2004/05/29

سلام
روي تخت خوابيده بودم. وقتي كه اومد، اولين احساسي كه بهم دست داد، اين بود كه كسي كه روي تخت نيست كه بپر بپر كند، پس چرا من چنين احساسي دارم؟ كمي بعد، احساس كردم كه توي يك كشتي ام. ولي من كه تو كشتي نبودم. پس چرا هي احساس بالا پايين رفتن داشتم؟

روي تخت نشستم و علي يار همينطور نگاهم ميكرد. اون روي زمين دراز كشيده بود. يه خبري بود. جفتي، هاج و واج همديگه رو نگاه ميكرديم كه يكمرتبه پدر از توي حياط داد زد بچه بدوييد بياين بيرون. زلزله!! و ما دوتا پا برهنه دويديم توي حياط.

ميگن كل زمانش، 7 ثانيه بيشتر نبود. ولي من تا حدود 1.5 دقيقه همينطور احساس توي كشتي بودن داشتم. ملت همه اومده بودند توي خيابون. با هم سر و وضعي كه داشتن. يك با شلوار كوتاه. يكي با زير پوش حلقه اي. يكي با مانتو يكي با دامن. خلاصه هر جور كه دلت بخواد بود. يه خانمي، همينطور گريه ميكرد. آخرش يه نفر يك ملافه اورد و انداخت روش، كمي آروم شد. حدود 8-7 دقيقه اي توي حياط بوديم. بعد اومديم تو. من بلافاصله رفتم از توي اينترنت كسب اخبار كنم. اينجا نوشته بود قدرت زلزله 6.2 در مقياس ريشتر.

(الان كه دوباره به سايت رفتم، ديدم كه نيم ساعت بعد از اون زلزله، يكي ديگه ولي 20 كيلومتر اونطرفتر، دوباره با قدرت 4.3 در مقياس ريشتر اومده.)

2004/05/24

سلام
وقتي كه كسي مياد و برات كامنت ميذاره،‌ خيلي خوشحال ميشي. ولي اگه هيچ نشوني از خودش به جا نذاره چي؟ چند روز پيش بانويي، به نام الهام اومده بود و برام كامنت گذاشته بود. ولي نه ايميلي، نه نشوني وبلاگ و سايتي، هيچي از خودش به يادگار نگذاشته بود. لابد فكر كرده بود كه من ميشناسمش. ولي من هرچي فكر كردم كه خدايا الهام كيست، راستش رو بخواين چيزي به ذهنم نرسيد! نميدونم. شايدم ديگه دارم پير ميشم و حافظه ام داره از بين ميره.

من خيلي زود جو گير ميشم. فكر ميكنم كه چون زياده از حد ساده ام،‌ خيلي زود جو حاكم من رو ميگيره و تا به خودم بيام و برگردم سر عقايدم و عقل و منطق،‌ شايد يه خورده دير شده باشه و چه بسا كه كار از خرك هم در رفته باشه!! حالا قضيه اين است كه چند روز پيش رفته بودم وبلاگ آن وروجك سترگ رو ميخوندم. نه تنها من كه اگر از خوانندگان قديمي من باشيد، احتمالا به ياد داريد كه همشيره ي مكرمه اينجانب كه آن موقع 12-13 سال نيز بيشتر نداشتند،‌ از خوانندگان پر وپا قرص مشاراليها بود. خلاصه داشتم ميخوندم و ميخوندم تا اينكه نوشته بود عليرضا كه مثل پارسال سرحال نبود. حالا ميخواستم بگم يا مطالبي كه الان نوشتم، اثرات جو گير شدن و ... است، يا اينكه واقعا اونقدر نسبت به پارسال فرق كرده ام كه ديگه اين وروجك هم فهميد!! گفتم، يه خورده طول ميكشه كه از اين حالت جو بيام بيرون ولي چيزي كه همين الان هم ميدونم، اينه كه از 25 بهمن ماه به اين طرف ديگه مثل سابق نشدم.

2004/05/18

سلام

يواش يواش ديگه دارم ميرم قرنطينه درس و امتحانات. كلاسها هم كم كم در حال تمام شدن هستند. اگر همت كنم و خدا هم كمكم كنه و خوب درس بخونم و تمام واحدهايي كه ميگيرم پاس بشن، سال ديگه اين موقع ترم آخرم. وقتي كه به پارسال نگاه ميكنم،‌ به ارديبهشت سال 82، احساس ميكنم كه همين ديروز بود كه مطلبي نوشتم درباره ارديبهشت، ماهي كه ارديبهشت نبود. براي همين خيلي روحيه ميگيرم كه امسال هم چشم به هم بزنم تموم ميشه و بالاخره من ليسانسم رو ميگيرم.

توي اين هير و ويري كه من ميخوام درس بخونم،‌ دو تا اتفاق در حال افتادن است كه حسرت ميخورم كه اي كاش درسم تموم شده بود و ميتونستم توي هر دوي اين اتفاقها شركت كنم. يكي از اينها، جارچيست. الان يه دو سه هفته اي هست كه نيمكت چوبي داره مطلبي درباره حافظ توي صفحه ادبي جارچي مينويسه. نيمكت كه شروع به نوشتن كرد، بعضي از بچه هم شروع كردند به نوشتن و خلاصه يه نيمچه شور و حالي توي جارچي راه افتاده و از اون حالت مردگي و كسالت بار گذشته داره در مياد. وقتي كه اين شور و حال افتاد، اولين چيزي كه به ذهن همه رسيد، تغيير قيافه جارچي بود و البته كه اين كار به عهده من است و من هم البته پارسال يك سايت طراحي كردم كه كمي از كارهاي تكميليش موند كه من به خاطر درسها و ... نتونستم تمومش كنم. حالا همين طور هي حسرت ميخورم كه اي كاش درسم تموم شده بود و ميتونستم كار سايت رو تموم كنم و به سهم خودم توي اين شور و حال شركت ميكردم و خب طراحي سايت جديد توي بيشتر شدن اين شور خيلي زياد تاثير داره. هي وسوسه هم ميشم كه برم پاي كامپيوتر. ولي خب فعلا كه مقاومت كردم و اميدوارم تا بعد از امتحانات بتونم همينطور مقاوم بمونم.
اتفاق دوم هم اين است كه ما 8 نفر بوديم كه از دوران دبيرستان جمع خودمون رو حفظ كرديم. حالا بعد از چند سال كه همه مدركشون رو گرفتند و سربازي هاشون رو هم رفتند، به فكر افتاديم كه يه كار مشترك كنيم. و باز هم صد البته كه من نميتونم شركت كنم. و خب اين مساله همچين بفهمي نفهمي، ذهنم رو مشغول كرده و ناراحت كه اي كاش درسم تموم شده بود و ميتونستم باهاشون باشم.

خلاصه زندگي همينه. يه روز حسرت گذشته رو ميخوري و يه روز حسرت آينده. حالا خوبه كه من آدمي نيستم زياد حسرت خور باشم، اگه بودم كه لابد الان ديپرشن گرفته بودم!!!

2004/05/07

سلام

خيلي وقت بود كه ننوشته بودم. ميدونم. راستش عذر موجهي هم فكر نميكنم كه داشته باشم. آخه الان هم كه نشستم و دارم فكر ميكنم كه چرا در اين مدت چيزي ننوشتم، چيزي يادم نمياد. فقط همون مساله است كه حال و حوصله نشستن پاي كامپيوتر رو ندارم. به زور ايميلها رو چك ميكنم. و وقتي هارد كامپيوترم رو به يكي از دوستان دادم و اون هم ظرف يكي دو روز برام پس آورد، تا يك هفته، اصلا حال نداشتم كه نصبش كنم.
روزگار ميگذرد و من همچنان هماني هستم كه بودم. نه پيشرفتي نه پسرفتي. هيچي. يه موقعي دنبال خونه بودم كه جدا شم. يه موقعي دنبال ماشين بودم كه لااقل تغييري ايجاد شه. يه موقعي تصميم گرفتم كه به كوب بشينم درس بخونم. ولي هيچكدوم از اينها اون تغييري كه فكر ميكردم نشد.
الان هم فقط اومدم كه بگم هننوز زنده ام. كساني كه بامن قهر هستيد، زياد سخت نگيريد. كساني كه شاكي هستيد، يه كم تحمل كنيد. شايد من هم روزي روزگاري آدم شدم.