سلام
نميدونم از كجا بايد شروع كنم.
از دانشگاهي كه هنوز تموم نشده و يك ترم مونده و همين يك ترم رو بهم نميدن يا از دلخوريهاي پيش اومده بين دو تا از بهترين دوستام يا از جدا شدن از خانواده و توي خونه مجردي!! زندگي كردن يا دلتنگي يا از كار كه همينطور داره جلو ميره معلوم نيست به كجا ميخواد برسه.
امروز داشتم با فرناز صحبت مي كردم، ميگفتم كه الان دوسال و نيم كه وبلاگم تعطيل شده و خيلي دلم براش تنگ شده. ميگفت، اِ؟ من فكر ميكردم يكسال و نيم شده. حالا ميبينم كه درست ميگفته. چقدر طولاني برام گذشت.
توي اين مدت، هرجند وقت يكبار ميومدم و كامنتهام رو ميخوندم. سالك نوشته بوده كه رفتن هميشه اصل است...ماندن هميشه استثناء و آرزو كرده بود كه اي كاش من يك استثنا بودم. حالا خودش كجاست؟ پريروز ميگفت كه سالك مُرد. اي كاش سالك استثنا بود. من اگه استثنا نباشم، هيچ مشكلي توي اين دنياي بيرحم پيش نمياد. ولي سالك. . .
هنوز نامههايي كه مادربزرگ و سالك برام مينوشتن، دارم. مادربزرگ سالك رو دعوا ميكرد كه چرا جواب سوالات عليرضا رو نميده. سالك هم هر نامهاي كه به من ميداد يك كپي هم براي مادربزرگ ميفرستاد.
نميدونم شما اون روزهاي اول وبلاگ نويسي رو ديديد يا نه. يك گروه داشتيم، همه وبلاگ نويسا توش بودن. هركي هر سوالي داشت، ميومد مطرح ميكرد و بقيه توي جواب دادن پدرش رو در مياوردن!! بعد نوبت من كه شد، يكدفعه همه لال شدن!! بعد مادربزرگ كه خودش اين لقب رو به خودش داده بود، سالك رو دعوا كرده بود و بقيه ماجرا.
هی روزگار. یه موقعی بود که ما ها اینجوری بودیم.
امشب اولين شب جمعه ماه رمضان است. من تنهام. علي يار رفته يللي تللي. همشيره هم لابد همينظور. والده هم لابد داره با ابوي سر و كله ميزنه و من هم اينجام. بالاي كوه. شهر كثيف تهران زيرپام. يكي دو ساعت پيش،صداي آهنگ رو اونقدر زياد كرده بودم و هاي هاي . . .
من برگشتم.
ميدونم كه بد برگشتم.
ولي راستش، شايد اينجا تنها جايي باشه بشه دق و دليم و توش خالي كنم.
تعطيلي اين وبلاگ، يك دليل عمده داشت.
نوشته بودم كه اين وبلاگ باعث شده بود كه كسي رو كه دوستش دارم، ناراحت كنم. توي اين يكسال و نيم، متوجه شدم كه اين وبلاگ نبوده كه اون رو ناراحت كرده، كه حرفهاي تلفني بوده. چند ماهي ميشد كه با هم صحبت ميكرديم و من هم به شدت مواظب كه مبادا دوباره ناراحتش كنم. اما ديروز اس ام اس زد كه لطفاً ديگه با بنده تماس نگير.
اما همين شخص، وقتي هفتهي پيش بهش گفتم كه ميخوام دوباره بنويسم، خوشحال شد. گفت حتماً اين كار رو بكن. حالا كه ديگه نيست، نميدونم باز هم خوشحال شده يانه.
دلم گرفته بود.
دلتون نگيره هيچ وقت.
عليرضا
شبیخون آزادی
-
*جملههای سینمایی -۷۴*
یکشنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
*The Truman Show 1998*
*ترومن ...
2 days ago
No comments:
Post a Comment