2004/04/25

سلام

امروز داشتم خيابان ولي عصر رو از چهار راه پارك وي ميومدم پايين، همينطور گله به گله آقاهايي وايساده بودند كه شلوارشون، سورمه اي بود، بلوزشون آبي، و يك جليقه ي سورمه اي هم تنشون بود. طاقت نيوردم و زدم كنار و از يكيشون پرسيدم كه شماها كين؟!! گفت كه ماها پارك بان هستيم و كارمون اينه كه از پارك دوبله كردن و پارك كردن در محل ممنوع و امثال اينها جلوگيري كنيم و چون وابسته به نيروي انتظامي هم هستيم، يه كارهايي هم ميتونيم بكنيم. پرسيدم مثل چي؟ گفت كه مثلا جريمه كنيم.
من كه خوشم اومد حالا تا نظر شماها چي باشه.

اما از هرچه بگذريم، سخن با مارمولكان خوش تر است!! به خصوص كه اين روزها فيلم مارمولك هم به شدت سر و صدا كرده!!
ما خانوادگي، به طور كلي با مارمولكها خيلي دوستيم. هميشه در خانه نه به عنوان يك حيوان مزاحم كه به عنوان يه مونس به ايشان نگريستيم. به خاطر همين سابقه ي خوب بود كه خيلي تعجب كردم كه چي شده كه مارمولكي، از دست من ناراحت شده. حالا هم كه ميگه سرش خيلي شلوغه و فرصت نداره جواب سلاممون رو بده. ولي جون هركي كه دوست داري، بگو كه من چي كار كرده بودم كه ناراحت شدي جناب مارمولك خنثي!!!

ديگه جونم برات بگه كه همين. فعلا حرفي براي گفتن ندارم.

2004/04/23

سلام
الان كه اومدم اينجا مطلب بنويسم، مي بينم كه اين بلاگر عجب تغيير كرده. دو سه روز پيش كه ميخواستم بيام و چيزكي بنويسم، ديدم كه گوگول از من به عنوان يك كاربر فعال دعوت كرده كه برم و ايميلش رو بگيرم. من هم كه سر از پا نميشناختم، تمام اين دو سه روز رو داشتم با اون كار ميكردم. چيز جالبيست، البته كه كار زياد دارد و حالا حالا ها مونده كه به پاي ياهو برسه ولي همين كه 1000 مگابايت مجاني ميده، خودش حسابي وسوسه برانگيز است. خلاصه اينكه اگر از شما هم دعوت شده كه برويد و يك اكانت بگيريد، فرصت رو از دست ندهيد!

آدم ميمونه وقتي كه يك عدد مارمولك، از آدمي دلگير ميشه. هي پيش خودم ميگفتم كه يه چند وقتيست خبري ازين مارمولك نيست ها، نگو طرف با ما قهر كرده. چي بگم والا. پيشتر ها، يكي از دوستانم نيز هموينطوري با من قهر كرده بود و من هم كه هيچ نشوني ازش نداشتم، نميدونستم كه چي شده تا اينكه يه روز بعد از مدت تقريبا طولاني، اومد و بعد از اون هم هميشه مياد.
حالا مارمولك خانم، ( ببينم مارمولكها مَردن يا زن؟!!) من چه جفايي نسبت به شما كردم كه با من قهري؟ به من نامه بده و بگو. خدا رو چه ديدي شايد ازت معذرت خواهي كه كردم، منو بخشيدي و از من گذشتي و دوستاي خوبي باهم شديم هان؟

2004/04/13

بيا از اين خونه بريم
بريم به يه جاي ديگه
جايي كه گل داشته باشه
جايي كه بوي يار مياد

سلام

خيلي گرفته ام. حال و حوصله ي هيچي رو ندارم. نه درس، نه كامپيوتر نه هيچي. تقريبا بيشتر اوقات روز، خوابم. امروز كه ديگه زدم به سيم آخر، تا ساعت 3 بعداز ظهر خوابيدم. بعد از ناهار هم يه چرتي زدم! حال هيچ كاري رو ندارم. تقريبا هر يكي دو روز يه بار ميام ايميلهام رو چك ميكنم و پاي اينترنت ميشينم و يه دو سه سايت و وبلاگ ميرم و همين. حوصله وبلاگ خوندن و نوشتن هم ندارم. الان يه دفعه به سرم زد كه بيام يه چيزي اينجا بنويسم كه مبادا نگرانم بشين!!!

دلم ميخواد برم يه جايي كه هيچ كس من رو نشناسه. يه جايي كه خودم باشم و خودم. توي يه خونه اي كه هيچ كس نباشه، خودم باشم و خودم. از همه چي خسته شدم. نميدونم دوباره چِم شده. فكر ميكنم كه توي اين يك دو سال اخير،‌زياد اينجوري شدم. ولي نميدونم چرا. شايد هم ميدونم و نميخوام بپذيرم. نمدونم.

2004/04/04

سلام
حضور شما برسانم كه ما كه رفتيم به بلاد فرنگ، يك روز بعدش باهامون تماس گرفتند كه كجاييد كه والده ابوي مرحوم شدند. ابوي ما هم كه ديدند قرار جايز نيست، عزم بازگشت نمودند و با اولين پرواز خويشتن را رساندند به تهران. ما هم كه تعدادمان زيادتر بود، مجبور شديم كه يه چند روزي ديرتر بيايم.
روز 3شنبه ساعت 2 بعد ازظهر ما رسيديم تهران و ساعت 5 هم دم در مسجد ختم مادر بزرگ بوديم. خدا رفتگان شما را بيامرزد.
خلاصه اگر كمي تا قسمتي اين غيبت ما طولاني شد و يواش يواش به قول امروزيها داشت از صغري ميرفت به كبري، دليلش اين بود.
***

ما يه دوستي داريم به نام K.G . اين كدو خان عزيز، در نظري براي مطلب قبلي داده بودند،‌ خرده گرفت كه بابا تويي كه سال به سال 4 تا مطلب مينويسي، حالا يكهفته ميخواي بري ددر، گفتن داره؟ آقا اين دوست ما اين حرف رو زد، ما با خودمان جر و بحثمان گرفت كه اصلا تو ميخواي بري سفر به ملت شهيد پرور چه؟ اين موضوعيه كه بخواي پزش رو بدي؟ اصلا به تو ميگن ادم درست و حسابي؟ و ... خلاصه اينكه خيلي با خودمان درگير شديم. در بلاد فرنگ كه بوديم، ناگهان اين گوشي موبايل ما زنگ زد!! گفتيم خدا به دادمان برسد، جهاني شده بوديم و خودمون خبر نداشتيم! دوستي بود و براي عرض تبريك عيد و تسليت فوت والده ي ابوي تماس گرفته بود و اخر صحبتهاش هم گفت كه درضمن سفر خوش بگذره. گفتيم مادر پياله تو از كجا فهميدي؟ گفت اختيار دارين، ما بخوايم ببينيم حاجاقا در چه حاليست، ميريم وبلاگش رو تورقي مينماييم!!
آره داداش. ما اين چيزا رو توي وبلاگمون مينويسيم، كه دوستان و آشنايان بدانند و آگاه باشند كه حاجاقا در چه حاليست.
***

توي مسجد، يكي از بستگان امد براي عرض تسليت، روز بعدش خبر رسيد كه برادر طرف در آن لنگه دنيا دار فاني را وداع كرد. رفتيم منزلش براي ابراز همدردي. گفتم مي بيني، چه سالي رو شروع كرديم؟ اخوي پريد وسط حرف كه آره. پارسال اخبار مرگ و مير بسيار بود، امسال نوبت آسنايان و بستگان شد، لابد سال ديگه هم نوبت خودمان است. خدا اخر و عاقبت همه مارا ختم به خير گرداناد!