2006/03/06

سلام
 
الانه يكي از دوستان زنگ زد و گفت كه بي معرفتها رو مي‌گيرند، نگرانت شدم، گفتم يك زنگ بزنم!! گفتم آره، حق كاملاً به قول سالك به دست توست. ما يك رفيقى داريم به نام مريخي، از تو با نجيبتر است چون حداقل زنگ نزده كه به روم بياره و شرمنده‌ام كنه، اون هم براى اينكه كم نياره، گفت حالا بيا و خوبي كن، من نگرانت شدم گفتم يه هشدارى بهت بدم كه مواظب خودت باشى به من چه كه دوست مريخيت، به فكرت نيست!!!!
 
خلاصه، ما بى‌معرفتيم، درست. ما تلفن خونمون قطع بود و شماره‌مون عوض شد، درست. ما مدتى دسترسى به اينترنت نداشتيم، درست. ما تنبليم، اين هم درست. ولى دليل نميشه كه يك ماه به اينجا سر نزنيم، اين هم درست. اصلاً هيچ عذر و بهانه‌اى ندارم جز اينكه حال و حوصله‌ى هيچ كارى رو ندارم.
 
از يكماه پيش تا حالا، كلى حرف داشتم كه بنويسم، درمورد عاشورا، درمورد دوستى، در مورد منشى، در مورد سهام عدالت، در مورد بودجه، در مورد خيلى چيزها كه الان فقط همينهاش رو يادم مي‌اد.
 
راستش رو هم بخواين، ديگه اينقدر جامعه‌ى محترمه نسوان، اين جنس لطيف، ما را شرمنده كردند و گفتند كه بابا چرا يك دوكلوم نمينويسى، اومديم و يك چند خطى بنويسيم بلكه از اين عذاب وجدانمان كمى تا قسمتى كاسته گردد.
 
البته توي اين مدت يكماه، دو بار هم شروع كردم به نوشتن كه هر دوبار كامپيوترم هنگ كرد و تازه پريروز فهميدم كه مشكل از فن كارت گرافيكم است كه عمرش را داده به شما، كه ديروز رفتم و يكى خريدم.
 
گفتم عمرش را داده به شما ياد يكى از مطالب ديگه اي كه ميخواستم بنويسم افتادم و ان هم اينكه روزی که خدا وظایف فرشته های مقرب درگاه را تعیین می‌کرد، عزرائیل اعتراض کرد که: همه‌ى بندگانت من را لعن و نفرین خواهند کرد. خدا گفت: نه، من کاری می کنم که هیچ کس مرگ را گردن تو نیندازد بلکه مقصرین دیگری...
 
فعلاً تا روزي كه من سر حوصله بيام و بشينم و يك متن مفصل بنويسم، شما اين صفحه‌ى سنگين را بخوانيد تا بعد.
 

No comments:

Post a Comment