2009/12/31

ما، همه، مردمانیم

وَلَقَدْ كَرَّمْنَا بَنِي آدَمَ وَحَمَلْنَاهُمْ فِي الْبَرِّ وَالْبَحْرِ وَرَزَقْنَاهُم مِّنَ الطَّيِّبَاتِ وَفَضَّلْنَاهُمْ عَلَى كَثِيرٍ مِّمَّنْ خَلَقْنَا تَفْضِيلًا

این، نگاه کلی قرآن به انسان است. البته، یک نگاه غیر الهی هم هست که برخی، آن را نگاهی فرعونی می‌نامند. در این نگاه دوم، مخاطب را برای اینکه تماماً مطیع خود کنی، او را تحمیق می‌کنی و خار و خفیفش می‌نمایی.
فَاسْتَخَفَّ قَوْمَهُ فَأَطَاعُوهُ إِنَّهُمْ كَانُوا قَوْمًا فَاسِقِينَ پس قومش را از راه به در برد، تا از او پيروى كنند كه ايشان [در برابر خداوند] قومى نافرمان بودند

یک نگاه دیگری هم هست که من اسمش را می‌گذارم نگاه عرفانی. در این نگاه، ماورای این دنیای ماده، دیده می‌شود. اینکه در زمان مرحوم آیت الله بروجردی، برخی با تدریس فلسفه در حوزه‌ی علمیه مخالف بودند، به خاطر این نوع نگاه هم بود. می‌گفتند که وجود، واحد است، پس من خدام!
در پس هر پدیده‌ای، یک چیزی نهفته است. این نگاه عرفانی، اون چیز را می‌بیند. صاحب این نگاه، چیزهایی را بیان می‌کند که من و تو که این نگاه را نداریم، نمی‌توانیم ببینیم و حتی شاید درک کنیم. دقیقا مثل فیزیک نیوتونی و کوانتومی. فیزیک و مکانیک کوانتومی، در زندگی روزمره‌ی کاربردی ندارد. در یک عالم دیگر است و در همان عالم است که برخی قوانین نیوتونی را رد می‌کند.

در این دو سه روز اخیر، چند جا خواندم که موافقان ولی فقیه فعلی، مخالفان را که می‌پندارند همان‌هایی هستند که هتک حرمت کردند، اول، غیر هموطن نامیدند، بعد غیر انسان، بعد غیر موجود زنده و در نهایت هم غیر موجود. کمی در اینترنت اگر بگردید، این نوع دیدگاه را پیدا خواهید کرد.
در بهترین حالت، این دیدگاه غیر موجودی، همانطور که مرتضی هم نوشته‌ است، یک دیدگاه عرفانیست. مثلاً در این دیدگاه، ، علت بخشودن حضرت باری تعالی حضرت آدم را، اعتراف او به ولایت مولای متقیان می‌داند. یا اینکه تمام مخلوقات این جهان پهناور، در غم حادثه‌ی عاشورا در کربلا، عزادارند.
این نگاه، یک نگاه خیلی خیلی والاییست که من یک لاقبا را نرسد که درباره‌ی آن حرفی بزنم. ولی مساله، اینجاست که این نگاه عرفانی، جایی دارد و مخصوص هر جا نیست.
در اداره‌ی اجتماع، در ارتباط با دیگران، در زندگی اجتماعی، نگاه عرفانی، تا اندازه‌ای می‌تواند پیش رود.
حضرت علی که بی شک، متقی ترین انسان بود، در نامه‌ی خود به مالک اشتر می‌فرماید:


أَشْعِرْ قَلْبَكَ اَلرَّحْمَةَ لِلرَّعِيَّةِ وَ اَلْمَحَبَّةَ لَهُمْ وَ اَللُّطْفَ بِهِمْ وَ لاَ تَكُونَنَّ عَلَيْهِمْ سَبُعاً ضَارِياً تَغْتَنِمُ أَكْلَهُمْ فَإِنَّهُمْ صِنْفَانِ إِمَّا أَخٌ لَكَ فِي اَلدِّينِ وَ إِمَّا نَظِيرٌ لَكَ فِي اَلْخَلْقِ
 قلب خويش را پر كن از محبت و رأفت مردم و چونان حيوانى درنده مباش كه خوردنشان را غنيمت شمارى ، زيرا آنان دو گروهند يا همكيشان تو هستند يا همانندان تو در آفرينش

درمورد انسان بودن همگیمان، می‌توانم بیشتر از این‌ها بنویسم مثلا از قانون اساسی خودمان نیز با تاکید بر کرامات انسانی نوشته شده است، مثال بیاورم، ولی فکر می‌کنم که همینقدر، کافی باشد.

حال که پذیرفتیم، چند نکته را عنوان وار می‌گویم:
  1. اینکه پرچمی، یک نوار مشکی یا هرچیز مربوط به عزاداری، پاره شده باشد، نمی‌توانیم نتیجه بگیریم که اولاً هتک حرمت شده است، ثانیاً پاره کننده، انسان نیست. سال‌ها پیش از این، یک کامیونی داشت وارد حرم حضرت معصومه -سلام الله علیها- می‌شد. به هنگام دنده عقب گرفتن، نوک علم، گیر کرد به یکی از این نوارهای مشکی که به دو تیر چراغ برق دوطرف خیابان وصل شده بود و آن را پاره کرد. نمی‌خواهم بگویم که پس هر پاره شدنی، غیر عمد است، ولی پس تقوایمان چی؟
  2. اینکه یک نفری بعد از راهپیمایی، یک ساندیس گرفته باشد و مشغول خوردنش باشد، دلیل نمی‌شود که همه‌ی راهپیمایی کنندگان، به خاطر تیتاپ و ساندیس آمده‌اند. مگر در این کشور، فقط طرفداران جنبش سبز وجود دارد؟ مگر آقایان احمدی نژاد و خامنه‌ای، طرفدار ندارند؟ اینکه بگوییم که آنها پول گرفته‌اند و غیره، من را یاد سال‌ها قبل می‌اندازد که در ورزشگاه می‌گفتیم داور به نفع گرفته یک بشکه نفت گرفته! این نگاه، دقیقا مثل همان نگاهیست که میگوید هتک حرمت کنندگان، انسان که هیچی، اصلا موجود نیستند. راستش، به نظر من، حتی بدتر از آن هم هست. باز لااقل، اولی، یک نگاه عارفانه‌ای را پشت سر خویش دارد. یا لااقل من این نوع نگاه را می‌بینم. ولی در دیدگاه دومی، هیچی نیست. 

همه‌ی ما، فارغ از اینکه به چه چیزی و چه کسی علاقه و اعتقاد داریم، اول از همه، انسانیم. اول از یکی از مخلوقات خدا هستیم. تازه، تنها مخلوقی هم هستیم که خداوند به خودش، بعد از آفرینش، آفرین گفت. اگر می‌خواهیم مثل خدا شویم، اگر می‌خواهیم خدایی شویم، باید از صفاتش شروع کنیم و سعی کنیم که در حد توان خودمان، خود را واجد آن صفات کنیم و این، مسلماً با این نوع دیدگاه‌هایی که دیگری آدم به حساب نمی‌آورد، به هیچ وجه سازگاری ندارد.

2009/12/30

کمی تامل، کمی اندیشه

افکارم را و ذهنیاتم را نمی‌توانم منظم کنم. به صورت مخلوط اینجا می‌نویسم تا بلکه با خواندنشان، با خواندن نظرهای شما و دیگران، کمی سر و سامان یابند:

۱-خواهرزاده‌ی آقای موسوی را چه کسی کشت؟
عجالتا مشخص است که یک نفر آمده است و مشارالیه را گلوله زده است. این یک نفر می‌تواند از جمله وابستگان به آقای موسوی باشد، می‌تواند از جمله مخالفانش باشد. سوالات زیر، یک نتیجه می‌دهد که من باور نمی‌کنم که آقای موسوی خودزنی کرده باشد:
۱-۱- چرا باید خودزنی کند؟ عکسش را دیده‌اید؟ آن چشمان را دیده‌اید؟ سریال «به من دروغ بگو» را دیده‌اید؟ این چشم‌ها دروغ نمی‌گویند.
۱-۲- اگر یکی از هواداران یا موافقان یا همدستان یا زیردستان آقای موسوی، خواهرزاده را کشته است، چرا مراسم تشیع مشارالیه، مخفیانه، ساعت ۷ صبح و بدون خبر باید برگزار گردد؟ چرا جسد مرحوم باید ربوده شود که بعدا گفته شود که فشنگ فلان چیز بوده است و غیره؟ چرا کسی اجازه ندارد دراین موارد از حضرت فرمانده سوال کند؟ اینها اگر کمی، عقل داشتند، میتوانستند کار کرده را گردن دیگری بیندازند نه اینکه کاری کنند که همگان بفهمند که چه کسی چه کار کرده.
۱-۳- کشتن ایشان چه سودی برای دو طرف دارد؟ قیافه‌ی آقای موسوی را در لینک بالا ببنید. تشخیص سود و زیان با خودتان.
برای طرف دیگر چه؟ از من می‌پرسید، می‌گویم که هیچی.
بعله، چند ده سال پیش، در دنیا، برای زهر چشم گرفتن، از این کارها می‌کردند و به سود هم می‌رسیدند. ولی الان، آن زمان‌ها گذشته است. متاسفانه، چیزی که این‌ها نمی‌فهمند، این است که چه کاری به سودشان است، چه کاری به زیان. دقیقا مصداق کسانی هستند که سود و زیان خود را نمی‌فهمند چون کرند و کورند. البته اگر کمی بینایی داشتند، می‌توانستند بخوانند که باید بیندیشند.

۲- چرا کیهان دست از دروغگویی خود برنمی‌دارد؟
می‌گویند که برای حفظ نظام، حتی نماز را هم می‌شود ترک کرد. اوکی. هرچی شما بفرمایید! ولی جسارتا یک سوال. حضرت پیغمبر فرموده‌اند که نماز ستون دین است. یعنی اگر دین را به یک چادر تشبیه کنی، نماز، آن ستونیست که وسط چادر است و چادر به آن ایستاده. حالا اگر این ستون را برداریم، چادر پف، می‌افتد. یعنی دین، بی دین. مگر اینکه شما بخواهی چادر را دوباره برپا کنی که آن وقت من می‌گویم قرار نبود دین جدیدی بیاوری!! ضمن اینکه این مثال چادر، مال همان ۱۴۰۰ سال پیش است که ملت شهید پرور، چادر می‌زدند. اگر آسمان خراش چندین طبقه باشد که همین کار را هم نمی‌توانی بکنی!!
به نظر من کیهان مدام دروغ می‌گوید چون نابخرد است! چون گمان می‌کند که اگر دروغ بگوید، به نفعش است. چون نمی‌تواند حرکتهای جلوتر خود را بخواند. نه که شطرنج باز ماهری نیست، جلوی پای خودش را هم نمی‌بیند. گفتم که، کرند و کورند. ای کاش می‌دید. ای کاش حرف ازهاری را به یاد می‌آورد که گفت این‌ها همگی نواره. ملت هم ریختند توی خیابان‌ها که نوار که پا نداره!
این که ۵۰۰۰ نفر در تشیع مرحوم منتظری شرکت کردند، از آن حرف ازهاری خنده دارتر است! اگر بعد از آن حرف، چند ماهی طول کشید تا حکومت شاه سقوط کند، اگر چند روزی طول کشید تا شاه از ایران برود، مطمئن باشید که الان، آن مدت کوتاه‌تر خواهد بود.
این‌ها تمام آن نابخردی‌هایی را که شاه کرد، دارند انجام می‌دهند. چرا؟ من فکر می‌کنم به خاطر اینکه عقل خود را به دست احمدی نژاد داده‌اند. کسی که خود، آن نابخردی‌ها را با چشم و گوش و پوست و گوشت خود ندیده است و نشنیده است و نچشیده است. این‌ها فقط از یک مورد درس گرفته‌اند و آن هم اینکه نگذارند سلسله مراسم ختم در سرتاسر کشور برگزار گردد. تازه، اگر شما بگویید که این‌ها درس نگرفته‌اند و از ترسشان نمی‌گذارند مراسم برگزار گردد، من در مخالفت با شما حرفی ندارم که بزنم.
در کشوری که بیش از ۱۳۰۰ سال است که شیعه است، در کشوری که حکومت، لائیک هم باشد، بیشتر مردمان، مسلما‌ن‌ِ پیرو علی و حسین هستند، در کشوری که مرجعیت همیشه احترام خود را داشته‌است، نگذاشتند که کسی ختمی بگیرد. وای به روزی که متولی، حرمت حرم را نگه ندارد.
این‌ها فقط همین را از سال ۵۷ به یاد دارند که تهران مجلس ختم می‌گرفت، تبریز، چهلم. اصفهان می آمد ختم تبریزی‌ها را می‌گرفت، شیراز، چهلم اصفهانی‌ها را. فقط همین را از قرار یادشان است. دیگر یادشان نیست که چه نابخردی‌هایی کردند عُمال شاه!
بزنید، بکشید، هرچه بیشتر این کارها را انجام دهید، سرعت کندن گور خودتان، بیشتر می‌شود.

هی نوشتم، هی گفتم، هی پیغام دادم که نکنید این بیخردی ها را، عاقبت ندارد، رسید به جایی که به خدا قسم، هیچ وقت دلم نمی‌خواست.

۳- جنبش سبز
فرض کنید که همین فردا، حکومت سقوط کند، بعد چه؟ هیچ نشسته‌ایم به فکر کردن؟ هیچ نشسته‌ایم به برنامه ریختن؟
در حکومت سابق، کل حکومت وابسته بود و حتی برابر بود با یک نفر: شخص شاه!
وقتی که این یک نفر رفت، حکومت عملاً سقوط کرد. ولی الان چه؟ مگر نه اینکه حکومتمان جمهوریست؟ مگر نه اینکه وقتی مصباح یزدی می‌آمد و در نماز جمعه می‌گفت که حکومت باید حکومت اسلامی باشد نه جمهوری اسلامی، همین آسید علی آقای خودمان، آمد و گفت که نه، حکومت جمهوری اسلامیست؟ پس چرا رفتن یک نفر، این همه ترس دارد؟ نکنه حکومت هم دیگر جمهوری نیست؟ پادشاهیست؟!
یک نفری بیاید که مردم قبولش داشته باشند. بابا، در خود قانون اساسی‌تان هم آمده، چیزی نیست که ما بخواهیم از خارج وارد کنید که!

به شخصه، دلم می‌خواهد که یک نفری که مردم قبولش داشته باشند، بیاید، جانشین آسیدعلی گردد، دستی سر و گوش قانون اساسی بکشد، قوه‌ی قضاییه را سر و سامان دهد، شورای نگهبان را که خودم با یک سری تغییرات جزیی، باهاش موافقم، پاکسازی نماید و دل ما را بدست بیاورد!
به خدا که جواب مادران ندا و سهراب را نمی‌شود داد. به خدا که حتی اگر هم کافر باشی، باز همین دنیا، انرژی دارد که یخه‌ات را می‌گیرد و بلایی می‌آورد سرت که فکرش را هم نمی‌توانی بکنی.

ما مردمان هم مثل اول انقلاب نباشیم و جوگیر نشویم. اگر قرار باشد که ما هم بی خردی کنیم، ماجراهای اعدام‌ها و دیوار سفارت امریکا دوباره تکرار می‌شوند. دوباره برمی‌گردیم به ۳۰ سال پیش. دوباره همین آش است و همین کاسه. ما هم باید بنشینیم و بیندیشیم. از همه بیشتر هم کسانی باید بیندیشند که مسوولیتی دارند.
آقای موسوی عزیز! چطوری می‌توانی به چشمان خواهرت نگاه کنی؟ چطوری می‌توانی به چشمان مادرانی نگاه کنی که فرزندشان رفتند و دیگر برنگشتند. ما ها به خاطر تو از خانه‌هایمان بیرون نیامدیم. ولی به پشتگرمی تو آمدیم. این تو هستی که اعلامیه می‌دهی. کاری بکن! گوش کن ببین چند وقت است که شعار «رای من کو؟» دیگر نیست؟ این انقلاب، مثل بچه‌ات می‌ماند. ۸ سال با سخت‌ترین شرایط، سراپا نگهش داشتی، قبول دارم همه‌ی این‌ها را. می‌دانم همه‌ی این‌ها را. ولی ما مردم مگر نبودیم که انقلاب کردیم؟ مگر ما نبودیم که شاه را از کشور انداختیم بیرون؟ ما هم دیگر این‌ها را نمی‌خواهیم.
آقای موسوی عزیز! تو آقایی. تو از خانواده‌ای آمده‌ای که درک داشتند، شعور داشتند، تحصیلات عالیه داشتند. وقتی که رفتار و گفتار تو را به یاد می‌آورم، فقط یک کلمه در ذهنم حک می‌شود که «آقایی»! مباد آن روزی که مردم تو را هم نخواهند. مباد آن روزی که مردم به سیم آخر بزنند. به خدا که ما مردمان شریفی هستیم. به خدا که مثل ملت ایران را هیچ جای دیگری نمی‌توانی پیدا کنی. بیندیش و حرفی بزن! حرف مردمان را نه حرف خودت را!

من شرمنده‌ام

از اینکه تو نیستی و من هستم.
از اینکه تو جانت را دادی و من هنوز نگهش داشته‌ام.
از اینکه روزی آسید علی را دوست داشته‌ام.
از اینکه وقتی رهبر شد، خوشحال شدم.
از اینکه در ماه تو اینها هیچ هیچ ملاحظه نمی‌کنند.
از اینکه کسی ندای سهراب‌ها را نمی‌خواهد بشنود.
از اینکه نفس می‌کشم.
از اینکه تو قسم می‌خوری که ایستاده‌ای و من نمی‌توانم.
از اینکه مارا معدودی انگشت شمار می‌شمارید.

2009/12/28

جنبش سبز

انقدر شلوغ بود که فقط سر می‌دیدی. جمعیت، همه ایستاده. ناراحت بودم. ناراحت از اینکه چرا کسی، حرکتی نمی‌کند. به جدم نگاه کردم که دستانم را گرفته بود و کنارم ایستاده بود. گفتم چرا پس شما ناراحت نیستید؟! فرمود، تو چرا رنگ ما را نپوشیدی؟ گفتم مگر اصل، نظافت نیست و مرتبی؟ رنگ چه اهمیت دارد؟ فرمود، وقتی همگان هم‌رنگ ما هستند، وقتی همه توجهشان به ماست، دیگر چرا تقیه؟
دوباره به جمعیت نگاه کردم. ناگهان همه را سبز دیدم. پیشانی بند سبز، دست‌بند سبز، شال سبز، هرکی، هرچیز سبزی را که پیدا کرده بود، به خود بسته بود یا پوشیده بود. همگی هم در حال با سرعت پیش رفتن. پنداری که تو داری فیلمی را نگاه می‌کنی. فقط ما بودیم و چند نفر دیگر که حرکت نمی‌کردیم و ایستاده بودیم. فقط کسانی که «سبز» نبودند.

علیرضا- هشتم دی ماه ۸۸
دوازدهم محرم ۳۱- سالروز شهادت حضرت سجاد
ارسال شده با ایمیل!

لعنت بی‌کران بر یزید زمان

زیر بار ستم نمی‌کنیم زندگی
جان فدا می کنیم در ره آزادگی
لعنت بی‌کران بر *یزید* *زمان*
لعنت بی‌کران بر *یزید* *زمان*
وای حسینم، وای حسینم

مشاهدات من

أَلَمْ تَرَ كَيْفَ فَعَلَ رَبُّكَ بِأَصْحَابِ الْفِيل؟

من داعیه ندارم، آیا حکومت جمهوری اسلامی، نباید حرمت ماه حرام را نگاه دارد؟
من تاریخ نمی‌دانم، آیا به جز یزید، فرد دیگری، در ماه حرام مردمان را کشت؟

حُرُمٌ ذَلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمْ فَلاَ تَظْلِمُواْ فِيهِنَّ أَنفُسَكُمْ


×××××
معدودي از فتنه گران؟ به آن خیل جمعیتی که من فقط قسمت کوچکی از آن را در محدوده‌ی چهار راه کالج دیدم، می‌گویید معدودی از فتنه‌گران؟ پس آنها که «به طرز مشکوکی جان باختند»، لابد دیگر، عددی نی!! وای بر دروغگویان! لَعْنَتَ اللَّهِ عَلَيْهِ إِن كَانَ مِنَ الْكَاذِبِينَ

×××××

قرار بود به جلسه‌ای در حوالی میدان انقلاب برود. دو تا قابلمه هم با خودش برده بود!
در ترافیک امیرآباد (کارگر) با بلوار کشاورز، تصمیم می‌گیرد که بقیه را از خیابان قدس برود پایین. از طالقانی به پایین را بسته‌اند و همه را به سمت خیابان طالقانی هدایت می‌کنند. نزدیک چهار راه، موتور سواران به دنبال ۴ جوان که فرار می‌کردند، وارد خیابان طالقانی می‌شوند. دو جوان، سوار اولین ماشین می‌شوند و دو دیگر، به فرار ادامه می‌دهند. دومین موتور سوار در کنار ماشین می‌ایستد. لباس شخصیست، کلاه‌خود دارد و با باتومش به شیشه‌ی کمک راننده می‌ کوبد. ترکش، در‌ ِ پشت راننده را باز می‌کند و دو جوان را هل می‌دهد به آن سمت تا موتور سوار، از آن در بگیردشان. لحظاتی بعد، دو نفر با باتوم و سپر، در حال کتک زدن دو جوان بودند.
راننده‌ی زانتیا، تکان نمی‌خورد و نوه‌ی حضرت آیت الله شاه‌آبادی، به کنارش می‌آید و می‌بیند که راننده، خانمی است، مثل مجسمه‌ خشک‌زده.

×××××

شب عاشورا، در میدان نیاوران، ۶۰-۵۰ نفر از این‌هایی را که همه‌ چیز دارند، کلاخود، سپر، باتوم و خیلی چیزهای دیگر و لباس‌هایشان هم سیاه و سبزند، دیده بودم که به دنبال چند نفر، می‌دویدند، ولی امروز، کسانی را سوار بر موتور دیدم، که دیشبی‌ها، پیششان، سرباز وظیفه بودند!!
جولان می‌دادند این موتور سواران ِ نظامی. گویی میدان جنگیست که حریف، بر زمین افتاده‌ و فاتح، سرمست،  دور شادی می‌زند!
صدای تیر به دفعات شنیده می‌شد ولی تو بگو حاجاقا که صدای تیر را نمی‌شناسد!
آسفالت ضلع شمال غربی چهار راه، میدانی از خون شده بود که لابد این هم سس‌های کچاپیست که گوسفند قربانی شده، خورده بوده!
موتورها و سطل‌های زباله‌ای بود که می‌سوختند.  چه معدود پر تعدادی که هم بانک آتش زدند و هم سطل‌ها را و هم موتورها را، و تازه، خیابان حافظ را شعار دِه، بالا می‌روند و مشکوک، می‌میرند و جشن عاشورا می‌گیرند و سناریوی شماره ۲ را کلید می‌زنند!! و تازه همه‌شان هم طرفدار موسوی و کروبی!
البته زیاد هم بیراه نمی‌فرمایید شما!
نزدیک پمپ بنزین، هفشده ده نفری از مردمان (همان معدودی ها لابد!) کنار خیابان ایستاده بودند و رژه‌ی این موتور سواران فاتح را نگاه می‌کردند. ناگهان یک موتور سوار دیگر، که مانند بقیه نبود، به طرف این‌ها گازید! این که می‌گویم گازید، باور بفرمایید که یک مرتبه، من حس کردم که می‌خواهد از آن هفشده نفر، بپرد! از آن ناگهان تر، یک مرتبه این موتور سوار لباس شخصی پوش، به دلیل یک چیزی (اگر بگویم دست خدا، متهمم که نمی‌کنید؟)، یک متری ِ آن هفشده نفر، خورد زمین. چند نفری را هم بعد از طی این یک متر، روی زمین، به زمین انداخت. موبایلم زنگ زد. خون بود که روی زمین بود. گوشی را که به گوشم چسباندم و سرم را بالا گرفتم، مردی، پسر بچه‌ای ۷-۶ ساله را روی دو دست گرفته بود و از بین آن هفشده نفر، بیرون می‌برد.

×××××

شعارهایی که من شنیدم، بیشتر، در مورد یزید بود: لعنت بی‌کران بر یزید زمان

×××××


به خدا که اینها عاقب ندارد! به خدا که این راه جز به سقوط به جایی ختم نمی‌گردد. به خدا که دلم نمی‌خواهد.
نوه‌ی حضرت آیت الله، کسی که عمری را در خدمت به این مملکت در رکاب حکومت بود، کسی که دو برادر در این راه داد، کسی که از نزدیکان بود و در کنارشان، های های گریه می‌کرد و می‌گفت به خدا که این نبود آنچه ما درست کرده بودیم.

(عکسها از کسوف است)




2009/12/27

شکایت به که برم؟!

گفتم امروز روز شماست، بیایم و درد دلی کنم و گله و شکایتی. گله و شکایتی از کسانی که خود را طرفدار شما می‌دانند. کسانی که سنگ شما را به سینه می‌زنند. کسانی که برای شما و یاران و خانواده‌تان گریه می‌کنند و لابد بعد از هر نمازشان، سلامی.
گفتم امروز بیایم و بگویم که من هم از نسل شما هستم. من هم از همان بی بی شهربانویی هستم که برای پسرتان خواستگاری رفتید.
آمدم که بگویم که دلم گرفته آقا. آمدم بگویم ببینید این‌ها بعد از ۱۴۳۰ سال، به نام شما چه کار‌هایی انجام می‌دهند!

امروز آمده بودم در دسته‌هایی که به نام شما هستند، اشکی بریزم. آمده بودم یادی از شما کنم.

ولی الان یادم آمد که به کی دارم شکایت می‌کنم؟ به کسی که نه ۱۴۳۰ سال، که ۶۰ سال، ریختند و خانواده‌اش را کشتند و اسیر کردند. به کسی که نه فقط شاهد مرگ جوانان بوده باشد، جان خودش را نیز تقدیم کرد.

گفته بودید بترسید از کسی که به جز خدا، یاوری ندارد، ما چه باید بکنیم که به جز خدا، منتظری را داشتیم؟

2009/12/26

عاشورا

فردا عاشوراست.
روزیست که در اخرین لحظه هم هل من ناصر ینصرنی سر داد و کسی به یاری نشتافت.
اصل ماجرا چه بود؟ خیلی ساده بود. گفتند که باید با یزید بیعت کنی. فرمود نمی‌کنم. گفتند که دیگر اجازه‌ی ادامه‌ی راه را به کوفه نداری. فرمود بگذارید برگردم. گفتند نه. پس در محلی که بودند، ماندند و در فردا روزی، با هم جنگیدند.
وقتی بیشتر یاران کشته شدند، به میان میدان آمد و هل من ناصر سر داد.
چرا؟ چون گفت زیر بار ظلم نمی‌روم.

فردای عاشورا، چه باید کرد؟
به تنها مراسم ختم مجاز مرحوم ایت الله منتظری، در کشور رفت یا به راهپیمایی ظهر عاشورا؟
خدا رحمتش کند. روزی رفت که مراسم ختمش به عاشورا خورده. نباید این، نشانه‌ای باشد؟ ایران در نجف آباد؟

2009/12/25

در این چند سال که وبلاگ نمی‌نوشتم، مواقعی پیش می‌آمد که دلم می‌خواست بنویسم. اگر همت می‌داشتم، در دفتر خاطراتم می‌نوشتمش، همت اگر کمتر می‌بود، در انجمن مووبل تایپ فارسی و اگر باز هم از این کمتر بود، در ایمیلی به یک دوست. اگر هم هیچ همتی در کار نمی‌بود که عمدتاً نیز همین بود، در ذهن می‌ماند و چه بسا که فراموش نیز می‌شد.
الان آمدم به نخستین عیّار ایماگر ایمیلی بنویسم، یک مرتبه‌ یاد دو چیز افتادم، یکی اینکه تازگی، اینجا را دوباره راه‌اندازی کرده‌ام و دیگری حرف عیّار که آدمی باید خود را به بوته‌ی نقد بسپارد. این‌ را هم گفته بود که در حال حاضر، عمده دلیل نوشتن بیش از هزار پست در وبلاگش، در معرض نقد قرار دادن خویش است با نظرات و انتقاداتی که خوانندگانش در قسمت‌ نظرهای هر پست، برایش می‌نویسند.
این شد که آمدم اینجا تا آن چیزکی را که می‌خواستم در ایمیل برایش بنویسم، اینجا بنویسم.
اولا که الان یادم رفت!
ثانیا که تا یادم بیاید، دستی سر گوش اینجا می‌کشم و قسمت نظرخواهی‌اش را سعی می‌کنم دوباره راه بیندازم. باید اول بروم ببینم آن سایتی که آن روزها از سیستم نظردهی‌اش استفاده می‌کردم، هنوز هست یا نه و سرویس دهی می‌کند و اینها.
اگر در همین حین، آن مطلبم، به یادم آمد، می‌آیم و می‌نویسم. و الا، فعلا تا بعد!

2009/12/21

بیش از دو سال است که اینجا، متروکه شده بود. در این دو سال، چه ها که نگذشت.
همین صفحه را اگر بخوانید، متوجه خواهید شد که در همین چند سال اخیر، فقط مواقعی آمده‌ام و نوشته ام که دلم خیلی گرفته بوده. یه موقع‌هایی هست که دلت کسی رو میخواهد که باهاش درد دل کنی، بگریی و های های زار بزنی.
اولش، شوکه شده بودم. بعد از دست این خبگزاری‌های دولتی، عصبانی.
امروز ولی روز دیگری بود. مثل امشب که شبی خاص است.
عزا عزاست امروز
روز عزاست امروز
پدر سبز ایران پیش خداست امروز
ملت سبز ایران صاحب عزاست امروز

آنقدر دلم پر است و سنگین که دستم نمیرود به نوشتن.
دستنوشته‌ی زیر، پیشکش کسی باد که عاقبت به خیر ترین فردی بود که تا به حال دیده‌ام:

- نمیدونم باید چشمانم را ببندم و از صدای این شر شر اب و خنکی ان روی پاهام لذت ببرم یا اینکه بازشون کنم و این دشت و گل و درخت را نگاه کنم.
- تازه امشب هم یلداست!
- آره. اصلا یادم نبود. تو برنامه‌ات چیه؟
- هیچی. اگه تو و سهراب و بقیه بیاین، شاید بریم و با هم خوش بگذرونیم!
- شما دو تا دخترا هم که همش هی حرف بزنید. چشماتون رو ببندید و از این هوا حالش رو ببرید!

ندا! ترانه! سهراب!
بیایین! بیایین ببینید کی اومده!!
(سه تایی با هم)- کی؟

حضرت ایت الله العظمی حسینعلی منتظری! پدر سبز ایران!