغام گذاشت. كامنت گذاشتن كدو، بيشتر از اون جهت قابل توجه است، نه اجازه ميده كسي براش كامنت بگذاره و نه براي كسي كامنت ميذاره. اين ميدونيد يعني چي؟ يعني اينكه يك نفر هست كه دوستت داره. يعني اينكه يك نفر هست كه با اينكه به خودش قول داده كه ديگه از اين كارها نكنه، ولي بعد از  43 سال و هفتاد و چهار روز،  مياد و ميگه حاجي به يادتم. كدو، مجازي ترين دوست من است. دوستي كه اگر روزي روزگاري اين ارتباط مجازي از بين بره، هيچگاه و هيچ حور نميتونيم همديگه را دوباره پيدا كنيم كما اينكه مدتها همينگونه بود.
 
گلابتون بانو هم براي من، اولين باري بود كه كامنت مي‌گذاشت. حالا نميدونم اصولاً اين اولين كامنتي بود كه گذاشته بود، يا اينكه ما تاحالا افتخارش رو نداشتيم. علي اي حال، اين كامنت هم به ميمنت سالروز خجسته تولد ما بود. تولدي كه هرچند كه دلگير ترين روز بود، ولي حواشي خوبي داشت.
روز يازدهم بهمن ماه 84، دومين روز در عمر من، از لحاظ گريه كردن بود. يك مرتبه، ساعت 12.5 بعد از ظهر، پا شدم، بدون جوراب و كفش،‌ با دمپايي و شلوار و بلوز، رفتم حرم عبدالعظيم. اونجا، من خودم نبودم، يكي ديگه بود اونجا. جاي همه تون خالي. جاي خودمم هم همينطور. تا تونستم گريه كردم. ميگم از لحاظ گريه كردن، دومين روز عمرم بود.
 
اينكه ميگم دلگيرترين روز بود، منظورم همين روز يازدهم است. نه كه فكر كنيد كه جشنهاي با شكوهي كه برايمان گرفتند و سورپرايزهاي متعددي كه برايمان كردند، دلگير كننده بود كه اينها همان حواشي خوبيست كه ذكرش رفت.
 
روزي روزگاري، سالك صاحب كشكول مرحوم، گفت تلخي كلامم، از تلخي كامم ناشي شده. حالا اگر كلام من هم تلخ بود، به همان حساب بگذاريد.
دنيا همين است. زندگي هم همينطور. اينجا هم براي همين است كه مفري باشد براي چنين روزهايي.
 
به قول والده بوس بوس
عليرضا

2006/01/27

سلام
امشب جاي همه ي كساني كه دوستم دارند يا از دوستداران هستند خالي بود. به بهترين وجهي و نحوي سورپريز شدم!!
 
حدود 10-12 روز پيش،‌ پسر عمم زنگ زد كه آقا پنج شنبه 6 بهمن ماه، عقد كنان بنده است و شما هم به اتفاق علي يار تشريف بياوريد. ما هم گفتيم چشم. گفت درضمن ما به همه گفتيم كه ساعت 7-8 بيان ولي شما ساعت 6 بياين كه سر عقد هم باشيد. باز هم ما گفتيم چشم.
 
3-2 روز پيش پدرم گفت كه پسر عمه ات روز عيد غدير عقد كرد. گفتم اِ؟ يعني برنامه ي پنج‌شنبه به هم ميخوره؟ گفت نميدونم.
 
ديشب،‌ آقاي داماد زنگ زد و گفت كه آقا برنامه ي فردا سرجاش هست، فقط يك كم تغيير كرده. برنامه از همون ساعت 8-7.5 شروع ميشه چون ديگه برنامه ي عقد نيست. باز هم ما گفتيم چشم.
 
امروز ساعت حدود 8 شب بود كه من حاضر شدم. علي يار تازه گفت كه ميخواد بره حموم و چون محل مراسم كاشانك بود و نزديك ما، گفت كه احتياجي به عجله كردن نيست. من هم كتم رو در اوردم و نشستم پاي كامپيوتر كه يك خورده كارهاي عقب افتاده ام رو انجام بدم. اين هفته اي كه گذشت خيلي خوشبختانه و شكر خدا، سرم شلوغ بود. فكر نميكنم كه ده دقيقه گذشته بود كه زنگ در رو زدند. هرچي علي يار رو صدا كردم كه بره در رو باز كنه، جواب نداد. يادم اومد كه ميخواست بره حمام. بلند شدم و با دلخوري رفتم كه در رو باز كنم.
 
دختر خاله و شوهر و برادرش، سلوي و علي يار، با كلاه بوقي: تولد تولد تولدت مبارك !!!
 
آقا ما رو ميفرماييد،‌ كاملاً منگ شده بودم. اولين جيزي كه گفتم اين بود كه مگه امروز اول محرمه ؟!!!
 
پسر خاله ام گفت برو با با تو ام، ما ميگيم تولدت مبارك، تو ميگي اول محرمه امروز؟
 
خلاصه تمام اون برنامه هاي عروسي و عقد كنان و غيره و ذلك، دسيسه اي بيش نبود كه ما را در خانه، نگهدارند و ما را تميير كنند و اتو كشيده و به قول خارجكيها نايس اند كلين نمايند كه برامان تولد بگيرند!!
 
خلاصه جايتان خالي. به من كه خيلي خوش گذشت.
 
يك گوشي موبايل، يك شال گردن، يك پليور، يك فندك زيپو و تا دلت بخواد، كيت كت و سون آپ، ازجمله كادوهاي عزيزانم بود.
 
باورتان نمي‌شود، بعد از اينكه كلي مسخره بازي دراورديم و عكس انداختيم و غيره، رفتم توي اتاقم و هاي هاي گريه كردم.
 
خدايا ممنونتم. بابت همه چي. از اينكه دوستاني دارم كه به يادم هستند، از اينكه دوستان مجازي و واقعي و مابين اينها، كلي ابراز لطف ميكنند، واقعاً ممنونم. باور بكنيد يا نكنيد، نه تنها لياقت اين همه ابراز لطف و محبت رو ندارم، ارزشش را هم ندارم (به اين ميگن لوس كردن نه؟!!!)
 
تولد من يازدهم بهمن است. ولي جون اون روز اول محرم هم هست،‌ بچه ها تصميم گرفتند كه امشب كه آخرين پنجشنبه شادي كنان تا عيد است، برايمان جشن و تولد بگيرند.
 
دوستان دارم
عليرضا

2006/01/10

سلام

خيلي وقته كه ميخوام بنويسم. ولي نميدونم چرا هي نميشه. هر روز در طول روز، كلي مطلب مياد توي ذهنم كه شب كه ميرم توي خونه، توي وبلاگم مينويسم. ولي همچين كه شب ميشه، دست و دلم به نوشتن نمياد. يكي دو خط مينويسم و ديگه انگاري فلج ميشم. هم دستام و بيشتر ذهنم.

عجب برفي اومد امروز. كلي هوا عالي شده بود. من كه از اين بالا، در سفيدي مطلق بودم. از پنجره، به جز مه شيري رنگ، هيچ ديده نميشد. فقط اگر دستت رو مي‌بردي بيرون مي‌تونستي بفهمي كه داره برف مياد. پنداري توي يك خلا مطلق هستي. فكر ميكردي كه اخر دنياست و ديگه بعد از اين چيزي نيست. ياد كتاب كوري افتاده بودم. همه چي سفيد. يه خورده ترسناك بود ولي خب من چون ميدونستم كه يك متر اونطرفتر، بالكن هست و نرده هست و پشت نرده ها خونه‌هاي پادگان پر درخت هست، نميترسيدم! درست مثل بچه‌اي كه از تاريكي ميترسه، بهش ميگن كه ببين جانم، ايني كه توي تاريكيه، همونه كه توي روز هم هست.
بعد غروب، حسابي ماشينها توي كوچه ي سر بالايي گير كرده بودند. جوونهاي علاف روزگار هم با داد و بيداد ميومدند كمك ملت شهيد پرور. به خصوص كه اگر راننده خانم هم باشه كه ديگه ميديدي، 8 نفر دارند يك پرايد رو هل ميدن!!

امشب، خونه ي يكي از دوستان قديمي مهمون بودم. حالا بگذريم از اينكه يك ساعت منتظر تاكسي شدم و نيومد و آخر سر هم مجبور شدم پياده تا خيابون رو برم و يك دربستي بگيرم. جالب بود كه همچين كه از كاشونك وارد نياوران مي‌شدي، انگاري شهر عوض شده. دم خونه ما ماشينها توي برف گير مي‌كردند، اونجا فقط يه خورده آسفالت خيس شده بود. انگار يه نمي زده باشه. پايين‌تر هم كه ميرفتي ديگه خبري از مه شيري رنگ و كتاب كوري و غيره نبود. والده زنگ كه عليرضا شب بيا اينجا نرو خونتون چون ميموني. ولي من با پرايد يكي از دوستان به راحتي هرچه تمامتر اومدم. قبلاً هم گفته بودم كه اگر تهران اين ترافيك و آلودگي رو نداشت، يكي از بهترين شهرهاي عالم مي‌شد. كجا شما به فاصله يك خيابون، اين همه تفاوت هوا مي‌بينيد؟
مهماني امشب، چند تا از بچه هاي قديمي بودند كه زماني (بين سالهاي 76 تا 78) با هم شريك بوديم و يك مغازه كامپيوتري داشتيم. بعد نزديك به 6 سال، دور هم جمع شده بوديم. باني هم يكي از بچه ها بود كه 2 سالي فرانسه بود و ايام تعطيلات اومده بود تهران و مي‌خواست همه رو ببينه.
اولش خيلي خوش گذشت. كلي ميخنديديم و متلك بار هم ميكرديم. ساعتهاي نزديك 9 بود كه يكي از بچه ها هم اومد. حامد، كسي بود كه من عاشقش بودم. اون زمان، حامد كه تازه هم با هم آشنا شده بوديم، تنها كسي بود كه خيلي صاف و ساده، عيب و ايرادات من رو بهم ميگفت. هميشه مثل يك برادر بزرگتر باهام رفتار ميكرد. من هم ديوونه اش شده بودم. هركي من و اون رو باهم ميديد، نگاههاي من رو مي‌ديد،‌ حرف زدنم رو مي‌ديد، فكر هاي بد بد درباره من مي‌كرد. شرمندم،‌ ولي واقعيت داشت. واقعاً ناراحت بودم از اينكه ملت نفهمي داريم. نه من مي‌تونستم دركشون كنم و نه اونا. كار به جايي رسيد كه دوستها هم به من متلك مي‌انداختند. اينكه مثلاً حاجي امشب حامد خونه تنهاست و غيره.
يه روز كه همين جمع، توي ماشين بوديم، من عقب نشسته بودم و حامد جلو. من دستم رو انداخته بودم گردن يكي از بجه ها و هي مسخره بازي در مي‌اوردم. بعد رانند گفت كه اونايي كه عقب نشسته اند و مرفه بي‌دردند و هيوندا دارند، ببخشيد كه سوار اين پيكان قراضه ما شده اند و اميدوارم كه كمك فنر ها اذيتشون نكنه. خل البته كه مخاطب من بودم. من هم گردن سعيد رو بيشتر فشردم و گفتم نه اصلاً. مگه ميشه آدم در جايي كه بعضيا دارند توش نفس ميكشند، احساس بدي كنه؟ و يك ماچ گنده از لپ سعيد گرفتم و سعيد گفت كه حاجي ما چاكريم. يكي ديگه از دوستان، گفت كه اين بعضيا كي باشن؟ گفتم كه خودش فهميد. و به سعيد گفتم مگه نه؟ سعيد هم گفت البته. خر كه نيستم. راننده يه آرنج زد به حامد كه گرفتي آقاي بعضيا؟ كه يكدفعه حامد شاكي شد. اونقدر عصباني شد كه من تاحالا اينجوري نديده بودمش. هرچي از دهنش دراومد بهم گفت. تو فكر كردي كه كي هستي؟ فكر كردي هر غلطي كه بخواي ميتوني بكني؟ خيال كردي كه من همونم كه دنبالشي؟ فكر كردي من ...ني ام؟ و چندتا فحش ديگه كه مضمونشون همينا بود.
مثل يخ شده بودم. زبونم قفل كرده بود. 7-8 دقيقه بعد، به رانندمون گفتم كه كنار نگه داره من پياده ميشم. بچه ها هيچ وقت بهم نگفتند كه بعد از اينكه من پياده شدم، توي ماشين چي گذشت. ولي حامد، ديگه نه زنگ زد و نه خبري ازش شد.
3-2 سال بعد، يه روز توي خيابون ديدمش. اومدم داد بزنم حامد، جلوي خودم رو گرفتم. ولي اون من رو ديد و از دور يه دستي تكون داد و رفت.
امشب حامد كه اومد، تمام اين صحنه ها و تمام اون دوسال توي مغازه، در يك لحظه اومد جلوي چشمم. رفتم تو لاك خودم. بچه ها ميگفتند و ميخنديدند و من اصلاً نميشنيدم كه دارند درباره چي حرف ميزنند. دو تا سيگار پشت سر هم كشيدم و كلي چس فيل (شنيدم تازگيها اسمش عوض شده نه؟) خوردم. فكر ميكنم كه يك ساعتي طول كشيد تا من يواش يواش برگشتم به مهموني. حامد توي اين مدت، با موبايلش كلي عكس ازم گرفته بود و من اصلاً حاليم نشده بود. بعد از شام، اومد گفت حاجي. بي خيال. يه شب دور هم جمع شديم. مگه از اين اتفاقها چقدر پيش مياد؟ بگو چته خب. بچه ها هم شروع كردن به گير دادن كه يك دفعه، دوباره همون كساني كه اون شب، كاري كردند كه حامد شاكي شه، شروع كردند به تيكه هاي مشكوك انداختن. يك مرتبه دوباره اون صحنه اومد جلوم و ايندفعه ديگه نگذاشتم حرفشون رو تموم كنن. پريدم وسط حرفشون و بحث رو عوض كردم.
شب كه ميخواستم برگردم، حامد گفت حاجي، ماشين داري؟ گفتم نه. گفت خب بيا با ماشين سعيد بريم. سعيد حاجي رو ميرسوني ديگه نه؟ سعيد هم گفت معلومه كه ميرسونم. فقط اگر ماشينم توي خيابون موند چي؟ من اومدم بگم كه بي خيال، كه حامد زودتر از من گفت من هلش ميدم.
توي زندگيم، 2 نفر بودند كه عضو خانواده ام نبودند و من بي نهايت دوستشون داشتم. يكي حامد بود و يكي ليلا. توي اين يك هفته‌ي اخير حامد رو ديدم و با ليلا هم تلفني صحبت كردم. الان كه فكر ميكنم، مي‌بينم كه باز هم هر دوشون رو به همان اندازه دوست دارم. باز هم اگر موقعيتش پيدا بشه، همان كارهايي رو خواهم كرد كه سالها پيش ميكردم. و اين يعني اينكه من عوض نشدم. عوض نشدن، البته از خيلي جهات خوبه، ولي تجربه نگرفتن، ولي درس نگرفتن، چيزي نيست كه بشه تاييدش كرد. متاسفم براي خودم.

صحبت مهموني شد. 5 شنبه، ساعت 8 شب رفتيم خونه خاله ام. مهماني جوانانه. البته عمه‌ي پسر خاله ها هم بود (ولي دخترش به خاطر امتحانات نيومده بود. خرخون!!!) پدر و مادر من هم دعوت بودند. ساعت 1 شب بود كه مهمانها رفتند و فقط خودمون فاميل مونديم. جاتون خالي. تا ساعت 11 صبح،‌ بلا انقطاع بازي كرديم. هرچي دلتون بخواد. از بازيهاي فكري گرفته تا بازيهاي شانسي!!
اين ماجرا براي من دو چيز داشت كه براي اولين بار در زندگي من رخ مي‌داد. يكي اينكه من براي اولين بار توي عمرم، تقلب كردم!!! اون هم نه يكي دوتا!! و دوم هم اينكه تا حالا نشده بود كه در يك مهماني، تا اين وقت صبح بيدار بمونيم. ركورد قبلي من حدود 8 صبح بود. جالب هم اينجا بود كه پدرم، تا ساعت 3 نشسته بودم و بازي ميكرد و عمه‌ي خاله زادگان هم تا پايان، پابه پاي ما اومد. جاي همه‌ي پاها حسابي خالي بود!!