2005/11/27

سلام
آي شما هايي كه پز خاله ها و عموها و دايي و غيره تان را مي‌دهيد. بله با شمايي هستم كه فكر ميكنيد كه ماها كه از اين دست خويشاوندان نداشتيم، نه محبت رو درك كرده‌ايم و نه آغوش گرم و نه هيچي ديگه.
ما عوضش يك مادر بزرگ مادري داريم كه خودش به اندازه تمام دنياست. نه تنها جاي تمام اين عمو و خاله و غيره را پر ميكند كه تو حتي ميتواني كسان ديگري را هم رديف كني. خودش به تنهايي براي ما هم عموست و هم خاله است و هم وغيره. شايد بيايي و پز مادر بزرگت را بدهي و بگويي كه من مادر بزرگي دارم كه همه‌ي اين صفات را داراست ولي بگو ببينم كه آيا مادربزرگ مادري هم داري كه يك چنين صفتي داشته باشد؟!!
ديدي؟ ديدي كم اوردي؟

نزديك 20 سال پيش از مدرسه با يكي از دوستام داشتم مي‌امدم خونه. هر روز به صورت رندوم، از يكي كوچه ميرفتم و اون روزي داشتيم از كوچه روبرويي كوچه‌مان مي‌آمديم. خانمي را ديديم كه روبرو به طرف ما مي‌آمد و از همان دور داشت بلند بلند حرف مي‌زد. دوستم به من گفت كه به نظر تو اين زن ديوانه است كه توي اين كوچه به اين خلوتي، بلند بلند دارد با خودش حرف ميزند؟ گفتم نه. مادر مادربزرگ من وقتي كه از دور تو را مي‌بيند، شروع ميكند بلند بلند با تو حرف زدن در صورت كه ديوانه هم نيست!! نزديكتر كه شديم، ديدم كه اِ مامان سيروس است كه از همان دور داشت قربان صدقه ما ميرفت(ما مامان سيروس صداش ميكرديم. اسم نوه‌اش هم سيروس است.) گفتم مامان اينجا چه كار ميكنيد؟ گفت دارم ميرم خونه شما ديگه. گفتم كه ولي خونه ي ما كه توي اين كوچه نيست. نگو وقتي از اتوبوس پياده شده بوده، به جاي اينكه كوچه سمت راستي را برود، كوچه سمت چپي را آمده بود و البته هم كار خدا بود كه همان لحظه من و دوستم به صورت اتفاقي از آنجا رد ميشديم. (داخل پرانتز هم عرض كنم كه چند لحظه بعد، پدر و مادرم هم با ماشين از همان كوچه به صورت كاملاً اتفاقي رد شدند و ما را سوار كردند. جون تقريباً بي سابقه بوده بود كه پدر من ناهار بيايد منزل. اونهم با والده!!)

****
اين مطلب بالا را در جواب و دفاع از خود والده نوشتم كه امروز كه يك نامه به من زده بود كه عليرضا من در وبلاگم چنين كاري ميخواهم بكنم و برو بكن، ديديم اوووووووووو اَ چقدر مطلب نوشته بوده و ما بي خبر بوده‌ايم.

2005/11/24

سلام
 
گاهي اوقات پيش مياد كه بنا به مسووليتم در جارچي (در حال احتزار البته!) ميرم و سري به آن ميزنم و بعضي وقتها از اين گاهي اوقات هم ميرم و پستهاي خيلي خيلي وقت پيش رو ميخونم. مطلب زير، مربوط به 2 سال پيش است (از قرار كارشان نگرفت و ولش كردند) :
 
سلام
بابك و بهروز سايتي درست كردند كه تصميم دارند توي اين سايت، داستانهاي كهن و باستاني ايران زمين را بذارند. فعلا هم به عنوان اولين داستان، قصه اميرارسلان نامدار را انتخاب كردند و منتظر شرفيابي شما عزيزان هستند.
به شخصه از تصميم اينان و عملي نمودن آن خيلي خوشحالم و دستشون درد نكنه. اميدوارم ضمن اينكه بقيه داستانها را هم توي سايتشان ميذارند، يه دستي هم به سر و روي سايتشان بكشند و كمي خوشگلش كنند. يه خورده آرايشي، پن كيكي، كرم پودري، ريملي بزنند خلاصه!!

2005/11/22

بیا. نامه داری. کی؟ من؟ از کجا فهمیدی که مال منه؟ فوقش مال تو نیست و مال منه، اشکال نداره تو بخونیش.
 
دلم میخواد یک کنتور داشته باشم. میشه بیای و برام یکی درست کنی؟ آره خب، چند دیقه همینطور آن لاین بمون تا من بیام پایین. میشه بگی چقدر؟ ببین هرچی بیشتر با هم چت کنیم، من هم دیرتر می آم. صبر کن یاهوم رو ببندم و دی سی کنم، الان میام پایین.
میخوام بهت لینک بدم. خب بده. خب بیا برام درست کن. بابا لینک دادن که کاری نداره. نا سلامتی مدرک IT داریا. آره خب، ولی تو رو هم دارم. باید یک فرقی با کسانی که تو رو ندارند، داشته باشم یا نه؟ بله البته. اوکی، شب که اومدم خونه یادم بنداز برات درست کنم. الان یکی اومده پشت خطم. کاری نداری فعلاً؟ چرا. کی میای خونه؟ آخر شب. فکر نمیکنم زودتر از 12-11 بیام. باشه. شب بخیر. شبت خوش. تا بعد. خداحافظ.
 
یک روزی به یکی میگفتم که این کارهایی که میکنم، ارضائم میکند. احساس میکنم که دارم یک بچه ای رو بزرگ میکنم. خوشحال میشم وقتی می بینم که اینقدر خوب چیز یادگرفتی و خودت از پس کارهایت بر میای. ولی یادت باشد که هر وقت که کاری داشتی رودرواسی نکنی. در مورد اون هم همینطور بود. ولی اون یکدفعه رفت. یک دفعه دیگه پیداش نشد که نشد. فکر میکنم که یکی دوسالی هست که دیگه خبری ازش نیست. نمیخوام بگم همیشه همینطور است. ولی خیلی خیلی مواقع هست که قَدرت رو که هیچی، خرشون که از پل گذشت، سراغت رو هم نمیگیرند.
 
توی بالکن نشسته بودم سیگار می کشیدم و به این تهران ِ بزرگ ِ کثیف نگاه میکردم که نامه رو بهم داد.
علیرضای عزیزم
می دانم یک دفعه غیبم زد. ولی عوضش با دست پر اومدم.
راستی خونه ام را هم عوض کردم. لطف کن و آن آدرس کنار صفحه ات را عوض کن. اگر بلد نیستی، اِ ببخشید، اگر وقتش را نداری، مشخصاتت رو بده خودم برات می کنم!! (عین خودت بود نه؟ شاگرد خوبی بودم برات؟!! (;;
می دونی که خوشحال میشم ببینمت.
قربانت

2005/11/17

سلام
 
ساعت 3 نيمه شب است. گفتم يك سري به يكي دو تا وبلاگ بزنم، كه هم سياحت كرده باشيم و هم سيگاري كشيده باشيم. (مي‌بينيد كه چقدر قشنگ قافيه اش جور مي‌شود؟!!)
رفتم به وبلاگ شاپرك. به نظرم اين بابا، محل كامنت گذاشتن را با محل وبلاگ نويسي اشتباه گرفته است!!!
****
 
چون خيال داشتم در اولين پستي كه بعد از پست قبلي، جواب آن دو كبوتر عاشق را بدهم، بنابراين مجبور شدم كه الان يك چيزكي بنويسم. داخل پرانتز عرض كنم كه ايندو، وقتي كه ميروم منزلشان، اجازه سيگار كشيدن به ما نمي‌دهند (هرچند كه من زياد گوش نمي‌كنم!) حالا هم از قرار همين حضور مجازيشون هم سيگار كشيدن را به ما نمي‌بينند، ما اومديم يكي دو وبلاگ ببينيم و سيگاري دود كنيم و بريم بخوابيم، از بس چيز ميز نوشتيم، نفهميديم كه چي گوشه‌ي لبمون هست)
 
اول جواب بانو:
چرا. ميشه. اتفاقاً ما خودمان هم همين تصميم را گرفتيم. عرض كردم كه ما خير سر مباركمان ادعا كرديم كه به هيچ وجه مست نيستيم. بنابراين اين سوال شما بيجاست. چون ما باز هم خير سرمان مست نبوديم كه. نيمدانم. گفتم كه حالا موندم. من مست بودم مگه؟!!
 
اما در جواب جناب مريخي عزيز عرض كنم كه شما همانطور كه بارها و بارها حضوراً و تلفناً‌!! خدمتتان فرموده‌ايم، يك عدد مريخي بيش نيستي و به آداب ما زميني‌ها  اطلاعات نداري.
بازي پانتوميم، كه اگر مي‌شد نوشتنش يا گفتش، كه ديگر پانتوميم نبود!!! اين بازي زميني‌ها (كه از قرار مخصوص ماهاست و شما مريخي‌ها از آن بي اطلاعاتي) با حركات دست و پا و ساير اعضاي بشري انجام ميشود بدون البته استفاده از زبان و تكلم (يعني حرف زدن!) ولي محض خاطر شما كه بالاخره دوست مايي و جوياي يادگيري هستي و مي‌خواهي عمري در اين زمين زندگي بنمايي، عرض مي‌كنيم كه نوشتنيش را راستش الان كه ساعت 4 و سه ربع كم از نيمه شب گذشته است، نمي‌توانيم بنويسيم، يادت باشد كه روزي كه حضوري خدمتمان رسيدي!! (يعني به حضورمان شرفياب گشتي) به شما عرض كنيم.
 
خواستيم يكي دو تا وبلاگ بخونيم و بريم بخوابيما. حالا اون سيگار كه تموم شد، يكي ديگه روشن مي‌كنيم تا اين مطلب پست شود، به اميد حق، ما هم خستگي در به قول امروزيها وَكنيم!!!

2005/11/13

سلام
 
چند شب پيش، يك مهماني كوچولو در اين خانه ي جديد،‌ترتيب داديم. خاله زادگان و همسرهايشان بودند و يكي دو دوست. بعد از شام و ... تصميم گرفتيم كه پانتوميم بازي كنيم. دو گروه شديم و يكي دو ساعتي بازي كرديم كه نوبت ما شد كه حدس بزنيم.
 
كلي كه يارمان حركات عجيب غريب كرد،‌به اين نتيجه رسيديم كه يك دارويي است كه مخصوص مردهاست!! من بلافاصله گفتم كه همچين چيزي امكان نداره. دارو، مرد و زن نداره. استامينوفن، ادالت كولد،‌ دايمتيكون ...
همينجور كه داشتم ميگفتم، امين كه داشت ادا در مي آورد، از كوره در رفت و گفت عليرضا ميشه بسه؟ مست كردي و حالت خوش نيست، بذار بازيمون رو بكنيم.
 
آقا ما خيلي بهمون برخورد. عميقاً اعتقاد داشتم كه من مست نيستم و دارم واقعيت رو ميگم. رفتم توي آشپزخونه، آبي به صورت زدم و رفتم توي بالكن و باد سرد كوه به صورتم خورد و برگشتم.
 
وقتي روي صندلي نشستم، داور بازي گفت كه فقط 30 ثانيه مونده، كه يكدفعه من گفتم وياگرا؟!!!
 
آقا بايد مي بودي و ميديدي. همه همينطور هاج و واج من رو نگاه ميكردند. داريوش گفت نگفتم اين حاجي رو اينجوري نگاش نكنين. به قول خودش مادر پياله ايه كه نگو. از اون حرومزاده هاست!!! ديديد؟ اولش اومد گفت كه دوا مرد و زن نداره، كه ما فكر كنيم آخي، عليرضا،‌ هنوز آكِ آكِ. ذهنش پاك پاك!! بعد اومد و چي كار كرد.
خلاصه همينطور ميگفت و اين گفته ي من هم شد بحث بچه ها كه تو آخه اين رو از كجا ميدوني؟!! هيچي بازي هم تموم شد!
 
حالا موندم. من اگه مست نبودم،‌نميگفتم؟ حالا مگه من واقعاً مست بودم؟ 30 سي سي به قول اين بابا، الكل طبي خوردن كه اين حرفها رو نداره كه!!!

2005/11/04

سلام
 
اي تنها كسي كه زنگ زدم بهت و عيد رو تبريك گفتم، اگه مي‌دونستي چقدر دوسِت درام؟!!
تحويل بگيريد لطفاً!!