انقدر شلوغ بود که فقط سر میدیدی. جمعیت، همه ایستاده. ناراحت بودم. ناراحت از اینکه چرا کسی، حرکتی نمیکند. به جدم نگاه کردم که دستانم را گرفته بود و کنارم ایستاده بود. گفتم چرا پس شما ناراحت نیستید؟! فرمود، تو چرا رنگ ما را نپوشیدی؟ گفتم مگر اصل، نظافت نیست و مرتبی؟ رنگ چه اهمیت دارد؟ فرمود، وقتی همگان همرنگ ما هستند، وقتی همه توجهشان به ماست، دیگر چرا تقیه؟
دوباره به جمعیت نگاه کردم. ناگهان همه را سبز دیدم. پیشانی بند سبز، دستبند سبز، شال سبز، هرکی، هرچیز سبزی را که پیدا کرده بود، به خود بسته بود یا پوشیده بود. همگی هم در حال با سرعت پیش رفتن. پنداری که تو داری فیلمی را نگاه میکنی. فقط ما بودیم و چند نفر دیگر که حرکت نمیکردیم و ایستاده بودیم. فقط کسانی که «سبز» نبودند.
علیرضا- هشتم دی ماه ۸۸
دوازدهم محرم ۳۱- سالروز شهادت حضرت سجاد
ارسال شده با ایمیل!
دوباره به جمعیت نگاه کردم. ناگهان همه را سبز دیدم. پیشانی بند سبز، دستبند سبز، شال سبز، هرکی، هرچیز سبزی را که پیدا کرده بود، به خود بسته بود یا پوشیده بود. همگی هم در حال با سرعت پیش رفتن. پنداری که تو داری فیلمی را نگاه میکنی. فقط ما بودیم و چند نفر دیگر که حرکت نمیکردیم و ایستاده بودیم. فقط کسانی که «سبز» نبودند.
علیرضا- هشتم دی ماه ۸۸
دوازدهم محرم ۳۱- سالروز شهادت حضرت سجاد
ارسال شده با ایمیل!
No comments:
Post a Comment