2005/10/18

سلام
 
ديروز روزه ي كله گنجشكي كه نه، يه خورده بزرگتر گرفتم.
 
ميدونيد كه چندين سالي هست كه نميتونم روزه بگيرم. يه موقعي بود، اون موقعها كه دبيرستان بودم، به جز ماه رمضان، 40-50 روز روزه ميگرفتم. همچين كه صبح بلند ميشدم و ميديدم كه امروز از صبح تا شب بيرونم، تصميم مي‌گرفتم كه روزه بگيرم. آدم فعالي بودم! آخرين سالي كه تمام ماه رو روزه گرفتم، سال 73 بود. سال 74 كه چون براي كنكور درس مي‌خوندم، والدين گرامي اجازه ندادند. سال 75 به بعد هم بيماريم قدم رنجه نمود و ديگه روزه بي روزه.
 
سام مي‌گفت كه پارسال يك روز گرفته بودي. گفتم اصلاً يادم نمياد. فكر ميكردم كه آخرين باري كه روزه گرفتم، 3-4 سال پيش بود. يادش بخير. مادر ليلا شام دعوتمان كرده بود و من هم براي اينكه صوابي برسانم خدمت ايشان، روزه گرفتم. يكي از بهترين روزهاي عمرم بود.
 
پارسال، سالك بهم گفته بود كه تو كه روزه نميتوني بگيري، لااقل كله گنجشكي بگير. خنديدم. گفت نخند. تو نيت كن بقيه اش حله. من از سالك خيلي چيزا ياد گرفتم. يكيش همين.
 
داشتم ميگفتم. ديروز صبح بيدار شدم و يك نصف ليوان شير داغ كردم و با يك تكه تلخك بادام خوردم. تا عصري خوب بودم. ساعت حدود 4 بود كه گرفتم خوابيدم تا 5.5 . بيدار كه شدم، گفتم حيفه كه بخورم. بذار همين نيم ساعت هم تحمل كنم تا افطار.
 
اما امروز واقعاً‌روزه بودم. يك روزه واقعي. ولي راستش رو بخواين، اصلاً به دلم نچسبيد. اون موقعها، موقع افطار راديو تلويزيون شور و حالي داشت. ولي امروز واقعاً اذيت خورد كن بود. نصف ربنا را كه زده بودند. اين دهان بستي رو هم كه اصلاً پخش نكردند.
بي خيال . . .
 
***
ميگه چقدر دوستش داشتي. ميگم قد تو. ولي تو ميخواستي كه دوست دخترت باشه. خب اگه تو هم شوهر نكرده بودي ‌دلم ميخواست دوست دخترم مي‌بودي. خفه شو!! (خيلي چيزاي ديگه اي هم گفت كه حالا بيخيالش شين!) مگه حرف بدي زدم. مگه نميدوني. نه. يعني تو دلت ميخواد بغل من بخوابي. نه معلومه كه نه. ولي دلت ميخواست كه بغل اون بخوابي. بازم نه. اينا چه ربطي به هم دارند. وقتي به كسي ميگي كه ميخواي دوست دخترت باشه، يعني ميخواي بغلش بخوابي (البته با سانسور نوشته شد!!)  اِ .عجب. اصلاً فكرش رو هم نميكردم. يعني ميدونستم كه دوست دختر و دوست پسرا، مانعي براي اين كار ندارند. ولي فكرش رو هم نميكردم كه وقتي همچين چيزي ميگي منظورت همچون چيزيه.
نه عزيز جان. هيچ وقت نخواستم كه بغلت بخوابم. هيچ وقت. هميشه دلم ميخواسته كه مثل دو دوست باشيم. دو دوست خوب. دو دوستي كه در پريشانحالي و درماندگي دست هم رو بگيريم. حالا ميفهمم كه چرا دو مرتبه و يك مرتبه قطع ارتباط كردي. حق داشتي خب.
 
***
 
جناب آقاي ادنا خان! (اين ادنا صدتا اسم هم عوض كند، باز هم براي من هم ادناي سابق است. نه كمتر نه بيشتر.) بله. جناب آقاي اِدنا خان. وقتي كه صفحه اي سنگين است،‌يا عكس و فيلم و اسكريپت توش زياد است يا اينترنت سرعتش كم است، يا سرور هوست طرف مشكل دارد. صفحه بنده، اولي و آخري را كه ندارد. پس برو اينترنتت رو عوض كن!!!
 
سركار عليه مرتيا بانو. خوشت مياد يكي بياد ازت بپرسه تو مرتيا يي يا مارتيا؟ اصلا مرتيا يعني چي؟ نه. جون اون عزيزترين. خوشت مياد يكي بعد صدسال وبلاگ نويسي بياد يك همچين چيزايي بهت بگه؟
آخه همشيره! ما واسه خودمون كلي حاجاقاييم. اون مياي مينويسي حاج آقا ؟!!!
 
***
توضيحاً عرض كنم كه اين متن بالا رو من ديروز كه دوشنبه بود نوشتم، ولي خب فرصت نكردم كه به اينترنت وصل شم.

No comments:

Post a Comment