2006/03/13

سلام

احتمالاً اين آخرين مطلب سال 1384 بنده خواهد بود. بازهم احتمال دارد كه جمعه به اتفاق پسر خاله‌ى نازنين برويم به كشور سوريه. شنيده‌ام كه از دمشق با ماشين تا بيروت كمتر از يك ساعت است براي همين هم شايد يك سرى به بيروت هم زديم. اگر رفتي شديم، سال تحويل و هفته‌ي اول عيد نيستيم. خلاصه اينكه از همين الان، سال جديد رو حسابي بهتون تبريك ميگم و خدا كنه كه سال آينده، اولاً از امسال كلي و حسابي بهتر باشه و ثانياً يكي از بهترين‌هاي عمرتون باشه.

روز دوشنبه يازدهم صفر 1397 هجري قمري، ساعت بيست دقيقه از سه بعد از ظهر گذشته، پسري دو كيلويي به دنيا اومد كه بعدها شخص شخيص حاجاقا گرديد! يك شنبه بيست و يكم اسفندماه 1384 هجري شمسي، برابر بود با يازدهم صفر 1427 هجري قمري، يعني با يك حساب دو دو تا چهارتا، ديروز سي‌امين سال تولد من به حساب قمري بود!
خيلي ها ازمن ايراد گرفتند كه نخير هيچ هم همچيزي نيست و بايد به سال شمسي حساب كرد و... ولي من عمداً ديروز رو به خاطر سپرده بودم. از خيلي خيلي ماه پيش، منتظر ديروز بودم. از امروز به بعد، تقريباً سي ساله شده‌ام. سي ساله‌اي كه خيلي بايد براش فكر كنم.

زندگي، بدون اينكه خبرمان كند، همينطور دارد پيش ميرود. والده هرچند گاهي توي وبلاگش مطلب مي‌نويسد و روزي چهار پنج نفر هم بازديد كننده دارد. خيلي كم پيش مياد كه مطلبش عمومي باشد و بيشتر مطالبش، تخصصي ادبيست.
هر وقت كه ميرم توي وبلاگش، احساس غرور مي‌كنم. نه به خاطر اينكه پسرشم، بيشتر به خاطر اينكه يواش يواش دارد كار با وبلاگ نويسي را ياد مي‌گيرد. قبلاً هم نوشته بودم كه احساس مادري رو دارم كه مي‌بيند بچه‌اش يواش يواش دارد بزرگ مي‌شود و پشت لبهاش سبز، يا نوك سينه‌هاش برجسته مي‌گردد!!(بسته به مورد!!!)
توي يكي از مطالبش، درباره عزيز معتضدي نوشته بود. رفتم زندگي نامه‌ي عزيز رو خوندم. عنوانش اين بود كه نوشتن، شغل نويسنده نيست، سرشت اوست. خب با توجه به حال و احوال خودم، با توجه به سي ساله شدنم، به توجه به فكري كه مدام توي ذهنم در همين باره ها هست، سوال كردم از خودم كه سرشت من جيست؟ وكلات؟ دلالي؟ نويسندگي؟ تحقيق؟ اينرنت؟ اينا همشون يا چيزهايي هستند كه دوستشون دارم و توي خودم هم ذوقي ديدم، يا اينكه چند صباحي انجامشون دادم.

نزديك به 7 ماه است كه بيكارم. البته بود موقعي كه تو كار كارت خريد از اينترنت بودم، ولي كار به اون معني كه شما فكر ميكنيد و احتمالاً انجامش هم ميديد، نه. قبل از اين 7 ماه خب دانشجو بودم و درس ميخوندم. دقيقاً مثل كارمندي كه سر كارش، كار نميكند!! توي اين 7 ماه خب البته خيلي چيزها ميتونستم ياد بگيرم. قبلاً وقتي كه يك همچين فرصتهايي برام پيش ميومد، كلي بر معلوماتم اضافه ميكردم و ... (هميشه خودم يك اصطلاحي در يك همچين موردي به كار مي‌بردم ولي الانه هرچي فكر ميكنم يادم نمياد ميگفتم بر معلوماتت اضافه كن و ... كسب كن.) ولي اين دفعه هر كاري كردم، نتونستم بشينم پاي كامپيوتر و مثلاً زباني بياموزم.
اصلاً الان ماههاست كه ديگه كامپيوتر اون رفيق شفيق 24 ساعتم نيست. چند وقت پيش كه 4-5 روز تلفن خونمون به خاطر كابل برگردان، قطع بود، داشتم فكر ميكردم كه قبلاًها اگر يك همچين اتفاقي ميوفتاد، كلي پول كافي نت ميدادم.

دارم عوض ميشم. نسبت به قبل خيلي تغيير كردم. تغيير و عوض شدن في نفسه، بد نيستند ولي من ميترسم. بيشتر از اين ميترسم كه مبادا كه بدتر شم.
يكي از اين تغييراتي كه توي خودم مي‌بينيم، پول است!! احساس مي‌كنم كه عامل قدرت من، عامل تنفس من در طي همه‌ي اين سالها، پول بوده، حالا كه بي پول شده‌ام، ديگه حوصله‌ي هيچ چيز و كسي را ندارم. با بچه ها بيرون نميرم چون عادت ندارم كه پول رو ديگرون بدهند يا لااقل من تعارف نكنم. نميدونم مي‌ترسم، خجالت مي‌كشم يا اينكه چي. از خونه بيرون نميرم، چون اگر ماشين دست علي‌يار باشد، من عادت ندارم كه با تاكسي معمولي برم. عمري مرفه بي‌دردي سوار تاكسي تلفني مي‌شدم و حالا بايد تغييرش بدم. از اينترنت و استفاده نمي‌كنم چون پول تلفن و اينترنتش زياد است و مي‌ترسم از پسش برنيايم. اگر بخواهم احتمالا تا صبح بايد برايتان بشمرم!!

آرزوهاي خوب خوب برايتان مي‌كنم. سعي مي‌كنم كه كساني را كه مي‌شناسم، هنگام تحويل سال، به اسم ياد كنم. شما هم همين كار را بكنيد!

مثل هميشه، دوستتون دارم
عليرضا

2006/03/06

سلام
 
الانه يكي از دوستان زنگ زد و گفت كه بي معرفتها رو مي‌گيرند، نگرانت شدم، گفتم يك زنگ بزنم!! گفتم آره، حق كاملاً به قول سالك به دست توست. ما يك رفيقى داريم به نام مريخي، از تو با نجيبتر است چون حداقل زنگ نزده كه به روم بياره و شرمنده‌ام كنه، اون هم براى اينكه كم نياره، گفت حالا بيا و خوبي كن، من نگرانت شدم گفتم يه هشدارى بهت بدم كه مواظب خودت باشى به من چه كه دوست مريخيت، به فكرت نيست!!!!
 
خلاصه، ما بى‌معرفتيم، درست. ما تلفن خونمون قطع بود و شماره‌مون عوض شد، درست. ما مدتى دسترسى به اينترنت نداشتيم، درست. ما تنبليم، اين هم درست. ولى دليل نميشه كه يك ماه به اينجا سر نزنيم، اين هم درست. اصلاً هيچ عذر و بهانه‌اى ندارم جز اينكه حال و حوصله‌ى هيچ كارى رو ندارم.
 
از يكماه پيش تا حالا، كلى حرف داشتم كه بنويسم، درمورد عاشورا، درمورد دوستى، در مورد منشى، در مورد سهام عدالت، در مورد بودجه، در مورد خيلى چيزها كه الان فقط همينهاش رو يادم مي‌اد.
 
راستش رو هم بخواين، ديگه اينقدر جامعه‌ى محترمه نسوان، اين جنس لطيف، ما را شرمنده كردند و گفتند كه بابا چرا يك دوكلوم نمينويسى، اومديم و يك چند خطى بنويسيم بلكه از اين عذاب وجدانمان كمى تا قسمتى كاسته گردد.
 
البته توي اين مدت يكماه، دو بار هم شروع كردم به نوشتن كه هر دوبار كامپيوترم هنگ كرد و تازه پريروز فهميدم كه مشكل از فن كارت گرافيكم است كه عمرش را داده به شما، كه ديروز رفتم و يكى خريدم.
 
گفتم عمرش را داده به شما ياد يكى از مطالب ديگه اي كه ميخواستم بنويسم افتادم و ان هم اينكه روزی که خدا وظایف فرشته های مقرب درگاه را تعیین می‌کرد، عزرائیل اعتراض کرد که: همه‌ى بندگانت من را لعن و نفرین خواهند کرد. خدا گفت: نه، من کاری می کنم که هیچ کس مرگ را گردن تو نیندازد بلکه مقصرین دیگری...
 
فعلاً تا روزي كه من سر حوصله بيام و بشينم و يك متن مفصل بنويسم، شما اين صفحه‌ى سنگين را بخوانيد تا بعد.