2005/12/26

سلام
 
1-
انگاري هروقت كه هوا خوب باشه من اينجاها پيدام ميشه!!
ديديد هوا رو؟ آخرين باري كه من هوا رو اينجوري ديده بودم، 8 فروردين امسال بود. همه رفته بودند مسافرت، يك هفته تهران خالي بود، آقا ما هم حال كرديم.
امروز، اونقدر لذت ميبردم از اينكه به تهران، از اين بالا نگاه كنم كه نگو. جاتون خيلي خالي بود.
داشتم فكر ميكردم كه اگه هوامون تمييز باشه، شهر بدي نداريما!! مشكلش همين هواست و ترافيك.
به هر حال كه امروز كلي حال كردم. آره مرتيا بانو، كلي كيف كردم!
 
2-
امروز سالگرد زلزله بم بود. 2 سال پيش چه حالي داشتيم. و به اين زودي 2 سال گذشت. اونهايي كه رفتند، رفتند، ولي اونهايي كه هستند هنوز، الان در چه حالند؟ راديو ميگفت امروز، بيست و دو هزارمين حانه ساخته شد. ولي راستش رو بخواهين، من زياد چيزي نفهميدم. چند خونه لازم بوده؟ ديگه تموم شد؟ اين 22000 تا، چند درصد كل خونه هاييه كه بايست ساخته ميشد؟
امروز اولين سالگرد سيل و زلزله سونامي هم هست. عجيبه كه ظرف يك سال، دو تا واقعه‌ي دلخراش توي دنيا افتاد. خدا عاقبتمون رو به خير كنه.
 
3-
اين روزها، تولد حضرت مسيح و آغاز سال جديد ميلاديست. ملت شهيد پرور دنيا، از جمله پاپ جديد، دارند جشن ميگيرند. توي روزنامه نوشته بود كه شهرداري تهران 7000 كاج، هديه ميده. نفهميدم منظورش اين بود مجاني ميده؟ خيلي عجيبه.
يك موقعي كه من خيلي فعالتر از حالام بودم، اين موقعها كه ميشد، به مشتريهاي ارمنيم، كادو ميدادم. الان ديگه مشتري ندارم. چه برسه به ارمني بودنش. فقط همين چند نفر از دوستان و آشنايان مونده اند كه گاه گداري كه بي اينترنت مي‌مونند، زنگي ميزنند و ميگن حاجي يك اينترنت فوري بهمون ميدي؟ منم ميگم چشم.
حضرت مسيح، يكي از بزرگان بود. يكي از اون 5 نفر. 5نفري كه ارادت خاصي بهشون دارم. تولدش مباركتون باشه.

2005/12/17

سلام
 
بالاخره امروز تهران ديده شد!
صبح ساعت 6 كه بيدار شدم، اينقدر ذوق زده شدم كه خواب از سرم پريد. رفتم توي بالكن و انگاري كه يك عمريست كه اين تهران را نديده بودم. البته هنوز هوا روشن روشن نشده بود ولي همينقدر كه كوههاي شرق رو ميديدم، برج ميلاد رو كه انگاري وسط آسمان قرار گرفته مي‌ديدم، كلي سرحال اومدم.
داشتم فكر ميكردم كه اين آلودگي تا حالا بي سابقه بوده يا اينكه من خيلي فراموش كارم؟
به هر حال خدا، پدرش خودش رو بيامرزه كه يك باروني فرستاد براي اين ملت شهيد پرور!!!!
 
يكي از بانوان مريم نام، نوشته بود كه از اون برنامه فيلتر شكني كه دفعه ي قبل نوشته بودم، نتونسته استفاده كنه. يه ايميل به عليرضا ات حاجاقا دات نت بزنه برام توضيح بده كه مشكلش كجا بوده كه نتونشته. شايد كمكي از دستم براومد. خدا را چه ديدي؟!!

2005/12/15

سلام
 
ديشب جايتان خالي بود، ما تا نيمه هاي شب بيدار بوديم و با دوستان عزيزي چت ميكرديم و اينترنت گردي و ايميل نگاري مي‌نموديم. همينطور كه داشتيم اينترنت را ميگشتيم، به يك نرم افزار برخورديم كه فيلتر شكن است. اين نرم افزار را راستياتش تا الان كه دارم با شما صحبت ميكنم، مشكلي ندارد. يعني ظاهراً كامپيوتر ما هيچ مشكلي باهاش ندارد. شما كه اين نرم افزار را نصب مي‌كنيد، خود به خود از طريق اينترنت اكسپلورر (دقت كنيد كه اين برنامه فقط با IE كار ميكند) ميتوانيد به سايتهايي كه فيلتر شده اند (و نه سايتهاي سكسي (چون قاعدتاً شما انسانهاي شريفي هستيد و به اين سايتها محل هم نميگذاريد!)) رفته و آنها را با لذت هرچه بيشتر تماشا كنيد (اينكه سايتهاي غير خلاف هم لذت دارند يا خير، بايد از اين برنامه استفاده كنيد تا بفهميد!!)
 
من اين نرم افزار را از وبلاگ سركار بانو الناز خاتون پيدا كردم. همينجا جا دارد كه يك تشكري هم از ايشان داشته باشيم!!
نرم افزار و يك توضيحات مختصر همراه با عكس، را به بصورت زيپ شده مي‌توانيد از اينجا بگيريد. از حالت زيپ خارجش كنيد و بقيه اش به قول امير خان عظمتي حله!!
 
 دو نكته: اول اينكه اين نرم افزار، براي ارتقاي سرعت، عكسهاي اينترنتي را به صورت فشرده نشان مي‌دهد. شما مي‌توانيد اين قابليت را غير فعال كنيد. (اگر خواستيد البته)
دوم اينكه اگر روزي روزگاري به يك سايتي رفتيد و يك صفحه‌ي روسي ديديد، نگران نباشيد. اين صفحه تبليغ است (همينجوري گفتم كه مبادا كم بيارم!!) چند لحظه منتظر بمانيد، صفحه اصلي كه دنبالش بوديد، خودش ميايد.

2005/12/13

سلام
 
از جمله عجايب اين دنيا،  يكي هم اينكه مردم، به اون كسي كه نديده اند و نميشناسندش، بهتر اعتماد ميكنند تا كسي كه سالها، حسن نيت خود را نشان داده است و كاملاً ميشناسندش!!
 
حاجاقاك لوكدوس!!

2005/12/11

سخن چين بدبخت هيزم كش است

1- مي فرمايد (سعدي عليه الرحمه را مي گويم) ميان دو كس (به فتح كاف (توضيح از مفسر)) جنگ (باز هم به فتح كاف!!!) چون آتش است. سخن چين بدبخت، هيزم كش (اين دفعه به كسر كاف) است.
يعني اگر دو نفر با هم دعوا و اختلاف داشته باشند، سعدي اين دعوا و اختلاف را به جنگ تشبيه كرده و گفته كه اون كسي (بازهم بايد بگم به فتح كاف؟!!) ميون اين دو نفر سخن‌چيني ميكنه، مثل هيزم مي‌مونه يعني خودش دود ميشه و نيست ميشه. خودش، با دستهاي خودش كه نه، در واقع با زبان خودش، خودش رو از بين مي‌بره. يعني اگر روزي ديديد كه يك نفر از بين رفت، نگين حاجاقا چرا فلاني از بين رفت، بدونيد كه خودش اين كار را كرده كه خود كرده را تدبير نيست.
 
حالا سوالي كه من دارم اينه كه اگر سخن‌چيني بين دو نفري كه با هم دعوا دارند، اين چنين است، ‌سخن‌چيني بين دو نفري كه با هم هيچ اختلافي ندارند حكمش چيست؟ سخن‌چيني كه بين دونفري را كه دارند مثل آدم زندگيشان را ميكنند نبايد بدتر باشد؟ به نظر من كه چرا. يك چنين فردي،‌ نه در اين دنيا و نه در اون دنيا هيچ خير و بركتي نخواهد ديد. من مرده شما زنده، بنشينيد و تماشا كنيد.
 
2- من آدم راست گويي هستم. اگر قرار باشد كه شخصي، حرف من را باور نكند، همان بهتر كه نكند. من هيچ احتياجي به قسم خوردن ندارم. ولي اگر روزي روزگاري مجبور شوم كه قسم بخورم، بدانيد و آگاه باشيد كه كسي كه بنده را قسم مي‌دهد، فشاري روي من گذاشته است كه حالا حالا ها فراموشش نخواهم كرد. اي كاش سعدي زنده بود و حكمي هم براي اين فرد مشخص ميكرد. حالا اگر اين شخصي كه بنده را قسم داده است،‌ تحت فشار ديگري (مثلاً همان سخن‌بدبخت) بنده را قسم داده باشد،‌ آنوقت كار اين سخن‌‌جين جان، به پايان مي‌رسد. باز هم من مرده شما زنده، بنشينيد و تماشا كنيد.
 
3- اين والده مكرمه ما، همينجوري مي‌نويسد و ميرود جلو. هي هم به لينكهاي كنار صفحه اش اضافه ميكند. من ميدانم (به لحن اون باباي توي گاليور بخوانيد من مييييييييييدانم!!) اين والده به يك جايي خواهد رسيد. باز هم من مرده شما زنده، بنشينيد و تماشا كنيد.
 
4- عنوان اين مطلب بايستي من مرده شما زنده مي بود. ولي چه كنم كه من اول عنوان رو انتخاب ميكنم بعد مطلب مينويسم. برعكس مرحوم سالك كه اول متنش را مينوشت و بعد عنوان مي‌گذاشت. به نظر شما كدام يك بهتر است؟

2005/12/06

شراب تلخ ميخواهم كه مرد افكن بود زورش              كه تا يك دم بياسايم ز دنيا شر و شورش
سلام
يادم نيست. يادم نيست كه آخرين باري كه زار زار گريه كردم كي بود. يادم نيست آخرين باري كه به هر چي توي اين دنيا بود لعنت فرستادم كي بود. يادم نيست. نميدونم شايد الان مغزم از كار افتاده و خودم خبر ندارم كه هيچي يادم نيست. ولي يادمه لزلزله بم رو. همين روزا بود نه؟ اواخر سال ميلادي بود. يادم نيست.
يه سال زلزله يه سال هواپيما سال ديگه چي ميخواد بشه؟
 
مرثيه نوشتن، كار من نيست. نه كه طنز نوشتن كار منه؟!!
 
خدا به هممون صبر بده. عاقبتمون رو هم بخير كنه.
عليرضا

2005/12/03

سلام
 
1- شب آخري، به علي يار گفتم كه من مثل يك ماشين آخرين مدل هستم كه الان 10 ساله كه يك گوشه افتاده. براي اينكه من رو حركت بدي، نبايد توقع داشته باشي كه خودم با همون استارت اول روشن شم و شروع كنم مثل همون 10 سال پيش حركت كنم. من مثل همون ثروتمندي هستم كه واجب الزكات ميشه. يكي بايد بياد و دستم رو بگيره و بلندم كنه. يكي بايد باشه كه كمكم كنه. گفت اولاً اينكه 10 سال پيش يك ماشين آخرين مدل بودي، خودش جاي بحث است (كه الان من نميكنم و شايد بعداً گفتم) اما در مورد واجب الزكات بودنت، بايد بگم كه اوني كه از نظر مالي فقير ميشه، واجب الزكات ميشه نه كسي كه از نظر ذهني و فكري و عقلي و بدني فقير ميشه. گفتم مگه فرقي هم داره؟ گفت آره. اوني كه از نظر عقلي و فكري و ذهني فقير ميشه، بعضي اوقات ميگيرندش و اونقدر ميزنندش كه كه تا يه مدت نتونه سرش رو بلند كنه. مثل يك ميخ. تو هرجي توي ميخ بكوبي، ميره تو. ولي از يك جايي به بعد، ضربه ي تو رو پس ميزنه. يعني نه تنها ديگه تو نميره كه ميتونه بيرون هم بياد. ولي كسي كه از نظر مالي فقير ميشه، اينطوري نيست. فرض كنيم كسي كه از اول زندگيش براي خودش ماشين داشته و يك دفعه فقير ميشه و ديگه قدرت خريد ماشين رو نداره،‌ امكان داره بشينه توي خونه (از زور خجالت يا هرچيز ديگه) تنبل شه، كند ذهن شه و آخرش هم معتاد شه. براي همين هم هست كه اومد و گفت كه ثروتمندي كه فقير شده، بهش تا ميتونن از ماليات و صندوق بيت المال ميدهند كه مبادا كار به اين جاها بكشه.
2- 10 سال است كه دانشجو ام.
3- با بچه ها كه بازي ميكنيم، به من ميگن خنگ!!
4- در بالاترين عدد وزني خودم هستم.
5- توي يك سالي كه ماشين داشتم، بالاترين نمرات رو گرفتم و تونستم نزديك به دو ميليون تومن پس انداز كنم.
6- توي اين يك سالي كه ماشين ندارم، اون دو ميليون تومن كه رفت در ماتحت گاو!! از دانشگاه هم كه انگاري دارم اخراج ميشم.
7- پيدا كنيد صندوق بيت المال را !!
 
8- اينها را ننوشتم كه بگم من ماشين ميخوام (قضيه گيلاس بخور رو يادتونه؟) اينها را نوشتم كه ببينيد چه بردار دانشمند و فيلسوفي دارم؟!! دلتون بسوزه D:

2005/11/27

سلام
آي شما هايي كه پز خاله ها و عموها و دايي و غيره تان را مي‌دهيد. بله با شمايي هستم كه فكر ميكنيد كه ماها كه از اين دست خويشاوندان نداشتيم، نه محبت رو درك كرده‌ايم و نه آغوش گرم و نه هيچي ديگه.
ما عوضش يك مادر بزرگ مادري داريم كه خودش به اندازه تمام دنياست. نه تنها جاي تمام اين عمو و خاله و غيره را پر ميكند كه تو حتي ميتواني كسان ديگري را هم رديف كني. خودش به تنهايي براي ما هم عموست و هم خاله است و هم وغيره. شايد بيايي و پز مادر بزرگت را بدهي و بگويي كه من مادر بزرگي دارم كه همه‌ي اين صفات را داراست ولي بگو ببينم كه آيا مادربزرگ مادري هم داري كه يك چنين صفتي داشته باشد؟!!
ديدي؟ ديدي كم اوردي؟

نزديك 20 سال پيش از مدرسه با يكي از دوستام داشتم مي‌امدم خونه. هر روز به صورت رندوم، از يكي كوچه ميرفتم و اون روزي داشتيم از كوچه روبرويي كوچه‌مان مي‌آمديم. خانمي را ديديم كه روبرو به طرف ما مي‌آمد و از همان دور داشت بلند بلند حرف مي‌زد. دوستم به من گفت كه به نظر تو اين زن ديوانه است كه توي اين كوچه به اين خلوتي، بلند بلند دارد با خودش حرف ميزند؟ گفتم نه. مادر مادربزرگ من وقتي كه از دور تو را مي‌بيند، شروع ميكند بلند بلند با تو حرف زدن در صورت كه ديوانه هم نيست!! نزديكتر كه شديم، ديدم كه اِ مامان سيروس است كه از همان دور داشت قربان صدقه ما ميرفت(ما مامان سيروس صداش ميكرديم. اسم نوه‌اش هم سيروس است.) گفتم مامان اينجا چه كار ميكنيد؟ گفت دارم ميرم خونه شما ديگه. گفتم كه ولي خونه ي ما كه توي اين كوچه نيست. نگو وقتي از اتوبوس پياده شده بوده، به جاي اينكه كوچه سمت راستي را برود، كوچه سمت چپي را آمده بود و البته هم كار خدا بود كه همان لحظه من و دوستم به صورت اتفاقي از آنجا رد ميشديم. (داخل پرانتز هم عرض كنم كه چند لحظه بعد، پدر و مادرم هم با ماشين از همان كوچه به صورت كاملاً اتفاقي رد شدند و ما را سوار كردند. جون تقريباً بي سابقه بوده بود كه پدر من ناهار بيايد منزل. اونهم با والده!!)

****
اين مطلب بالا را در جواب و دفاع از خود والده نوشتم كه امروز كه يك نامه به من زده بود كه عليرضا من در وبلاگم چنين كاري ميخواهم بكنم و برو بكن، ديديم اوووووووووو اَ چقدر مطلب نوشته بوده و ما بي خبر بوده‌ايم.

2005/11/24

سلام
 
گاهي اوقات پيش مياد كه بنا به مسووليتم در جارچي (در حال احتزار البته!) ميرم و سري به آن ميزنم و بعضي وقتها از اين گاهي اوقات هم ميرم و پستهاي خيلي خيلي وقت پيش رو ميخونم. مطلب زير، مربوط به 2 سال پيش است (از قرار كارشان نگرفت و ولش كردند) :
 
سلام
بابك و بهروز سايتي درست كردند كه تصميم دارند توي اين سايت، داستانهاي كهن و باستاني ايران زمين را بذارند. فعلا هم به عنوان اولين داستان، قصه اميرارسلان نامدار را انتخاب كردند و منتظر شرفيابي شما عزيزان هستند.
به شخصه از تصميم اينان و عملي نمودن آن خيلي خوشحالم و دستشون درد نكنه. اميدوارم ضمن اينكه بقيه داستانها را هم توي سايتشان ميذارند، يه دستي هم به سر و روي سايتشان بكشند و كمي خوشگلش كنند. يه خورده آرايشي، پن كيكي، كرم پودري، ريملي بزنند خلاصه!!

2005/11/22

بیا. نامه داری. کی؟ من؟ از کجا فهمیدی که مال منه؟ فوقش مال تو نیست و مال منه، اشکال نداره تو بخونیش.
 
دلم میخواد یک کنتور داشته باشم. میشه بیای و برام یکی درست کنی؟ آره خب، چند دیقه همینطور آن لاین بمون تا من بیام پایین. میشه بگی چقدر؟ ببین هرچی بیشتر با هم چت کنیم، من هم دیرتر می آم. صبر کن یاهوم رو ببندم و دی سی کنم، الان میام پایین.
میخوام بهت لینک بدم. خب بده. خب بیا برام درست کن. بابا لینک دادن که کاری نداره. نا سلامتی مدرک IT داریا. آره خب، ولی تو رو هم دارم. باید یک فرقی با کسانی که تو رو ندارند، داشته باشم یا نه؟ بله البته. اوکی، شب که اومدم خونه یادم بنداز برات درست کنم. الان یکی اومده پشت خطم. کاری نداری فعلاً؟ چرا. کی میای خونه؟ آخر شب. فکر نمیکنم زودتر از 12-11 بیام. باشه. شب بخیر. شبت خوش. تا بعد. خداحافظ.
 
یک روزی به یکی میگفتم که این کارهایی که میکنم، ارضائم میکند. احساس میکنم که دارم یک بچه ای رو بزرگ میکنم. خوشحال میشم وقتی می بینم که اینقدر خوب چیز یادگرفتی و خودت از پس کارهایت بر میای. ولی یادت باشد که هر وقت که کاری داشتی رودرواسی نکنی. در مورد اون هم همینطور بود. ولی اون یکدفعه رفت. یک دفعه دیگه پیداش نشد که نشد. فکر میکنم که یکی دوسالی هست که دیگه خبری ازش نیست. نمیخوام بگم همیشه همینطور است. ولی خیلی خیلی مواقع هست که قَدرت رو که هیچی، خرشون که از پل گذشت، سراغت رو هم نمیگیرند.
 
توی بالکن نشسته بودم سیگار می کشیدم و به این تهران ِ بزرگ ِ کثیف نگاه میکردم که نامه رو بهم داد.
علیرضای عزیزم
می دانم یک دفعه غیبم زد. ولی عوضش با دست پر اومدم.
راستی خونه ام را هم عوض کردم. لطف کن و آن آدرس کنار صفحه ات را عوض کن. اگر بلد نیستی، اِ ببخشید، اگر وقتش را نداری، مشخصاتت رو بده خودم برات می کنم!! (عین خودت بود نه؟ شاگرد خوبی بودم برات؟!! (;;
می دونی که خوشحال میشم ببینمت.
قربانت

2005/11/17

سلام
 
ساعت 3 نيمه شب است. گفتم يك سري به يكي دو تا وبلاگ بزنم، كه هم سياحت كرده باشيم و هم سيگاري كشيده باشيم. (مي‌بينيد كه چقدر قشنگ قافيه اش جور مي‌شود؟!!)
رفتم به وبلاگ شاپرك. به نظرم اين بابا، محل كامنت گذاشتن را با محل وبلاگ نويسي اشتباه گرفته است!!!
****
 
چون خيال داشتم در اولين پستي كه بعد از پست قبلي، جواب آن دو كبوتر عاشق را بدهم، بنابراين مجبور شدم كه الان يك چيزكي بنويسم. داخل پرانتز عرض كنم كه ايندو، وقتي كه ميروم منزلشان، اجازه سيگار كشيدن به ما نمي‌دهند (هرچند كه من زياد گوش نمي‌كنم!) حالا هم از قرار همين حضور مجازيشون هم سيگار كشيدن را به ما نمي‌بينند، ما اومديم يكي دو وبلاگ ببينيم و سيگاري دود كنيم و بريم بخوابيم، از بس چيز ميز نوشتيم، نفهميديم كه چي گوشه‌ي لبمون هست)
 
اول جواب بانو:
چرا. ميشه. اتفاقاً ما خودمان هم همين تصميم را گرفتيم. عرض كردم كه ما خير سر مباركمان ادعا كرديم كه به هيچ وجه مست نيستيم. بنابراين اين سوال شما بيجاست. چون ما باز هم خير سرمان مست نبوديم كه. نيمدانم. گفتم كه حالا موندم. من مست بودم مگه؟!!
 
اما در جواب جناب مريخي عزيز عرض كنم كه شما همانطور كه بارها و بارها حضوراً و تلفناً‌!! خدمتتان فرموده‌ايم، يك عدد مريخي بيش نيستي و به آداب ما زميني‌ها  اطلاعات نداري.
بازي پانتوميم، كه اگر مي‌شد نوشتنش يا گفتش، كه ديگر پانتوميم نبود!!! اين بازي زميني‌ها (كه از قرار مخصوص ماهاست و شما مريخي‌ها از آن بي اطلاعاتي) با حركات دست و پا و ساير اعضاي بشري انجام ميشود بدون البته استفاده از زبان و تكلم (يعني حرف زدن!) ولي محض خاطر شما كه بالاخره دوست مايي و جوياي يادگيري هستي و مي‌خواهي عمري در اين زمين زندگي بنمايي، عرض مي‌كنيم كه نوشتنيش را راستش الان كه ساعت 4 و سه ربع كم از نيمه شب گذشته است، نمي‌توانيم بنويسيم، يادت باشد كه روزي كه حضوري خدمتمان رسيدي!! (يعني به حضورمان شرفياب گشتي) به شما عرض كنيم.
 
خواستيم يكي دو تا وبلاگ بخونيم و بريم بخوابيما. حالا اون سيگار كه تموم شد، يكي ديگه روشن مي‌كنيم تا اين مطلب پست شود، به اميد حق، ما هم خستگي در به قول امروزيها وَكنيم!!!

2005/11/13

سلام
 
چند شب پيش، يك مهماني كوچولو در اين خانه ي جديد،‌ترتيب داديم. خاله زادگان و همسرهايشان بودند و يكي دو دوست. بعد از شام و ... تصميم گرفتيم كه پانتوميم بازي كنيم. دو گروه شديم و يكي دو ساعتي بازي كرديم كه نوبت ما شد كه حدس بزنيم.
 
كلي كه يارمان حركات عجيب غريب كرد،‌به اين نتيجه رسيديم كه يك دارويي است كه مخصوص مردهاست!! من بلافاصله گفتم كه همچين چيزي امكان نداره. دارو، مرد و زن نداره. استامينوفن، ادالت كولد،‌ دايمتيكون ...
همينجور كه داشتم ميگفتم، امين كه داشت ادا در مي آورد، از كوره در رفت و گفت عليرضا ميشه بسه؟ مست كردي و حالت خوش نيست، بذار بازيمون رو بكنيم.
 
آقا ما خيلي بهمون برخورد. عميقاً اعتقاد داشتم كه من مست نيستم و دارم واقعيت رو ميگم. رفتم توي آشپزخونه، آبي به صورت زدم و رفتم توي بالكن و باد سرد كوه به صورتم خورد و برگشتم.
 
وقتي روي صندلي نشستم، داور بازي گفت كه فقط 30 ثانيه مونده، كه يكدفعه من گفتم وياگرا؟!!!
 
آقا بايد مي بودي و ميديدي. همه همينطور هاج و واج من رو نگاه ميكردند. داريوش گفت نگفتم اين حاجي رو اينجوري نگاش نكنين. به قول خودش مادر پياله ايه كه نگو. از اون حرومزاده هاست!!! ديديد؟ اولش اومد گفت كه دوا مرد و زن نداره، كه ما فكر كنيم آخي، عليرضا،‌ هنوز آكِ آكِ. ذهنش پاك پاك!! بعد اومد و چي كار كرد.
خلاصه همينطور ميگفت و اين گفته ي من هم شد بحث بچه ها كه تو آخه اين رو از كجا ميدوني؟!! هيچي بازي هم تموم شد!
 
حالا موندم. من اگه مست نبودم،‌نميگفتم؟ حالا مگه من واقعاً مست بودم؟ 30 سي سي به قول اين بابا، الكل طبي خوردن كه اين حرفها رو نداره كه!!!

2005/11/04

سلام
 
اي تنها كسي كه زنگ زدم بهت و عيد رو تبريك گفتم، اگه مي‌دونستي چقدر دوسِت درام؟!!
تحويل بگيريد لطفاً!!

2005/10/24

سلام
 
بياين يه بازي.
اين بازي ما با مهره انجام مي‌شه. يه چند تا قانون و قاعده‌ي سفت و سخت هم داره.
مهره هاش مثل لِگوست. يادش بخير. بچه كه بوديم چقدر بازي مي‌كرديم. اين كه مي‌گم مثل لگوست، يعني اينكه ميتونيم روي هم بذاريم و باهاش چيز ميز درست كنيم.
اين بازي، چندين نفره است. يعني محدوديتي نداره و هرچه تعداد بازيكنانش هم بيشتر باشه، هم حال بيشتري داره هم هريك، بهتر مي‌تونند بازي كنند. بازي هركدوم از اين افراد هم به هم بستگي داره و بر بازي يكديگر تاثير مي‌ذاره. يعني اينكه بازيكنان، رقيب هم نيستند تا با هم رقابت كنند، اينها هم تيمي هم هستند.
فضاي اين بازي هم روي يك تخته است كه بسته به تعداد بازيكنان، خود به خود بزرگ مي‌شود.
 
اما قوانين اين بازي.
يكي اينكه شما به هيچ وجه من الوجوه، راه برگشت نداريد. اگه چند تا مهره رو چيديد و يه چيزكي داشتيد مي‌ساختيد، نمي‌تونيد خرابش كنيد و دوباره يك چيز ديگه درست كنيد.
قانون بعدي اينه كه هر مهره، مقدمه ايست براي مهره بعد. يعني اينكه شما اگر مهره شماره 7 رو گذاشتيد، همچين دستتون باز نيست كه بعد از اين مهره، هر مهره‌اي رو كه دلتون خواست بگذاريد، البته يك كتابچه راهنما هم هست كه به شما مي‌گه كه بعد از مهره‌ي 7 چه مهره‌اي قرار ميگيرد. اما چون بازي بقيه روي بازي شما تاثير داره، امكان داره كه شما مثلاً نتونيد كه مهره شماره 16 رو بذاريد ولي چون بغل دستيتون همون لحظه اين اجازه رو داره، مهره‌ي شماره 16 رو ميذاره و اونقوت شما از بن بست نجات ميابيد و به بازيتون مي‌تونيد ادامه بدين. پس اگه كسي دستگيريتون كنه، شما مي‌تونيد به بازيتون ادامه بدين.
خب، حالا شما اين بازي رو شروع مي كنيد و مي دونيد كه به هيچ وجه راه برگشت هم نداريد. اگر به يك بن بست رسيدين، درواقع خود كرده را تدبير نيست. يك كمي كه از بازي ميگذره، متوجه مي‌شين كه اين راه، بن بست است. ولي خب چاره‌اي نداريد. بايد ادامه بدهيد و دست به دعا كه مگر خضر مبارك پي از در آيد و شما را كمك نمايد. ولي اتفاق خاصي نميفته  و شما به همون بن بست مي‌رسيد. نظر من رو بخواين، شما حق اعتراض نداريد. چون از قبلترش بايد حواستون رو جمع مي‌كرديد.
 
اين بازي، زندگي است. نتايجي هم كه ما در زندگيمون مي‌بينيم، به دليل اعماليست كه انجام مي‌دهيم.
حالا مشكلي كه من در اين بازي دارم، اينه كه نتيجه اي كه الان در زندگي دانشگاهيم ديدم، نتيجه 10 سال عمليست كه انجام داده‌ام (يا نداده‌ام!!) كمكي هم كه ديگران ميتونند براي من بكنند، همان دعاست. ولي خب آدم تا كي بايد صبر كند؟ تا كي بايد به در بسته بكوبد بلكه باز شود؟ كي بايد دست بردارد؟

2005/10/18

سلام
 
ديروز روزه ي كله گنجشكي كه نه، يه خورده بزرگتر گرفتم.
 
ميدونيد كه چندين سالي هست كه نميتونم روزه بگيرم. يه موقعي بود، اون موقعها كه دبيرستان بودم، به جز ماه رمضان، 40-50 روز روزه ميگرفتم. همچين كه صبح بلند ميشدم و ميديدم كه امروز از صبح تا شب بيرونم، تصميم مي‌گرفتم كه روزه بگيرم. آدم فعالي بودم! آخرين سالي كه تمام ماه رو روزه گرفتم، سال 73 بود. سال 74 كه چون براي كنكور درس مي‌خوندم، والدين گرامي اجازه ندادند. سال 75 به بعد هم بيماريم قدم رنجه نمود و ديگه روزه بي روزه.
 
سام مي‌گفت كه پارسال يك روز گرفته بودي. گفتم اصلاً يادم نمياد. فكر ميكردم كه آخرين باري كه روزه گرفتم، 3-4 سال پيش بود. يادش بخير. مادر ليلا شام دعوتمان كرده بود و من هم براي اينكه صوابي برسانم خدمت ايشان، روزه گرفتم. يكي از بهترين روزهاي عمرم بود.
 
پارسال، سالك بهم گفته بود كه تو كه روزه نميتوني بگيري، لااقل كله گنجشكي بگير. خنديدم. گفت نخند. تو نيت كن بقيه اش حله. من از سالك خيلي چيزا ياد گرفتم. يكيش همين.
 
داشتم ميگفتم. ديروز صبح بيدار شدم و يك نصف ليوان شير داغ كردم و با يك تكه تلخك بادام خوردم. تا عصري خوب بودم. ساعت حدود 4 بود كه گرفتم خوابيدم تا 5.5 . بيدار كه شدم، گفتم حيفه كه بخورم. بذار همين نيم ساعت هم تحمل كنم تا افطار.
 
اما امروز واقعاً‌روزه بودم. يك روزه واقعي. ولي راستش رو بخواين، اصلاً به دلم نچسبيد. اون موقعها، موقع افطار راديو تلويزيون شور و حالي داشت. ولي امروز واقعاً اذيت خورد كن بود. نصف ربنا را كه زده بودند. اين دهان بستي رو هم كه اصلاً پخش نكردند.
بي خيال . . .
 
***
ميگه چقدر دوستش داشتي. ميگم قد تو. ولي تو ميخواستي كه دوست دخترت باشه. خب اگه تو هم شوهر نكرده بودي ‌دلم ميخواست دوست دخترم مي‌بودي. خفه شو!! (خيلي چيزاي ديگه اي هم گفت كه حالا بيخيالش شين!) مگه حرف بدي زدم. مگه نميدوني. نه. يعني تو دلت ميخواد بغل من بخوابي. نه معلومه كه نه. ولي دلت ميخواست كه بغل اون بخوابي. بازم نه. اينا چه ربطي به هم دارند. وقتي به كسي ميگي كه ميخواي دوست دخترت باشه، يعني ميخواي بغلش بخوابي (البته با سانسور نوشته شد!!)  اِ .عجب. اصلاً فكرش رو هم نميكردم. يعني ميدونستم كه دوست دختر و دوست پسرا، مانعي براي اين كار ندارند. ولي فكرش رو هم نميكردم كه وقتي همچين چيزي ميگي منظورت همچون چيزيه.
نه عزيز جان. هيچ وقت نخواستم كه بغلت بخوابم. هيچ وقت. هميشه دلم ميخواسته كه مثل دو دوست باشيم. دو دوست خوب. دو دوستي كه در پريشانحالي و درماندگي دست هم رو بگيريم. حالا ميفهمم كه چرا دو مرتبه و يك مرتبه قطع ارتباط كردي. حق داشتي خب.
 
***
 
جناب آقاي ادنا خان! (اين ادنا صدتا اسم هم عوض كند، باز هم براي من هم ادناي سابق است. نه كمتر نه بيشتر.) بله. جناب آقاي اِدنا خان. وقتي كه صفحه اي سنگين است،‌يا عكس و فيلم و اسكريپت توش زياد است يا اينترنت سرعتش كم است، يا سرور هوست طرف مشكل دارد. صفحه بنده، اولي و آخري را كه ندارد. پس برو اينترنتت رو عوض كن!!!
 
سركار عليه مرتيا بانو. خوشت مياد يكي بياد ازت بپرسه تو مرتيا يي يا مارتيا؟ اصلا مرتيا يعني چي؟ نه. جون اون عزيزترين. خوشت مياد يكي بعد صدسال وبلاگ نويسي بياد يك همچين چيزايي بهت بگه؟
آخه همشيره! ما واسه خودمون كلي حاجاقاييم. اون مياي مينويسي حاج آقا ؟!!!
 
***
توضيحاً عرض كنم كه اين متن بالا رو من ديروز كه دوشنبه بود نوشتم، ولي خب فرصت نكردم كه به اينترنت وصل شم.

2005/10/10

سلام
جريحه دار كردن غرور، البته كه چيز خوبي نيست، اما اگه غرورت بي جا باشه و خودت هم اينو بدوني چي؟

2005/10/08

سلام
 
اون زمانها كه Tiesto نبوده، مولوي چه جوري سماع مي‌كرده؟

2005/10/07

گل پونه گل پونه
دلم از زندگي خون‌ِ

جو ديگه. آدم اينجور اهنگها رو كه گوش كنه، جو ميگيردش و ميره تو عالم هپروت!!

2005/10/06

سلام

نميدونم از كجا بايد شروع كنم.
از دانشگاهي كه هنوز تموم نشده و يك ترم مونده و همين يك ترم رو بهم نميدن يا از دلخوريهاي پيش اومده بين دو تا از بهترين دوستام يا از جدا شدن از خانواده و توي خونه مجردي!! زندگي كردن يا دلتنگي يا از كار كه همينطور داره جلو ميره معلوم نيست به كجا ميخواد برسه.
امروز داشتم با فرناز صحبت مي كردم، ميگفتم كه الان دوسال و نيم كه وبلاگم تعطيل شده و خيلي دلم براش تنگ شده. ميگفت، اِ؟ من فكر مي‌كردم يكسال و نيم شده. حالا مي‌بينم كه درست مي‌گفته. چقدر طولاني برام گذشت.

توي اين مدت، هرجند وقت يكبار ميومدم و كامنتهام رو مي‌خوندم. سالك نوشته بوده كه رفتن هميشه اصل است...ماندن هميشه استثناء و آرزو كرده بود كه اي كاش من يك استثنا بودم. حالا خودش كجاست؟ پريروز مي‌گفت كه سالك مُرد. اي كاش سالك استثنا بود. من اگه استثنا نباشم، هيچ مشكلي توي اين دنياي بي‌رحم پيش نمي‌اد. ولي سالك. . .

هنوز نامه‌هايي كه مادربزرگ و سالك برام مي‌نوشتن، دارم. مادربزرگ سالك رو دعوا مي‌كرد كه چرا جواب سوالات عليرضا رو نميده. سالك هم هر نامه‌اي كه به من مي‌داد يك كپي هم براي مادربزرگ مي‌فرستاد.
نمي‌دونم شما اون روزهاي اول وبلاگ نويسي رو ديديد يا نه. يك گروه داشتيم، همه وبلاگ نويسا توش بودن. هركي هر سوالي داشت، ميومد مطرح مي‌كرد و بقيه توي جواب دادن پدرش رو در مياوردن!! بعد نوبت من كه شد، يكدفعه همه لال شدن!! بعد مادربزرگ كه خودش اين لقب رو به خودش داده بود، سالك رو دعوا كرده بود و بقيه ماجرا.


هی روزگار. یه موقعی بود که ما ها اینجوری بودیم.

امشب اولين شب جمعه ماه رمضان است. من تنهام. علي يار رفته يللي تللي. همشيره هم لابد همينظور. والده هم لابد داره با ابوي سر و كله مي‌زنه و من هم اينجام. بالاي كوه. شهر كثيف تهران زيرپام. يكي دو ساعت پيش،‌صداي آهنگ رو اونقدر زياد كرده بودم و هاي هاي . . .

من برگشتم.
مي‌دونم كه بد برگشتم.
ولي راستش، شايد اينجا تنها جايي باشه بشه دق و دليم و توش خالي كنم.

تعطيلي اين وبلاگ، يك دليل عمده داشت.
نوشته بودم كه اين وبلاگ باعث شده بود كه كسي رو كه دوستش دارم، ناراحت كنم. توي اين يكسال و نيم، متوجه شدم كه اين وبلاگ نبوده كه اون رو ناراحت كرده، كه حرفهاي تلفني بوده. چند ماهي مي‌شد كه با هم صحبت مي‌كرديم و من هم به شدت مواظب كه مبادا دوباره ناراحتش كنم. اما ديروز اس ام اس زد كه لطفاً ديگه با بنده تماس نگير.
اما همين شخص، ‌وقتي هفته‌ي پيش بهش گفتم كه مي‌خوام دوباره بنويسم، خوشحال شد. گفت حتماً اين كار رو بكن. حالا كه ديگه نيست، نمي‌دونم باز هم خوشحال شده يانه.

دلم گرفته بود.
دلتون نگيره هيچ وقت.
عليرضا