2009/12/21

بیش از دو سال است که اینجا، متروکه شده بود. در این دو سال، چه ها که نگذشت.
همین صفحه را اگر بخوانید، متوجه خواهید شد که در همین چند سال اخیر، فقط مواقعی آمده‌ام و نوشته ام که دلم خیلی گرفته بوده. یه موقع‌هایی هست که دلت کسی رو میخواهد که باهاش درد دل کنی، بگریی و های های زار بزنی.
اولش، شوکه شده بودم. بعد از دست این خبگزاری‌های دولتی، عصبانی.
امروز ولی روز دیگری بود. مثل امشب که شبی خاص است.
عزا عزاست امروز
روز عزاست امروز
پدر سبز ایران پیش خداست امروز
ملت سبز ایران صاحب عزاست امروز

آنقدر دلم پر است و سنگین که دستم نمیرود به نوشتن.
دستنوشته‌ی زیر، پیشکش کسی باد که عاقبت به خیر ترین فردی بود که تا به حال دیده‌ام:

- نمیدونم باید چشمانم را ببندم و از صدای این شر شر اب و خنکی ان روی پاهام لذت ببرم یا اینکه بازشون کنم و این دشت و گل و درخت را نگاه کنم.
- تازه امشب هم یلداست!
- آره. اصلا یادم نبود. تو برنامه‌ات چیه؟
- هیچی. اگه تو و سهراب و بقیه بیاین، شاید بریم و با هم خوش بگذرونیم!
- شما دو تا دخترا هم که همش هی حرف بزنید. چشماتون رو ببندید و از این هوا حالش رو ببرید!

ندا! ترانه! سهراب!
بیایین! بیایین ببینید کی اومده!!
(سه تایی با هم)- کی؟

حضرت ایت الله العظمی حسینعلی منتظری! پدر سبز ایران!

No comments:

Post a Comment