2005/10/24

سلام
 
بياين يه بازي.
اين بازي ما با مهره انجام مي‌شه. يه چند تا قانون و قاعده‌ي سفت و سخت هم داره.
مهره هاش مثل لِگوست. يادش بخير. بچه كه بوديم چقدر بازي مي‌كرديم. اين كه مي‌گم مثل لگوست، يعني اينكه ميتونيم روي هم بذاريم و باهاش چيز ميز درست كنيم.
اين بازي، چندين نفره است. يعني محدوديتي نداره و هرچه تعداد بازيكنانش هم بيشتر باشه، هم حال بيشتري داره هم هريك، بهتر مي‌تونند بازي كنند. بازي هركدوم از اين افراد هم به هم بستگي داره و بر بازي يكديگر تاثير مي‌ذاره. يعني اينكه بازيكنان، رقيب هم نيستند تا با هم رقابت كنند، اينها هم تيمي هم هستند.
فضاي اين بازي هم روي يك تخته است كه بسته به تعداد بازيكنان، خود به خود بزرگ مي‌شود.
 
اما قوانين اين بازي.
يكي اينكه شما به هيچ وجه من الوجوه، راه برگشت نداريد. اگه چند تا مهره رو چيديد و يه چيزكي داشتيد مي‌ساختيد، نمي‌تونيد خرابش كنيد و دوباره يك چيز ديگه درست كنيد.
قانون بعدي اينه كه هر مهره، مقدمه ايست براي مهره بعد. يعني اينكه شما اگر مهره شماره 7 رو گذاشتيد، همچين دستتون باز نيست كه بعد از اين مهره، هر مهره‌اي رو كه دلتون خواست بگذاريد، البته يك كتابچه راهنما هم هست كه به شما مي‌گه كه بعد از مهره‌ي 7 چه مهره‌اي قرار ميگيرد. اما چون بازي بقيه روي بازي شما تاثير داره، امكان داره كه شما مثلاً نتونيد كه مهره شماره 16 رو بذاريد ولي چون بغل دستيتون همون لحظه اين اجازه رو داره، مهره‌ي شماره 16 رو ميذاره و اونقوت شما از بن بست نجات ميابيد و به بازيتون مي‌تونيد ادامه بدين. پس اگه كسي دستگيريتون كنه، شما مي‌تونيد به بازيتون ادامه بدين.
خب، حالا شما اين بازي رو شروع مي كنيد و مي دونيد كه به هيچ وجه راه برگشت هم نداريد. اگر به يك بن بست رسيدين، درواقع خود كرده را تدبير نيست. يك كمي كه از بازي ميگذره، متوجه مي‌شين كه اين راه، بن بست است. ولي خب چاره‌اي نداريد. بايد ادامه بدهيد و دست به دعا كه مگر خضر مبارك پي از در آيد و شما را كمك نمايد. ولي اتفاق خاصي نميفته  و شما به همون بن بست مي‌رسيد. نظر من رو بخواين، شما حق اعتراض نداريد. چون از قبلترش بايد حواستون رو جمع مي‌كرديد.
 
اين بازي، زندگي است. نتايجي هم كه ما در زندگيمون مي‌بينيم، به دليل اعماليست كه انجام مي‌دهيم.
حالا مشكلي كه من در اين بازي دارم، اينه كه نتيجه اي كه الان در زندگي دانشگاهيم ديدم، نتيجه 10 سال عمليست كه انجام داده‌ام (يا نداده‌ام!!) كمكي هم كه ديگران ميتونند براي من بكنند، همان دعاست. ولي خب آدم تا كي بايد صبر كند؟ تا كي بايد به در بسته بكوبد بلكه باز شود؟ كي بايد دست بردارد؟

2005/10/18

سلام
 
ديروز روزه ي كله گنجشكي كه نه، يه خورده بزرگتر گرفتم.
 
ميدونيد كه چندين سالي هست كه نميتونم روزه بگيرم. يه موقعي بود، اون موقعها كه دبيرستان بودم، به جز ماه رمضان، 40-50 روز روزه ميگرفتم. همچين كه صبح بلند ميشدم و ميديدم كه امروز از صبح تا شب بيرونم، تصميم مي‌گرفتم كه روزه بگيرم. آدم فعالي بودم! آخرين سالي كه تمام ماه رو روزه گرفتم، سال 73 بود. سال 74 كه چون براي كنكور درس مي‌خوندم، والدين گرامي اجازه ندادند. سال 75 به بعد هم بيماريم قدم رنجه نمود و ديگه روزه بي روزه.
 
سام مي‌گفت كه پارسال يك روز گرفته بودي. گفتم اصلاً يادم نمياد. فكر ميكردم كه آخرين باري كه روزه گرفتم، 3-4 سال پيش بود. يادش بخير. مادر ليلا شام دعوتمان كرده بود و من هم براي اينكه صوابي برسانم خدمت ايشان، روزه گرفتم. يكي از بهترين روزهاي عمرم بود.
 
پارسال، سالك بهم گفته بود كه تو كه روزه نميتوني بگيري، لااقل كله گنجشكي بگير. خنديدم. گفت نخند. تو نيت كن بقيه اش حله. من از سالك خيلي چيزا ياد گرفتم. يكيش همين.
 
داشتم ميگفتم. ديروز صبح بيدار شدم و يك نصف ليوان شير داغ كردم و با يك تكه تلخك بادام خوردم. تا عصري خوب بودم. ساعت حدود 4 بود كه گرفتم خوابيدم تا 5.5 . بيدار كه شدم، گفتم حيفه كه بخورم. بذار همين نيم ساعت هم تحمل كنم تا افطار.
 
اما امروز واقعاً‌روزه بودم. يك روزه واقعي. ولي راستش رو بخواين، اصلاً به دلم نچسبيد. اون موقعها، موقع افطار راديو تلويزيون شور و حالي داشت. ولي امروز واقعاً اذيت خورد كن بود. نصف ربنا را كه زده بودند. اين دهان بستي رو هم كه اصلاً پخش نكردند.
بي خيال . . .
 
***
ميگه چقدر دوستش داشتي. ميگم قد تو. ولي تو ميخواستي كه دوست دخترت باشه. خب اگه تو هم شوهر نكرده بودي ‌دلم ميخواست دوست دخترم مي‌بودي. خفه شو!! (خيلي چيزاي ديگه اي هم گفت كه حالا بيخيالش شين!) مگه حرف بدي زدم. مگه نميدوني. نه. يعني تو دلت ميخواد بغل من بخوابي. نه معلومه كه نه. ولي دلت ميخواست كه بغل اون بخوابي. بازم نه. اينا چه ربطي به هم دارند. وقتي به كسي ميگي كه ميخواي دوست دخترت باشه، يعني ميخواي بغلش بخوابي (البته با سانسور نوشته شد!!)  اِ .عجب. اصلاً فكرش رو هم نميكردم. يعني ميدونستم كه دوست دختر و دوست پسرا، مانعي براي اين كار ندارند. ولي فكرش رو هم نميكردم كه وقتي همچين چيزي ميگي منظورت همچون چيزيه.
نه عزيز جان. هيچ وقت نخواستم كه بغلت بخوابم. هيچ وقت. هميشه دلم ميخواسته كه مثل دو دوست باشيم. دو دوست خوب. دو دوستي كه در پريشانحالي و درماندگي دست هم رو بگيريم. حالا ميفهمم كه چرا دو مرتبه و يك مرتبه قطع ارتباط كردي. حق داشتي خب.
 
***
 
جناب آقاي ادنا خان! (اين ادنا صدتا اسم هم عوض كند، باز هم براي من هم ادناي سابق است. نه كمتر نه بيشتر.) بله. جناب آقاي اِدنا خان. وقتي كه صفحه اي سنگين است،‌يا عكس و فيلم و اسكريپت توش زياد است يا اينترنت سرعتش كم است، يا سرور هوست طرف مشكل دارد. صفحه بنده، اولي و آخري را كه ندارد. پس برو اينترنتت رو عوض كن!!!
 
سركار عليه مرتيا بانو. خوشت مياد يكي بياد ازت بپرسه تو مرتيا يي يا مارتيا؟ اصلا مرتيا يعني چي؟ نه. جون اون عزيزترين. خوشت مياد يكي بعد صدسال وبلاگ نويسي بياد يك همچين چيزايي بهت بگه؟
آخه همشيره! ما واسه خودمون كلي حاجاقاييم. اون مياي مينويسي حاج آقا ؟!!!
 
***
توضيحاً عرض كنم كه اين متن بالا رو من ديروز كه دوشنبه بود نوشتم، ولي خب فرصت نكردم كه به اينترنت وصل شم.

2005/10/10

سلام
جريحه دار كردن غرور، البته كه چيز خوبي نيست، اما اگه غرورت بي جا باشه و خودت هم اينو بدوني چي؟

2005/10/08

سلام
 
اون زمانها كه Tiesto نبوده، مولوي چه جوري سماع مي‌كرده؟

2005/10/07

گل پونه گل پونه
دلم از زندگي خون‌ِ

جو ديگه. آدم اينجور اهنگها رو كه گوش كنه، جو ميگيردش و ميره تو عالم هپروت!!

2005/10/06

سلام

نميدونم از كجا بايد شروع كنم.
از دانشگاهي كه هنوز تموم نشده و يك ترم مونده و همين يك ترم رو بهم نميدن يا از دلخوريهاي پيش اومده بين دو تا از بهترين دوستام يا از جدا شدن از خانواده و توي خونه مجردي!! زندگي كردن يا دلتنگي يا از كار كه همينطور داره جلو ميره معلوم نيست به كجا ميخواد برسه.
امروز داشتم با فرناز صحبت مي كردم، ميگفتم كه الان دوسال و نيم كه وبلاگم تعطيل شده و خيلي دلم براش تنگ شده. ميگفت، اِ؟ من فكر مي‌كردم يكسال و نيم شده. حالا مي‌بينم كه درست مي‌گفته. چقدر طولاني برام گذشت.

توي اين مدت، هرجند وقت يكبار ميومدم و كامنتهام رو مي‌خوندم. سالك نوشته بوده كه رفتن هميشه اصل است...ماندن هميشه استثناء و آرزو كرده بود كه اي كاش من يك استثنا بودم. حالا خودش كجاست؟ پريروز مي‌گفت كه سالك مُرد. اي كاش سالك استثنا بود. من اگه استثنا نباشم، هيچ مشكلي توي اين دنياي بي‌رحم پيش نمي‌اد. ولي سالك. . .

هنوز نامه‌هايي كه مادربزرگ و سالك برام مي‌نوشتن، دارم. مادربزرگ سالك رو دعوا مي‌كرد كه چرا جواب سوالات عليرضا رو نميده. سالك هم هر نامه‌اي كه به من مي‌داد يك كپي هم براي مادربزرگ مي‌فرستاد.
نمي‌دونم شما اون روزهاي اول وبلاگ نويسي رو ديديد يا نه. يك گروه داشتيم، همه وبلاگ نويسا توش بودن. هركي هر سوالي داشت، ميومد مطرح مي‌كرد و بقيه توي جواب دادن پدرش رو در مياوردن!! بعد نوبت من كه شد، يكدفعه همه لال شدن!! بعد مادربزرگ كه خودش اين لقب رو به خودش داده بود، سالك رو دعوا كرده بود و بقيه ماجرا.


هی روزگار. یه موقعی بود که ما ها اینجوری بودیم.

امشب اولين شب جمعه ماه رمضان است. من تنهام. علي يار رفته يللي تللي. همشيره هم لابد همينظور. والده هم لابد داره با ابوي سر و كله مي‌زنه و من هم اينجام. بالاي كوه. شهر كثيف تهران زيرپام. يكي دو ساعت پيش،‌صداي آهنگ رو اونقدر زياد كرده بودم و هاي هاي . . .

من برگشتم.
مي‌دونم كه بد برگشتم.
ولي راستش، شايد اينجا تنها جايي باشه بشه دق و دليم و توش خالي كنم.

تعطيلي اين وبلاگ، يك دليل عمده داشت.
نوشته بودم كه اين وبلاگ باعث شده بود كه كسي رو كه دوستش دارم، ناراحت كنم. توي اين يكسال و نيم، متوجه شدم كه اين وبلاگ نبوده كه اون رو ناراحت كرده، كه حرفهاي تلفني بوده. چند ماهي مي‌شد كه با هم صحبت مي‌كرديم و من هم به شدت مواظب كه مبادا دوباره ناراحتش كنم. اما ديروز اس ام اس زد كه لطفاً ديگه با بنده تماس نگير.
اما همين شخص، ‌وقتي هفته‌ي پيش بهش گفتم كه مي‌خوام دوباره بنويسم، خوشحال شد. گفت حتماً اين كار رو بكن. حالا كه ديگه نيست، نمي‌دونم باز هم خوشحال شده يانه.

دلم گرفته بود.
دلتون نگيره هيچ وقت.
عليرضا