2002/12/31

مطلب پاييني رو كه نوشتم ، اومدم توي وبلاگم تا بخونمش، ديدم كه اِ امروز آخرين روز سال ميلاديست. نميدونم چند نفر از خوانندگان افاضات ، مسيحي هستند ( من خودم يه يوزر دارم كه ارمنيه هر سال اين موقع بهش عيدي يه چند ساعتي اينترنت ميدم ) ولي حتي اگه كسي هم نباشه، باز من شروع سال جديد ميلادي رو تبريك ميگم چون اين آغاز ، همراه با تولد كسيه كه تا دنيا دنياست، مانند اون و مادرش نخواهد آمد . من كه شخصا" ارادت خاصي نسبت به اين مادر و فرزند دارم . پس سال جديد مبارك !
سلام
ديروز كه تعطيلي بود، روز عجيب غريبي بود. ميخواستم كه خير سرم استراحت كنم، ولي مگه شد؟ از همون اول صبح host مون خراب شد و تا آخراي شب هم درست نشد. فقط ببينين حال من رو كه چه كشيدم.
بعد رفتم بيرون كه مثلا يكي دو ساعته برگردم، يك دو ساعت شد 5ساعت من نميدونم، ملت روز تعطيلي نميخوان توي خونشون استراحت كنن؟ البته علت دير كردنم، فقط ترافيك نبود ولي خب ترافيك روي اعصاب من به شدت تاثيرگذاره.
وقتي هم اومدم خونه، پدرم گفت كه آدم مريض هيچ وقت اين كار رو باخودش نميكنه، ببينم دم امتحانات ميتوني يه كاري كني كه باز به حذف بكشوني يا نه
به طور كلي ديروز كه تعطيل بود به بطالت گذشت حالا نگين او اَ حاجاقا چه اكتيو ، از صبح رفته بيرون تازه ميگه به بطالت گذشت. من اگر يه كاري رو كه ازقبل دوست دارم انجام بدم يا وقتي دادم، فكركنم كه دوستش داشتم، انجام ندم، ميگم كه به بطالت گذشت( شما از اين جمله ي من چيزي فهميدين؟ ) مثلا ديروز اولا ميخواستم فقط استراحت كنم كه نشد. ثانيا كارهايي رو هم كه كردم، بعضياشو خيلي دوست داشتم( مثل اينكه يكي از كساني كه بهم بدهكار بود تموم پولشو بهم داد و من هم سريع رفتم گذاشتم كف دست يكي از كساني كه من بهش بدهكاربودم) ولي بيشتر كاراشو نه ،‌حوصله ام سر رفت . اينكه هي كلاج بگير، هي ترمز كن . و چون وزن مخصوص كارايي كه حوصله ام رو سر ميبُرد بيشتر بود، گفتم كه به بطالت گذشت.

متاسفانه بايد بگم كه به احتمال خيلي زياد تا دهه ي اول بهمن ماه من زياد اين طرفا پيدام نميشه چون از 10 روز ديگه امتحاناتم شروع ميشه و من هم مجبورم كه درس بخونم، درواقع محكومم كه درس بخونم.
توي همين يك جمله بالا چند تا نكته هست كه بايد خدمت شما عرض كنم:
اول اينكه ، اين كه گفتم متاسفانه ، از جانب شما نبود كه مثلا بگين حيف حاجاقا ديگه نمينويسه و . . . ( هر چند كه شايد اين حرف رو هم بزنين كه در اين صورت من خيلي خوش خوشانم ميشه و اونوقت كلي با خودم حرف ميزنم كه ديدي حاجاقا ملت چه تحويلت گرفتن؟ حال كن !!) آره داشتم ميگفتم كه اين متاسفانه رو بيشتر از طرف خودم نوشتم چون واقعا به اينجا نيومدن، نخوندن و ننوشتن، براي من مثل نفس نيست ولي خب به چيزي تو همين مايه هاست !! دقيقا" مثل اين ميمونه كه به يه آدم خيلي خيلي خيلي گرسنه بگين كه بيا اين جا رو بكَن ، بنايي كن و بعد هي از جلوش ملت پلو خورش رد كنن و غذا هاي چرب چيلي و . . . خلاصه اينكه آقا برامون سخته ديگه وبگير مطلبو .
نكته ي دوم اينكه نوشتم به احتمال خيلي زياد نميتونم بيام. اينكه نوشتم احتمالا" ، به خاطر اين بود كه روال اين 7ساله گذاشته( يا 8 سال؟ ) نشون داده كه وقتي كه من امتحان دارم، بيشتر پاي كامپيوتر ميشينم تا اوقات ديگه. حالا شايد اينويزيبل باشم يا يه قول يكي از بانوان محترمه ي جارچي از پشت پرده ماجراها رو دنبال كنم ولي به هر حال مدت بيشتري پاي پي سي هستم ولي امسال از شما چه پنهون كه اين تو بميري ديگه اون تو بميري نيست اگه قرار باشه باز مشروط بشم و . . . . ديگه از دانشگاه ملي سابق، ميشم اخراجي لاحق (به اين ميگن حقوقي حرف زدنا )
نكته يعدي اينكه نوشتم در واقع محكومم به درس خوندن و دليلش هم اينكه راتشو بخواين ديگه خسته شدم . بابا همه هم سن و سالاي من الان دارن براي خودشون حال ميكنن اونوقت من مثل اين بچه دبيرستاني ها امتحان دارم، درس دارم و غيره. خلاصه اينكه اگه اين محكوميت در تمام كردن اين دانشگاه و گرفتن اين مدرك ليسانس حقوق از يك دانشگاه معتبر از عهد بوق، نبود، عمرا"
پس خانمها و آقاها . اگه تا مدت كوتاه يكماه ديگه خبري از من نشنيدين، ضمن اينكه توي مدت حلالم ميكنيد( يعني بايد بكنيد زوريه ) از صميم قلب هم برام دعا كنيد( يعني متونيد كه دعا كنيد ميخواين هم نكنيد) تا من قبول شم اين ترم رو . به يكي ميگن بگو انِف . نميگه . ميگن بگو انِف . نميگه . ميگن چرا نميگي ؟ ميگه كه آخه اگه بگم بايد تا ي همه رو بگم . حالا قضيه دعا كردن شما هم مثل همينه اگه دعا كنين كه قبول بشم، و من هم قبول بشم ، تا يه 2سال ديگه آخر هرترم كارتون ميشه دعاكردن واسه من خلاصه اينكه وبلاگ خونا دعا كنين // حاجي پاس كاري كنه ( يعني واحداش پاس شه )

2002/12/29

امروز يكي گفت كه حالا فردا هم كه تعطيله، ميتوني راحت استرحت كني. منو ميگي؟ از خوشحالي داشتم پر در ميووردم، اِ؟ فردا تعطيله؟ آخ جون خيلي خوشحال شدم، بالاخره شد و يه روزي كه جمعه نبود، من ميتونم، بخوابم ولي الان كه داشتم فكر ميكردم به يه نتيجه ي بدي رسيدم و اونم اينكه پدران ما با انقلابشون چي ميخواستن، چي شد. به لطف دولتمردانمون، اين حاكمان اسلامي، به جايي رسيديم كه وقتي به مناسبت شهادت يكي از پيشوايان ديني، تعطيل عمومي ميشه (‌= عزاي عمومي) ملت به جاي اينكه واقعا" عزادار بشن، مثل شخص شخيص حاجاقا خوشحال ميشن . نميدونم والا، كاري كردن كه ديگه از اسلام و مسلموني، فقط در حد ورق كاغذهاي تاريخ مونده. آدم وقتي كه ميخوندشون ، ميمونه كه اونا مسلمون بودن يا ما؟
سلام
دوران مريضي، دورانه سختيه. آدم به هيچ كارش نميرسه، مجبوري كه از همه دور باشي، مبادا ازت بگيرن. آدمي هم كه بخواد از همه دور باشه، يعني اينكه بشينه توي اتاقشو جم نخوره، ولي مگه ميشه؟
حالا مني كه الان مدتهاست كلكسيون الامراضم، اين دفه،‌ بيماري وقتي اومد سراغم كه مسووليت خونه هم به دوشم بود. به هر حال هرچي باشه، هر خونه اي يه مدير ميخواد، خب خونه ي ما هم مديرش مادرم بود كه الان رفته سفر براي همين مدير ، من شدم حالا از پختن غذا و غيره، بگذريم. همين مساله باعث شد كه اين دفعه،‌بيماري رو بايه حال و هواي ديگه اي تجربه كنم و خب مثل هر تجربه ي ديگه اي ، هم ارزش داشت و هم قيمت گروني(كه همون مريضي بود) رو پرداختم.

2002/12/27

امروز همينطور كه توي تختم بودم ، داشتم فكر ميكردم كه فكر كنم كه پارسال بود كه برو بچه هاي وبلاگ توي يه پارك با هم قرار گذاشته بودن و من چون توي بيمارستان بستري بودم ، نتونستم برم. امروز هم احتمالا همه محل برگزاري دادن جايزه هان ، من باز مريض شدم. اصلا مثل اينكه نميشه ما يه نفر وبلاگ نويس رو ببينيم !!
وقايع اتفاقيه في احوالات حاجاقا
ماداميكه والده ي مكرمه اندر بلاد اجنبيه شرف حضور دارند(روز جمعه)
روز مريضي

ديروز صبح كه بيدار شدم، گلوم خيلي درد ميكرد. سريع رفتم آب نمك قرقره كردم تا حالش خوب شه. ولي مثل اينكه طرف خيلي قويتر از من بود و به هيچ صراطي مستقيم نبود. توي شركت هم دوسه بار آب نمك قرقره كردم. تا شب ساعت 7-8 كه اومدم خونه، سرفه هاي بدي ميكردم، گفتم كه لابد گلوهه چرك كرده. پدرم گلوم رو ديد و گفت كه نه چيز مهمي نيست. يه خورده بيشتر آب نمك قرقره كن، فردا صبح خوب ميشي. خلاصه امروز صبح ساعت 11 بود كه از خواب بيدار شدم، حالم خيلي بد تر بود. نشستم پشت اينترنت و يك كمي كارام رو كردم بعد ديدم كه اين تو بميري ، از او تو بميريا نيست. رفتم يك پارچ آب نمك درست كردم، همشو قرقره كردم. بعدشم به سلوي گفتم كه خانم من رفتم بخوابم.ساعت 1.5 بود كه از خواب بيدار شدم. گلوم بهتر بود ولي تب كرده بودم. يه خورده سوپي رو كه ديروز درست كرده بودم خوردم، بعد دوباره رفتم بخوابم. تا الان كه ساعت 5 . خلاصه ما امروز مريضيم.

2002/12/26

سلام
3روزی بود که اينجا ننوشته بودم، خيلی گرفتارم. حوصله ی نوشتن هم ندارم . خبرهای خاصی هم نبود جز اينکه بالاخره بعد چند ماه ، اين کارت اعتباری من درست شد و حاجاقا برای بار دوم صاحب credit card شد. حالا هر کسی که ميخواد از اينترنت خريد کنه ، ميتونه به من بگه ، من براش خريدکنم . پول هم ازش ميگيرم.
برای جبران مافات هم که اين چند روز نبودم، يه داستان کوتاه براتون مينويسم :
مرد، او را از زمانی که دختر خيلی کوچيکی بود ، ميشناخت . او را عميقا" دوست داشت . آن روزها مرد بت او بود اما حالا مرد ديگری داشت دختر را از دست او می گرفت.
چشمها برق زدند ، مرد به آرامی گونه های دختر را بوسيد و با لبخندی دست او را به دست داماد داد.

2002/12/23

وقايع اتفاقيه في احوالات حاجاقا
ماداميكه والده ي مكرمه اندر بلاد اجنبيه شرف حضور دارند(روز دوشنبه)
روز بي حوصلگي

سلام
امروز واقعا" روز كسل كننده اي بود. هيچي نبود كه انجامش بدي. هر چي هم كه بود، حوصله اش ديگه نبود. نه مشتري بود كه بخواد اينترنتش رو تمديد كني، نه دوستي بود كه باهاش حرف بزني، نه نامه اي بود كه بخونيش ، نه غذايي كه درستش كني( آخه پدرگفت كه امروز مهمون من ، از بيرون هر چي دلتون خواست سفارش بدين) نه ظرفي كه بخواي بشوريش، نه لباسي ، هيچي . از صبح عين اين پيرمرداي بازنشسته، همش نشستم پاي كامپيوتر، به صفحه مونيتور نگاه كردم، خواستم كه مثلا از فرصت استفاده كنم، يه خورده به معلوماتم بيفزايم، يه كم كه رفتم جلو، حوصله ام سر رفت. رفتم كتاب درسيم رو برداشتم كه مثلا براي 3 هفته ي ديگه كه امتحانام شروع ميشه، درس بخونم، ولي بازم نشد. خواستم بيام اينجا ، چيزهايي بنويسم، مثلا اينجا محل افاضات شخص شخيص حاجاقاست ، نه دفتر خاطرات . ولي بازم نتونستم. احساس ميكردم كه به يه دوپينگ احتياج دارم ولي نميدونستم كه اون دوپينگه چيه. خلاصه اينكه امروز روز كسل كننده اي بود.

2002/12/22

وقايع اتفاقيه في احوالات حاجاقا
ماداميكه والده ي مكرمه اندر بلاد اجنبيه شرف حضور دارند(روز يكشنبه)
آخرين روز دانشگاه

سلام
امروز به طور غير رسمي آخرين روز دانشگاه بود. اينكه ميگم غير رسمي، به خاطره اينه كه بچه ها به استادا ميگفتن كه استاد اين هفته آخرين هفته ي دانشگاهست. استاداي بيچاره هم ميگفتن كه اِ؟ خب پس همين امروز درس رو تموم ميكنيم. خلاصه من فقط يه كلاس روز 3شنبه دارم، بعد اگه روي بورد، اعلاميه زده بودن كه روز 4شنبه كي كلاس جبراني دارم كه يه كلاس هم اون روز دارم، و الا كه همون سه شنبه ديري ديري دير ديري ري ري ري ري ري رير !!!!
امروز من يه كم ( حدود 1 ساعت) دير رسيدم سر كلاس . همچين كه وارد كلاس شدم،‌استاد گفت كه بَه بَه جناب آقاي ...؟
عليرضا مدرس استاد .
بله بله ، آقاي مدرس از غيبت كبري سر اومدين بالاخره.
اِ استاد! من كه فقط 2جلسه غيبت كردم .
بله ميدونم، ولي ما اينقدر شما رو دوست داريم كه اگه يه جلسه نياين، فكر ميكنيم كه يه ساله كه نديديمتون.( حالا من همينطور كنار در كلاس وايسادم) خب رفع كسالت شد ان شاء الله
( همين طور كه دارم حرف ميزنم، ميرم توي رديف اول درست جلوي ميز استاد ميشينم) اي آقا ... استاد اگه قرار بود كه بره، 7سال پيش طلاقمون ميداد.
ميدونين چيه آقاي مدرس؟آدم بايد خونسرد باشه.
نه استاد، آدم بايد بيخيال باشه !!
دقيقا. اين حرف شما بهتر منظور آدم رو ميرسونه. من ، بچه ها يه استاد داشتيم كه الان هم البته زنده است، فكر كنم كه حدود 90-95 سال داشته باشه. اين آقا خيلي بيخيال بود. خونسرد. اصلا توجهي نداشت به ماوقع . آروم با حوصله ميومد سركلاس كيفشو باز ميكرد.يه 10-12تا كتاب از توي كيفش در ميو ورد ميذاشت روي ميز. حالا اين كار يه رُب طول ميكشيد.بعد دونه دونه ماها رونگاه ميكرد. بعد به مبصركلاس ميگفت كه آقاي مدرس بي زحمت برين يه ليوان آب براي من بيارين. خلاصه آقا. اين نميدونين چه اعجوبه اي بود. وضعشَم توپ بودا. آره . انقلاب شد و همه مال منال اين بابا مصادره شد. من پيش خودم گفتم كه ديگه حالا بايد اين يه خورده مزه ي عصبي بودن رو بچشه . يه روز كه ديدمش، گفت فلاني ، من همچين يه مشكل كوچيكا ، يعني زياد هم مهم نيست ، اگه وقت داري . . گفتم كه نه دكتر خواهش ميكنم، گفت ببين من توي اين يكي دو سال يه گرفتاري كوچيكي برام پيش اومده كه دولت همه اموال منو گرفته، حتي خونمو .منم الان توي خونه خواهرم يه اتاق دارم كه زندگي راحتي رو ميگذرونم. خلاصه يچه ها آدم بايد اينطوري باشه .

خلاصه امروز اين آقاي استاد ما رو تحويل گرفت. منم آخر كلاس كلي بهش حال دادم . آخر كلاس گفت كه بچه ها من سر امتحان بيام يا نيام؟ آخه يكي بود كه همچين كه منو ميديد، تنش ميلرزيد .
منم بهش گفتم كه آخه استاد، عاشقتون شده بوده !!!
ديگه حضور شما عرض كنم كه ناهار امروز مهمان ابوي بوديم به صرف ساندويچ !!
امروز به طوركلي اتفاق خاصي نيوفتاد. براي همين الان هم كه ساعت 10.5 شبه من كارام رو كردم، حالاهم ميخوام مثل پسراي گل برم لالا.
امشب شب يلدا بود . راستش من هيچ وقت چيزايي رو كه درباره شب يلدا ميگن ، تجربه نكردم، هميشه يادمه كه شب يلدا هيچ فرقه آنچناني با شبهاي ديگه نداشته . پدرم هميشه ميومد خونه و ميگفت كه امشب شب يلداست، اينم هندونه و آجيل .ولي اشكال كار اينجا بود كه ما هميشه آجيل خونمون بود!! به هر حال شب يلداتون مبارك !
سلام
يه مساله اي كه پيش اومده اينه كه چون من آخر شبها وقايع اتفاقيه رو مينويسم، بعضي اوقات ميفته به بعد ساعت 12 براي همين ، وقايع دو روز ، اين بلاگر عزيز ، در يكروز مي نويسه. پس من از اين به بعد ، روز رو هم مينويسم :
وقايع اتفاقيه في احوالات حاجاقا
ماداميكه والده ي مكرمه اندر بلاد اجنبيه شرف حضور دارند(روز شنبه)
شنبه نحس

امروز واقعا" نحس بود . از هر جا كه بگين بدشانسي بود . اولش كه بيدار شدم ، سلوي حالش بد بود، گلو قرمز، صدا خفه ، پدرم گفت كه نده مدرسه. من هم كه كلي امروز كار داشتم، مجبور شدم كه خونه بمونم . ناهار سبزي پلو با ماهي درست كردم. البته پلوش نميدونم چرا كمي شور شد . من برنج رو ديشب گذاشتم كه خيس يخوره، خب توي اين برنج هم نمك ريختم ولي ديگه وقتي كه ميخواستم دمش كنم، ديگه نمك نريختم، واقعا" شوريش به خاطره همون نمكي بود كه ديشب ريخته بودم؟ آخه من كه وقتي كه ميخواستم برنج رو توي قابلمه بريزم، آبش رو خالي كردم كه . پس چرا شور شده بود؟ شور كه نه ولي من انتظارداشتم كه بي نمك شه. خلاصه ناهار جاي شما خالي سبزي پلو با ماهي خورديم، ماهي كه ميگم يه وقت فكر نكنين كه ماهي رو برداشتم پاك كردم و . . . نه بابا . شنيتسل ماهي شير درست كردم. بعد ناهار ساعت 2.5 بود كه رفتم دانشگاه .توي دانشگاه گفتن كه آقا شما كي هستين؟ گفتم كه دانشجو. گفتن كه كارتتون، دادم. گفتن كه برگه انتخاب واحدتون، دادم ، گفتن كه بفرماييد . نفهميدم كه چرا گير داده بودن ، دانشگاه ما از اين خبرا نبود، من الان 7 ساله كه ميرم اين دانشگاه ، ديگه اگه ميخواستن كلي گير بِدن، ازت كارت ميخواستن، تو هم نشون ميدادي و ميرفتي. ديگه حتي نميديد كه اعتبار داره نداره، اصلا مال تو هست، نيست. ولي امروز . . . خلاصه نگرفتم قضيه رو. سر كلاس كه رفتم ، استاد گفت: آقا ؟ گفتم كه عليرضا مدرسم دكتر. گفت آهان شما مال همين كلاسين؟ گفتم بله استاد . گفت قيافتون برام آشنا نيست. گفتم كه خب استاد چي بگم والا. گفت شما تا حالا كلاس آمده بودين؟ گفتم كه بله استاد البته فكر كنم كه 2 جلسه غيبت داشته باشم. گفت بله بله . من الان 25 ساله كه درس ميدم فكر نميكنم كه بعد اين مدت كسي بتونه سر من رو كلاه بذاره من ميخواستم كه شما خيلي محترمانه خودتون از كلاس برين بيرون ولي حالا مجبورم كه بندازمتون بيرون .آقا مارو ميگي؟ همچين كپ كرده بودم كه نگو. گفتم استاد اين حرف چيه كه ميزنين؟عليرضا مدرس، اينترنت، كلاه قرمز . يادتون رفته استاد؟ گفت ا ِراست ميگين به نظرم قيافتون يه خورده اشنا مياد. گفتم بله استاد يه خورده ديگه كه فكر كنين يادتون مياد . گفت كه پس كلاهتون كو؟ گفتم كه استاد كثيف شده بود، سرمون نكرديم.خلاصه اين هم از اتفاق سوم . دانشگاه كه تعطيل شد، من ميخواستم برم خريد. اقا از ولنجك تا ميدون ونك يك ساعت و 42 دقيقه طول كشيد اي خدا . . . ديگه داشتم يواش يواش ديوونه ميشدم،پياده رفته بودم ، زودتر ميرسيدم. خلاصه رفتم خريدكردم امدم خونه . تا اومدم به اينترنت وصل بشم، برق رفت . رفتم ژنراتور رو روشن كردم، اومديم، با پدر وسلوي، شب يلدا رو دور هم بوديم ، شام خورديم، الان هم در خدمت شما هستم . كلي كار هم مونده كه بايد بكنم. از جا به جا كردن چيزايي كه خريدم، بگير تا آماده كردن غذاي فردا. ساعت هم 12.5 نيمه شبه.

2002/12/21

امروز يكي از كارايي كه كردم اين بود كه رفتم توي سايت احسان وثبت نام كردم . احسان رو بهتون معرفي كرده ام ، از اون پسراي باحال و باسواد روزگاره. توي اون شعري هم كه براي كنتور گفته بودم ، اسمش رو هم اوردم . خيلي خوشم مياد ازش . واقعا" اين اينترنت عجب موجوديه . آدم از يكي كه نه ديدتش نه باهاش حرف زده نه ايميل زده و نه هيچي و فقط نوشته هاش رو ميخونه، خوشش مياد و احساس نزديكي ميكنه . يعني من خودم احساس ميكنم كه اين احسان رو سالهاست كه ميشناسم. چند وقت پيش يكي از دوستام ميگفت كه بابا احسان ، هموني كه برنده بهترين وبلاگ فارسي هم شد؟ گفتم نه ؟ خلاصه شكر خدا اين برنده شدنش باعث شد كه اولا ما به خودمون بباليم الكي از يكي خوشمون نمياد و ثانيا بگيم كه حاجاقا رو نميشناسي؟ باباهمونيه كه از احسان خوشش مياد ديگه
من نميدونم با چه زبوني بايد از اين سايت نغمه تشكر كرد. ايشان لطف كرده اند و يك عدد كنتور رايگان از ما گرفتند تازه بدون اينكه عكس ما رو بذاره توي سايتش . ولي همين كارش كه حالامن نميدونم مي خواسته زرنگي كنه يا اينكه چي ، باعث شده كه ما خيلي چيزا رو بفهميم .يكي اينكه براي كساني كه ميان از ما كنتور ميگيرن ، يك شرايط براش بذاريم كه اگه قبول كرد، ما بهش كنتور ميديم مثلا يكي اينكه حتما" بايد عكس رو توي سايتش بذاره و يا اينكه ما در رد يا قبول دادن كنتور مخطاريم . . . . يه خوبي ديگه اي كه اين نغمه براي ما داشت اين بود كه فهميديم كه بايد يه فكر چاره اي براي سنگين شدن سرور كرد. همين حالا اگه شما برين ليست 50نفر آخري رو كه از سايت نغمه ديدن كردند ، ببينيد، ميبينين كه به جاي 50 تا 500 تا مياره چون اين سرور تا مياد 50 تا رو جدا كنه و به شما نشون بده ،10 سري 50 تاي ديگه اومده و عوض شده . امروز كه جمعه بود و احتمالا فردا كه روزهاي تعطيل دنياست ، اين بابا در هر ثانيه ، 3نفر بازديدكننده داشت . خلاصه اينكه بايد يه فكر درست و حسابي براي اين كنتور بيچاره نمود. هر كي ميتونه ، بسم الله .
وقايع اتفاقيه في احوالات حاجاقا
ماداميكه والده ي مكرمه اندر بلاد اجنبيه شرف حضور دارند(6)
جمعه بد

سلام
جمعه ها معمولا براي من روز خوبي نيست. امروز ساعت 11صبح از خواب بيدار شدم . سلوي پاي كامپيوتر بود. يه چيزي خوردم و بعدش غذا رو درست كردم . غذا بد نشده بود ولي احساس ميكنم كه روغنش زياد شده بود . من توي پلو روغن نريختم ولي همون روغني كه توي مايه ي لوبياپلو بود، مثل اينكه زياد بود. به هر حال . بعد ناهار نشستم پاي اينترنت . اين انترنت من يه 2روز بود كه داشت اعصابم خورد ميكرد. پريروز سرعتش شد 21.6 بعد شد 19.2 امروز ديگه زدبه سيم آخر و شد 7.2 من هم عصباني كه اين چه سرعتيه كه تو داري؟ اونم لج كرد و خودش رو كرد 4.8 آقا مارو ميگي؟ اصلاكپ كرده بودم كه اين ديگه چيه؟ اي خدا. هيچ صفحه اي رو نميتونستم باز كنم . فقط مي تونستم كه چت كنم . منم كه تا حالا چت به معناي مصطلح او نكردم كه . هميشه اگه باكسي هم چتيدم ، يا راجه به كار بوده ، يا اشكال پرسي بوده ، يا احوال پرسي . اينكه بشينم فقط چت كنم نه . بگذريم . گذشت و ما رفتيم خوابيديم. ساعت حدود 6 كه از خواب بيدار شدم، گفتم نميشه . اين يه چيزيش هست . اول فكر كردم كه ويروسه. نبود. بعد فكر كردم كه مودمشه. اونم نبود . بعد رفتم يكي زدم تو سر خودم يكي هم توي ... باز خودم. اقا نميدونستم كه اصلا چشه . ديگه داشتم ديوونه ميشدم . كلافه بودم .سيگارم هم تموم شده بود ، ديگه بدتر. ساعت حدود 9 شب بود كه تلفن زنگ زد . برش كه داشتم احساس كردم كه يه صدايي ميده . بيييييييييييييييييييززززززززززز گفتم اي مادرپياله . پس اشكال از سيمه . ما مرفهين بي درد آقا دو خط تلفن داريم . سريع خط مودم رو عوض كردم . آخيش . بابا دمه مرامت گرم. تو كه منو كشتي لامَصَّب . هيچي ديگه اين فقط ميخواست كه جمعه ماروخراب كنه كه كرد . و الا منظور خاصي كه نداشت .
منم به حاطر اين مساله ، از عصر تا حالا آي درد دارم آي درد دارم كه نگو . فكر كنم كه يكي از امراض متعدده شخص شخيص حاجاقا در حال امدن باشه . آخه به نظرم يه چند ماهي بود كه از هم خبر نداشتيم .

2002/12/20

وقايع اتفاقيه في احوالات حاجاقا
ماداميكه والده ي مكرمه اندر بلاد اجنبيه شرف حضور دارند (5)
اولين برف زمستاني درست و حسابي تهران

سلام
ساعت 6 صبح كه بيدار شدم ، ديدم كه روي ديوار همسايه ، حدود 10-15 سانت برف نشسته ، سلوي گفت كه يعني ميشه امروز تعطيل شه؟ گفتم كه آره دبستانا كه حتما تعطيلن ولي تورو نميدونم . ساعت 6.5 بود كه راديو گفت كه دبستاناي مناطق 1-5 تعطيلن . سلوي هم كه ناراضي و دلخور بود، لباساشو تنش كرد و با هم رفتيم مدرسه . بعد اينكه من سلوي رو رسوندم ،‌ بعد دو هفته رفتم سر كار. اين كنتور عجب صداكرد. از اين بابت واقعا" خوشحالم . سايت نغمه كه پربيننده ترين سايت فارسي زبانه، اومده و يه كنتور هم از ما گرفته . من واقعا" ازش ممنونم . درسته كه عكس پشتيابانان شبكه رو نذاشته ) كه مثلا تبليغ ما رو مجاني نكنه ) ولي همين كه يه سايت پر ترافيك اومده و از ما كنتور گرفته خودش باعث افتخاره . آقاي محمودبشاش هم از ما يه كنتور گرفتن كه واقعا" جاي تشكر داره . به خصوص كه تبليغ سايتشون رو هم به ما دادن
خلاصه ما رفتيم شركت كه ببينيم دنيا دست كيه و توي اين دو هفته اي كه نبودم ، چه خبر بوده كه اهمشو براتون نوشتم . ناهار اومدم خونه . سلوي از مدرسه رفته بود خونه دوستش. براي همين من ميتونستم كه ناهار درست نكنم و از همون ناهار ديروزكه مونده بود بخورم و بعد از ظهر هم بخوابم. تا ساعت 7 عصر خوابيدم بعد كه از خواب بيدار شدم ، ديدم كه پدر روي منشي تلفني پيغام گذاشته كه عليرضا دارم ميام دنبالت كه با هم بريم گردش . خلاصه ساعت حدود 8 شب بود كه با پدر رفتيم اسنوكر بازي كرديم . بعدش هم رفتيم اسكان شام خورديم و دست آخر هم رفتيم دنبال سلوي خانم .
شب كه اومدم ، ديدم كه اووووووووووووووووو اَ چقدر برام ايميل اومده كه ما ميخواهيم با شما كاركنيم . منم به همشون نوشتم كه البته جاي خوشحاليست كه باشما كاركنيم. اجازه بدين كه ببينيم در چه موضوعي ميشه كاركرد.
خلاصه ديروز روز خوبي بود . هم استراحت داشت ، هم كار داشت . امروز هم كه جمعه است ، ناهار لوبياپلو درست كردم با كوفته قل قلي .بد نشده بود . ولي نميدونم همه من رو با بزرگان مقايسه كردن و گفتند كه ولي فلاني بهتر درست ميكرد. بابا من براي اولين بار بود كه لوبياپلودرست ميكردم .

2002/12/19

توی خيابون، يه قهوه ی فرانسه با کيت کت ، زير برف، دورت شلوغ شلوغ،
توی خيابون، بخاری ماشين روشن، برفِ شديد ، تک وتنها در حال رانندگی،
کنار خيابون ، زير درخت ، منتظر يه دوست ، ريختن يکهويی برفای درخت، خنده ی بچه های شيطون،
هِر و کره ی بچه هايی که مدرسه شون تعطيل شده ، فرياد مامانايی که به بچه شون ميگن رو برفا نخواب سرما می خوری،
خسته و کوفته از پارو کردن برفا، ديدن يه پيغام ، يه خبر از يه دوست ، آی ميچسبه . آی ميچسبه . آی ميچسبه .

2002/12/18

وقايع اتفاقيه في احوالات حاجاقا
ماداميكه والده ي مكرمه اندر بلاد اجنبيه شرف حضور دارند (4)
روز مرخصي

سلام
امروز رو ميشه به دو قسمت تقسيم كرد. قسمت اول كه از صبح تا ساعت 3.5 بود ، مثلا به استراحت گذشت . اينكه ميگم مثلا به خاطر اينه كه عين اين كارمندا هستن كه مرخصي ميگيرن ولي به محل كارشون سر ميزنن ، منم همين طور . مثلا امروز قرار بود كه آشپزي نكنم و غذاي يه خانم محترمي كه يه قابلمه خورش قيمه درست كرده ، بخوريم . ولي اولا پلو درست نكرده بود ( اين البته خودم بهش گفتم ) و ثانيا خورشتش سيب زميني نداشت . هيچي ديگه ما نشستيم هم پلو درست كردم هم سيب زميني سرخ كرده . امروز از يه جهت ديگه خونه ما دارالمجانين بود . اول يه چيزي رو اعتراف كنم و اونم اينكه امروز سلوي مدرسه نرفت و من هم خونه موندم . حالا پدر چقدر از اين موضوع شاكي بود بمانَد. براي همين خونمون امروز يه حال واحوال ديگه اي داشت . يكي كرده بود ديسكو يكي نظافت ميكرد ( امروز علي آقا اومده بود ) يكي هم همه كار ميكرد به جز استراحت ( اگه گفتين اون كي بود؟) خلاصه بساطي بود امروز. علي آقا كه مثل هميشه كاراي خودش رو خوب بلده ، گفت كه آقا عليرضا اين پرده ها رو بزنم ؟ گفتم كه ميدوني كه كجا بايد بزني ؟ گفت بله. بعدش هم كه زد ، ديدم كه جابه جا زده ولي بهش گفتم و اونم درستش كرد. البته شما اين علي آقاي ما رو اينطوري نگاه نكنينا . اين اگه امكانات داشت، الان چه بسا يه دانشمند بود . مثلا مياد به من ميگه كه آقا عليرضا امروز توي خيابون منتظر ماشين بودم كه 2نفر داشتن با هم صحبت ميكردن كه فكر كنم سوال امتحانشون بود كه فروع دين چيه و چند تاست . من پيش خودم فكر كردم كه اگه يه نفر اين سوال رو از من بپرسه من چه جوابي بايد بدم؟ تو رو خدا مي بينين؟ اينو يه آدم بيسواد ميزنه . يا مثلا مياد ميگه آقا عليرضا طب سوزني يعني چي؟ميگم علي آقا اينرو از كجا يادگرفتي؟ميگه توي يه مجله خوندم . ميگم اِ؟ مگه تو سواد داري؟ ميگه به هر حال تا كلاس سوم كه خوندم . الان هم همه كلمات رو نيمتونم بخونم ، اين طب سوزني هم خيلي درشت نوشته بود ( فكر كنم منظورش تبليغ بود) اين شد كه ياد گرفتم . خلاصه عالمي داره اين علي آقاي ما .
بله كجا بودم؟ خب صبح رو كه نوشتم . بعد ناهار من مثل هميشه رفتم خوابيدم . بيدار كه شدم ديدم سلوي خانم داره درس ميخونه. راستش به غيرتم برخورد . گفتم حالا كه اين طوريه منم ميشينم هم اتاقم رو مرتب ميكنم هم درس ميخونم . اينه كه قسمت دوم امروز به يك حكومت نظامي تبديل شده بود . فقط چراغ اتاق من و سلوي روشن بودو خونه ساكت ساكت . تا ساعت 8 شب . اين موقع كه بود من گفتم بابا همش كه نبايد درس خوند . كار هم بايد كرد . اين بود كه اومدم پاي پي سي ، يه سيگار كشيدم و گفتم آخيش بابا زندگي يعني اين !!!!!!!!!!!!!!!

2002/12/17

وقايع اتفاقيه في احوالات حاجاقا
ماداميكه والده ي مكرمه اندر بلاد اجنبيه شرف حضور دارند (3)

سلام
امروز صبح اونقدر خوابم ميومد كه به سلوي ميخواستم بگم كه حالا ميشه نره مدرسه ؟خلاصه سلوي كلي اصرار كه عليرضا ، باباتو كه يچه مثبت بودي ، چي شد كه يه دفه خلاف شدي و . . . كه آخرش حاضر شدم كه ببرمش ! اين از صبح
بعدكه اومدم خونه ، با پدر صبحانه خورديم و من رفتم سر كار ( يعني پاي اينترنت تا ساعت 11 . ساعت 11 تصميم گرفتم كه غذا درست كنم . ( نه مثل ديروز كه از نصف شب شروع كردم ، نه به امروز كه تازه ساعت 11 يادم اومد كه اِ؟ ملت غذا هم ميخوانا !!) خلاصه گوشت چرخ كرده رو از فريزر در اوردم تا يخش باز شه و دوباره اومدم سركار . ساعت 12و ربع بود كه يخ اون باز شد ( البته با دوپينگ مايكرو ويو و درجه ي ديفراست) بعدش يه نصفه پياز رو رنده كردم ، با گوشت قاطي كردم و هميچين عين اين نونواها هي ماليدمش ، بعد گذاشتم توي مايتابه . پهنش كردم به خورده هم روغن بهش زدم و چون در حال حاضر بسيار بسيار خستم ، بقيه اش رو نميگم و فقط ميگم كه ناهار ما امروز كباب تابه اي داشتيم با پلو .
ساعت 2 رفتم دنبال سلوي . سلوي خانم با دوستشون شيوا اومدند . ناهار كه خورديم ، اونا رفتن دنبال كاراشون ، من اومدم تا يه چك ميل بكنم و بعدش هم برم بخوابم . همين طور كه پاي پي-سي بودم ،‌از دانشگاه زنگ زدند كه لطفا هر چي سريعتر تشريف باوريد اينجا . گفتم كه فردا خوبه؟ گفتن نع . همين الان . گفتم كه بابا الان نميتونم ، من سر كارم الان ، گفتن كه نع شما الان خونه ايد. خلاصه از home working براش گفتم ، از اينكه كارم چيه و . . . ولي به خرجش نرفت كه نرفت . گفتم كه بابا شيوا اينجاست ، من كه نميتونم سلوي و شيوا رو اينجا تنها بذارم كه . گفتن كه آقا ! يا الان مياين يا اخراج !!!!!!!! منم ديدم كه از اينا هرچي بگي بر مياد . اصلا بعد انقلاب اين طوري شد . قربونش برم، هركي كه توي دستگاه يه كاره اي باشه ، ميتونه زور بگه . خلاصه ما رفتيم دانشگاه و بهمون گفتن كه آقا شما ميدونستين كه ترم بعد ، آخرين ترمتونه؟ گفتم نه ؟!!!!!!!!! ( همچين با صداي تعجب اميز و كشيده اين نه رو بخونين ) من كه حداقل 3 ترم ديگه دارم ، گفتن كه نه ( اين يكي رو يواش و محكم و قاطع بگين) شما تا ّآخره سال 83 فقط فرصت دارين ، گفتم بله درست ميفرماييد . گفت خب ميشه همين ترمي كه مياد ديگه . گفتم كه آقاي شرفي ، اين همه راه منو كشيدي كه همينو بهم بگي ؟ بابا اينو كه يه ماه پيش هم بهم گفته بودي . گفت اِ ؟ گفته بودم ؟ گفتم كه بله گفته بودين ، بعدشم من گفتم كه ترم بعد سال 83 نيست و سال 82 ِ . گفت آقاي مدرس ، شما منظور من رونفهميدين مثل اينكه . من ميگم اگه شما توي اين 3ترم تموم نكنين ، اخراج ميشين . گفتم گه چرا؟ گفت كه آخه سنوات ميخورين . ( پيش خودم گفتم كه هر چي دارم از اين خوردنه . اي شكم خيره به ناني بساز !!!) گفتم كه خب بعدش هم 2ترم اضافه ميگيرم . گفت نه بابا؟ فكر كردي به همين راحتيه؟ به همه كه نميدن . گفتم كه مثلا"به كيا ميدن ؟ گفت كه به كسي ميدن كه كس باشه قباي تنش اطلس باشه . ( البته عين اين كلمات رو نگفت ولي خب فرقي هم داره مگه؟)گفتم كه ميشه بگين كه چي كار بايد كرد كه ماهم جز كسان باشيم؟ گفت كه حالاتا اون موقع ، شما اگه ترمي 20 واحد بردارين ( همچين فكر كرده كه بولدوزرم ) ظرف همين 3ترم تموم ميشه ايشالا. گفتم كه ايشالا.
خلاصه ما ازدانشگاه بعد 3-4 ساعت برگشتيم . برگشتنه پيش خودم فكر ميكردم كه حالا نكنه اون 2ترم اضافه رو بهم ندن ؟ من روي ترم وزير هم حساب ميكردم .
بله ، ما اومديم خونه و از همون موقع كه اومديم ، تا همين الان كه در خدمت شماييم 4:05:50 است كه سر كاريم .يه استراحت هم نداريم :(( بابا من مرخصي ميخوام .( اينو مثل اون بچه اي بگين كه همچين پاشو ميزنه زمين ، فريادميزنه ، چشماشو ميبنده، قرمز ميشه و . . . )

2002/12/16

سلام
همونطور كه ميدونيد، شركت معزز و معظم پشتيبانان شبكه براي اولين بار در ايران كنتور و نرم افزار آمارگيري به صورت رايگان ارائه ميدهد. اين شعر ( البته اگه بشه اسمشو شعر گذاشت ) تبليغ همين كنتور است از شما خواهش ميكنم كه اگه دوست داشتين ، به اينجا يه سري بزنيد و يه كنتور براي صفحه ي خودتون بگيرين .

اگر داري تو عقل دانش و هوش         بيا كنتور بگير آمار ها روش
بساختم من برايت ديگ آشي        بخور تا آخرش با ما بباشي
            ******************
اي خردمند و عاقل و دانا             قصه كنتور رو تو برخوانا
قصه كنتور و آمار گيري              كه بساخته پسري نام ايمانا
كنتوري خوشگل و در هر رنگ             نصب كردنش بوَد آسانا
كنتوره فارسي و اولينست              كه نديدي عمرا" و اصلانا
شش مدل هست و خواهد شد             بيشتر وبيشتر وبيش افزونا
آمار ها ميدهد اين كنتور             از كجا و كي آمده انسانا
هر صفحه ، كنتورش الزاميست             چه من و چه تو و احسانا
تو بريز دور اون bravenet را              چونكه ماييم جمله ماهانا
كنتوري ، فايده هاي بسياري             منم از گفتنش نات وانا !!
حال كه اين كنتوره اين قدر خوب             آمده توي اين جَ ها نا
تو چرا نميگيريش خيلي زود ؟             كه شود سربلند ايرانا !!
.
وقايع اتفاقيه في احوالات حاجاقا
ماداميكه والده ي مكرمه اندر بلاد اجنبيه شرف حضور دارند (2)

اول اينكه چرا وقايع ديروز رو امروز دارم مينويسم ، اينه كه ديروز وقتي كه اومدم خونه از شدت خواب و سر درد ( با اينكه دوپينگ هم كرده بودما ) بيهوش شدم و خوابيدم . عوضش الان در خدمت خانم والده هستم . ( شما فرض كنيد كه من همون ديروز دارم مينويسم )
سلام
براي اينكه وقايع امروز رو بنويسم بايد از نيمه شب ديشب شروع كنم . ديشب كه آمدم خونه ، به امروزكه داشتم فكر ميكردم ، ديدم كه از صبح تا عصر دانشگاهم ، پس منزل بدون غذا ميمونه . لذا تصميم گرفتم كه غذا رو همين ديشب درست كنم . براي ناهار امروز ميخواستم چلو مرغ درست كنم . مرغ رو از فريزر در اوردم گفتم كه حالا تا آخر شب يخِش باز ميشه ولي اين نالوطي هي ناز كرد ، هي ناز كرد تا اينكه بالاخره ساعت حدود 3 نيمه شب بود كه يخِش باز شد ( لابد فكر كرده بوده كه من خوابم ولي زهي خيال باطل !) اول يك عدد پياز رو خورد كردم (به اندازه وقتي كه ميخواي گوجه فرنگي رو براي سالاد خورد كني ) ، ريختم توي يه قابلمه يك كم تفتش دادم ، بعد توي همون قابلمه آب ريختم و مرغ رو ( كه والده زحمت كشيده و هم پاك كرده بودهم قطعه قطعه ) ريختم توي آب .يك قاشق غذا خوري هم روغن مايع ريختم + نمك. آقا نميدوني چه وضعي پيداكرد . گفتم اي دل غافل كه به نظرم مرغِ خراب بود . يه كمي صير كردم ، بو كردم ولي هيچ چيز مشكوكي نبود الا همون قيافه . خلاصه منم كه از وقتي كه پياز رو خورد كرده بودم چشمام پر اشك شده بود ، فرصت رو مغتنم شمردم وبا خدابه راز ونياز پرداختم كه خدايا تو رو خدا اينو درست ، من نصفه شبي از كجا مرغ پيدا كنم ؟ ( خودمونيما هركي منو ميديد كه چشماي اشكي و قرمز ، نصفه شب دارم باخودم حرف ميزنم پيش خودش فكر ميكرد كه من يا ديوونم يا ازون پسر مومن مقدسام كه نصفه شب بلند ميشن به عبادت خلاصه يه 20 دقيقه اي كه گذشت ، قيافه مرغه بهتر شد و خيال من هم خيلي بيشتر از قيافه اون . منم كه براي درست كردن ماكاراني از آب گوجه فرنگي استفاده كرده بودم و كلي هم حال كرده بودم ،‌يه ليوان هم توي مرغ آب گوجه فرنگي ريختم . يه كمه ديگه هم كه گذشت ، احساس كردم كه قيافش مثل اوني نشد كه خانم والده درست ميكرد . منم كه ادميم كه تا از قضيه سر در نيارم ولش نميكنم ، نشستم به فكر كردن و چون براي فكر كردن ، سيگار هم بايد بكشم ، شروع كردم به سيگار كشيدن. يه كمي كه سيگار كشيدم ياد يه درسي توي كتاب فارسي سال سوم دبيرستانم افتادم كه نانوا موقع پختتن نان ، بايد دستمالي جلوي دهانش ببندد. يادمه كه معلممون گفت نه مثل الان كه نونواها دستمال كه نمي بندن هيچي ، سيگار هم ميكشن . آقا مارو ميگي ؟ سريع در يك اقدام ضربتي ، سيگار رو خاموش كرديم و بدون سيگار شروع كرديم به فكر كردن . خلاصه آخرش به اين نتيجه رسيدم كه پياز والده ، حلقه هاي بزرگي بود نه مثل گوجه فرنگي قد قند .( تازه اگه هم ميدونستم، چه جوري بايد پياز رو حلقه حلقه كرد؟) هيچي . ديگه آب از آب گذشته بود . كاريش نميتونستم بكنم ، گقتم حالا كه اينطوري شد ، بذار يه چند تا سيب زميني هم خوردكنم كه توش بريزم ولي راستش ساعت از 4 هم گذاشته بود منم خيلي خسته بودم ، رفتم كه بخوابم .
صبح سلوي خانم من رو با زور دَگَنَك از خواب بيدار كرد . بردمش مدرسه و خودم هم با حالي نذار (درست نوشتم؟) رفتم دانشگاه .
دانشگاه هم مثل هميشه خبري نبود . ساعت 11.5-12 كه آمدم خونه ، پلو درست كردم و به طور كل يادم رفت كه ميخواستم سيب زميني هم درست كنم .تا ساعت يك كه ناهار درست كردم و خوردم و يه چك ميل كردم و رفتم دانشگاه . در دانشگاه بين دوتا از كلاسا جاي شما خالي ، يه چرت نيم ساعته توي ماشين زدم .
ساعت شيش و نيم بود كه رسيدم خونه . احتمالا غذا خيلي خوب شده بود چون براي من هيچي نمونده بود !!

2002/12/14

وقايع اتفاقيه في احوالات حاجاقا
ماداميكه والده ي مكرمه اندر بلاد اجنبيه شرف حضور دارند

سلام
روز 4شنبه ، مادر من براي مدت يكماه رفت مجارستان پيش علي يار . من موندم و سلوي (salva) و پدر . از حالا به بعد ميخوام هرشب گزارش روز رواينجا بنويسم تا والده مكرمه بخواند و از ماوقع اينجا مطلع گردد و نظر دهد. از ساير بانوان هم تقاضا مندم كه من را در خانه داري ياري نمايند . مرسي ! حاجاقا

امروز صيح كه از خواب بيدار شدم ، طبق معمول خواستم كه سلوي رو ببرم مدرسه . آقا چشمت روز بعد نبينه ماشين رو كه ديدم ، يكسره يخ بسته بود پيش خودم گفتم كه حالا اشكال نداره . روشنش ميكنم تا يخ شيشه ها آب شه و . . . ولي مگه در ماشين باز ميشد؟ اصلا مگه كليد توي قفل در ميرفت ؟ اي بابا عجب گيري كرديما ،‌باور كنيد توي اين عمر پرگهربارم چنين چيزي نديده بودم . خلاصه يه 50 ثانيه اي طول كشيد تا تونستم يواش يواش كليد رو بكنم تو . بعدش يه 2-3 دقيقه هم طول كشيد تا تونستم در رو باز كنم . خلاصه سلوي خانم رو رسونديم مدرسه و بعدش برگشتيم خونه تا صبحانه بخورم . بعد صيحانه هم مثل هميشه نشستم پاي اينترنت و كاراي خودم رو انجام دادم . حدود ساعت 9-9.5 بود كه خواستم برم بخوابم . يادم اومد كه اي بابا بايد برم دانشگاه . ولي شما جاي من بودين ميرفتين؟ آدمي كه تمام كلاسا رو ميره ، خب غيبتا رو براي همين مواقع گذاشتن ديگه . خلاصه با همين استنتاج بسيار منطقي ، دانشگاه دو دره شد منم كه خيلي شارژ شده بودم ، نشستم به شستن ظرفها . آخه پيش خودم گفتم كه چارتا تيكه ظرف رو كه ديگه نميذارن توي ماشين ظرف شويي كه . ولي نشون به اون نشوني كه اين چارتا تيكه ظرف، 18تا ليوان بود ، 3 تا كاسه بزرگ ، 2 تا قابلمه تا دلت بخواد بشقاب و يك عدد ديگ زودپز. مونده بودم كه بابا 2نفر آدم اين همه ظرف از كجا اوردن .بعدِ اينكه نصف ظرفهارو شستم ، به خودم آنتراكت دادم و رفتم سراغ اينترنت. زنگ تفريح ما هم كه قرار بود فقط به مدت يه چك ميل كردن باشه ، يك ساعت طول كشيد. بعدكه خواستم يقيه ظرفا رو تموم كنم ، گفتم كه براي سرحال اومدن به بهانه عذا ريختن براي كبوترا برم بالا پشت بوم (كه قضيه اش در پايين نوشتم ) از بالا كه برگشتم ساعت شده بود 11.5 منم هنوز غذا درست نكرده بودم . خيلي سريع بقيه ي ظرفها رو شستم و شروع كردم به پختن غذا. ناهار ميخواستم ماكاراني درست كنم . آخه يه پسري كه تا حالا تنها نبوده، خونه داري هم نكرده ، توقع دارين كه چلوخورش قرمه سبزي درست كنه ؟ بگذريم . گوشت چرخ كرده رو برداشتم ، يك كم روغن توي مايتابه ( اصلش ماهي تابه است؟) ريختم ، شعله گاز رو كم كردم و شروع كردم به هم زدن گوشت تا گرد وگلوله نشه . نيم ساعت همينطور هم ميزدم بعد كه احساس كردم كه ديگه كافيشه، پيازداغ از قبل آماده شده رو با گوشت قاطي كردم و همينطور كه هم ميزدم، يواش يواش هم آب گوجه فرنگي ميريختم توي قابلمه . همزمان هم يك عدد قابلمه بزرگتر رو آب كردم و گذاشتم كه بجوشه تا ماكاراني رو بريزم توش و همينطور كه توي آشپزخونه مي پلكيدم، براي كنتورخودمون هم يه شعرساختم كه حالا بعد اينكه كامل شد براتون مي نويسم .وقتي كه به نظرم اومد كه مايه ي ماكاراني حسابي آماده شده ، دور از چشم بعضيا يه قاشق ازش چشيدم نه نمك داشت ، نه مزه داشت نه هيچي . يه خورده نمك زدم، يه كم كمتر فلفل و پودر سير ، نميدونستم كه ديگه چي بايد اضافه كنم . ياز همِش زدم كه خوب اين اضافات بره تو جونش . ديگه اونقدر به نظر خودم خوشمزه شده بود كه نگو .
حدود ساعت 1.5 بود كه همه چي حاضر و آماده شده بود . ديگه حسابي يه اينترنت مي چسبيد.(اگه يه سيگار هم بهش اضافه كني كه ديگه معركه است) گفتم كه تا 2.5كه بايد برم دنبال سلوي پاي اينترنت ميشينم.
ساعت 2.5 رفتم دنبال سلوي ، اومديم ناهار خورديم . بعد سيگار بعد ناهار و چك ميل كردن و خواب بعداز ظهر. ساعت 6 كه از خواب بيدار شدم ، با سلوي خانم رفتيم دوتايي خريد كنيم . سلوي ميخواست براي خودش مانتو و كفش بخره . البته با پول خودش . گفت كه عليرضا كل پولام 104000تومنه ميتونم باهاش يه مانتو بخرم ويه كفش. منم گفتم باشه پاشو بريم .رفتيم خيابون روزولت . اونجا هر چي گشتيم ، مورد پسند واقع نشد كه نشد . آخرش هم قرار شد يه روز ديگه بريم يه سرخه .
خلاصه اين بود روز امروز ما . الان كه داشتم يه دور قبل از فرستادن ميخوندمش ، وسطاش كه رسيدم، حوصله ام سر رفت ، اگه مال شما هم همينطور بود، همين الان يه پيغام برام بذارين كه فردا چه جوري بايد بنويسم . درضمن اگه در درست كردن ماكاراني هم من اشتباهي كرده بودم يا شما يه نظرتون چيزي رو كم و زياد كرده بودم ، بازم برام بنويسين . علي الخصوص خانم والده
خب ديگه عرضي نيست تا فردا .
راستي (1) فردامن از صبح تا عصر دانشگام . پدر ميره دنبال سلوي و وقتي كه من ميام ، اونم ميره سركارش. ناهار هم احتمالا" همين امشب يه چيزي درست ميكنم .
راستي(2) سلوي گفت كه مايه ي ماكارانيش خوبه فقط يه خورده آبش كم بوده . لابد يا آب كم ريخته بودم يا گذاشته بودم زياد بخار كنه . نميدونم .
.
ساعت حدود 11- 11.5 بود . رفتم پشت بوم براي كبوترا غذا بريزم . ديدم عجب هواييه . معركه بود . ياد بچگي افتادم كه ميومدم اين بالا روي پله ها ميشستم و شهر رو تماشا ميكردم ، غروب رو . قله دماوند رو . پيش خودم گفتم كه الان هوا از بس تميزه احتمالا قله رو ميشه ديد . رفتم ديدم كه اي واي . از بس ساختمون ساختن كه تو يه وجبي خودت رو هم نميتوني ببيني. خوشبختانه از لاي تيرآهنهاي يكي از ساختمونهاي درحال ساخت ، تونستم يه خورده از بلندترين قله ايران رو ببينم ولي دلم گرفت . چرا ما آدما اينجوريم؟ دستي دستي براي خودمون يه زندون ميسازيم ولي هواي تهران امروز عاليه. يه پياده روي دِبش ميچسبه .
ولي كو پايه؟
.

بزک نمیر بهار میاد

نمی‌دونم کلیپ‌هایی رو که یاردبستانی ساخته دیدین یا نه. من خودم تا حالا دوتاشو فرصت کردم که ببینم یکی خیابان خوابها (که مال علیرضا عصاره) و آهن آباد (که نمی‌دونم مال کیه و اگه کسی بگه خیلی ممنون میشم). آهنگ یاردبستانی رو هم من یه بار خلاصه شده‌اش رو شنیدم و راستش خیلی هم حال کردم :)) ولی هنوز کاملشو گوش نکردم و (اگه نمیگین که بابا این حاجاقا که کلی از معرکه پرته) من اصلا" ماجرای این یار دبستانی رو نمی‌دونم . فکر کنم اولین بار که اسمشو شنیدم، وقتی بود که آقای خاتمی می‌خواست در امجدیه سخنرانی کنه (برای تبلیغات بود فکر کنم). اونجا بود که برای اولین بار اسم این یار دبستانی به گوشم خورد :)
بگذریم . داشتم می‌گفتم که نمی‌دونم که شما آیا این کلیپ‌ها رو دیدین یا نه اگه ندیدین که پیشنهاد میکنم که برین ببینین. این شعری رو که براتون مینویسم و در حال و هوای همون کلیپهاست، مرحوم بیژن مفید (سازنده‌ی نمایش شهر قصه)، در جشنواره‌ی هنر شیراز در سال ۱۳۵۰ شمسی، اجرا کرد و چون به مذاق حاکمیت خوش نیامده بود، دیگر هیچ جا اجرا نشد.

بزک نمیر بهار میاد            کنبزه با خیار میاد
هوای تنگ این خونه              همین جوری نمیمونه
سقف فلک باز میشه              نسیم تو این دیار میاد

بزی چشاتو وا کن              تو چشم من نیگا کن
این که تو چشمم می بینی        ابر بهاره بزی جون
غصه نخور حوصله کن              یه روز می‌باره بزی جون

بزک نمیر بهار میاد              کنبزه با خیار میاد
اینجا هوا نیست بزی جون        نفس تو سینه تنگ شده
گرچه خراب شد خونمون        خرابه هاش قشنگ شده
برای دیدنش حالا             سوار قطار قطار میاد

بیا از این خونه بریم              بریم به یه جای دیگه
جایی که گل داشته باشه        جایی که بوی یار میاد

بلبل بیچاره اگه             سایه ی سروی نداره
از تو چه پنهون بزی جون       به سایه ی دیوار میاد
بزک نمیر بهار میاد             کنبزه با خیار میاد

2002/12/13

همه آهم ، همه دردم ، مثل طوفان پر گردم . . .

كسي آهنگ گل سنگم ستار رو داره ؟ اگه داره و براي من بفرسته ، خيلي خيلي ممنونشم . نميدونين الان جندين ساله كه دنبالشم

2002/12/11

امروز داشتم وبلاگ محرم راز رو ميخوندم تا حدودي با نظراتش موافقم ، ولي اگه يكي پيدا شد(اسمشو بذار عاشق) كه يه نفرديگه رو دوست داشت ، و اين نفر دوم ( تو اسمشو بذار معشوق) هيچ چيز قابل ذكري نداشت ، نه خوشگل بود ، نه سواد داشت ( نسبت به سوادي كه عاشق داره) نه پول داشت ( بازهم به نسبت عاشق) نه داراي صفات نيك و نه هيچ . اون وقت چي ؟ آيا اين دوست داشتن نيست؟
من كاملا" با اين حرف كه انسان مجموعه اي از صفات، خصائل و خصوصيات است كه اگه اينها رو از او بگيرم انسان هيچ ميشود ، موافقم .مثالي هم كه در محرم راز بود ، نشون دهنده اين بود كه بالاخره اون دختره يه چيزي از پسره ديده كه دوستدارش شده . ولي اين مثالي كه من زدم ، با نظريه محرم راز مخالفه يعني در واقع نقضش ميكنه.
دوست داشتن به نظر من دليل و برهان نميخواد .البته بعضي ها ميگن كه دوست داشتن منطقي . به نظر من اين دوست داشتن منطقي ، همون زيركانه يا از روي زرنگيست. مثلا"من تو رو دوست دارم به خاطر اينكه تو در فلان زمينه براي من مفيدي . ولي دوست داشتن خالصانه ، دوست داشتن فقط به خاطر نفس دوست داشتن، فقط به خاطر نفس مهرورزيدن ، كمك كردن و . . . احتياجي به دليل نداره . قلب و عقل از همون قديم الايام با هم در جدال بودن .
خلاصه كلام اينكه ادمي ميتونه يك نفر رو فقط به خاطر خودش دوست داشته باشه . و البته اين ادعا بايد ثابت شه يعني معشوقي كه پول داره ، سواد داره ، داراي خصائل نيكه و صفات ديگه ، اگر اينها رو از دست داد و بازهم عاشق ، عاشق موند ،اينجاست كه توي حرفش صادق بوده . اينجاست كه معشوق رو فقط به خاطر خودش دوست داشته .
محرم راز نوشته كه انسان بدون صفاتش بي معنيه . من در اينجا يه خورده مشكل دارم !! انسان داراي يكسري صفاتي هست كه ذاتي هستند ، يعني اگر اونها رو ازش بگيريم، ديگه انساني باقي نميمونه مثل حرف زدن ، استفاده از عقل ، عاشق شدن ، دوست داشتن و خيلي چيزهاي ديگه . شايد شما بگين كه ما آدمي رو ميشناسيم كه لالِ .يعني حرف نميتونه بزنه پس يكي از صفات ذاتي رو نداره و بنابراين آدم نيست !!! ولي منظور من اين نبود ، منظور من از صفات ذاتي ، اين بود كه اين صفات مايه ي تمايز انسان از ساير موجوداته .ولي يكسري صفات ديگه اي كه انسان داره ،ذاتيش نيستن . مثل پولداري ، سواد و غيره . اشكال محرم راز به نظر من اين بود كه اين 2سري صفات رو با هم به صورت نابجا استفاده كرده . حالا شايد بعدا باز هم در اين مورد بنويسم . الان بايد برم دنبال خواهرم ، وقت ندارم . !!

2002/12/09

آقا اين سالک اگه يه لوگو درست کنه ، من خيلی خوشحال ميشم . نميدونين چه پسريه . يه پارچه آقا . باسواد . کاری . مهربون . اصلا" هر چی بگم کم گفتم . از اوناست که اهسته و پيوسته ميره . مثل من نيست که يه مدت مينويسم بعد ميرم با برف سال بعد برميگردم . هفته ای يکی دو بار مينويسه ولی هميشه . حالا اين سالک ما ، اين دفه درباره گوگل نوشته . منم رفتم يکی از اون کارا رو کردم ببينم اگه قرار باشه گوگل فقط 1 صفحه به نام " افاضات حاجاقا " بياره ، کدوم صفحه رو مياره. ديدم به . اتو بيوگرافی رو مياره . گفتم ببينم چرا . ديدم که به خاطره اينه که عنوان صفحه اصلی افاضات ، يه مشت کفچه مار و حروف هيروگليفه . خلاصه الان title صفحه رو هم درست کردم . باز اگه شما همون حروف زبان دو سه هزار سال پيش رو می بينين ، بهم بگين . مرسی ؛)
سلام
امروز داشتم دنبال يه مطلبی توی وبلاگم می گشتم ، ديدم اِ آرشيو ندارم . حالا درستش کردم ببينين درست شده يا نه ؟ اگه نشده بهم بگين ok؟

2002/12/07

گم شده بودم . نميدونستم که کجا بايد برم . همين طور که داشتم خسته ، بی پناه ، بی رمق ميرفتم ، بوی تو رو شنيدم . دنبال بو که اومدم ، تو رو ديدم . ميون يک عالمه گل .نميدونم که از اون همه گل من فقط به تو نگاه ميکردم . تو اما روت به يه جای ديگه بود . عين گل آفتابگردون مدام روتو بر ميگردوندی ( که منو نبينی؟)
سردم بود . هوا هم داشت تاريک ميشد. اسمتو پرسيدم ولی جوابمو ندادی .شب پيش پات خوابيدم . صبح که بيدار شدم ديدم که از سرما داری ميلرزی . کتم رو که نميتونستم بندازم روت. پس شروع کردم به ها کردن . نفسم گرم بود؟ نميدونم . ولی حالتو جا اورود. همون موقع بود که فهميدم تو کمک ميخوای. همون موقع بود که فهميدم منی که هيچ وقت گم نميشدم چرا ديروز گم شدم . همون موقع به خودم گفتم که تا وقتی که هستم ، تا وقتی که نفس دارم کمکت ميکنم .
وقتی که گرم شدی ، يه نگاه بهم انداختی ، گقتی مرسی . منم بهت لبخند زدم . گفتم که کارم اينه .(واقعا" بود؟ من که تاحالا گم نشده بودم که يه گل رو گرم کنم ) .
چند روز گذشت و من همون جا پيشت موندم . يه روز ازم پرسيدی نميخوای بری خونه ؟ گقتم مگه من کجام؟ گقتی که حرف چرت نزن اين همه گل . و من تازه متوجه اونا شدم . تازه متوجه شدم که چه گلهای قشنگی . تازه فهميدم که توی يه باغم . تازه فهميدم که اون بويی که روزاول شنيدم ، مال همه اينهاست و نه فقط مال تو . تازه يادم اومد که من الان چند روزه که غذا نخوردم . تازه متوجه شدم که اصلا من يه جای ديگم . به تو نگاه کردم . گفتم که آره . گفتی چی؟ گفتم نميدونم . گفتی اسمت چيه؟ گفتم عليرضا . تو اسمت چيه؟ گفتی مهم نيست . من ميون اين همه گل اسم نميخوام . تو هم برو .اينجا جای تو نيست .
بهت نگفتم که دوسِت دارم . مهم نبود . مهم اين بود که تو ديگه سردت نشه .مهم اين بود که تو ديگه گريه نکنی . پس هر کاری که از دستم بر ميومد برات کردم . بهت آب دادم ، علفا رو ازت کندم ( يادته چقدر اين علفا رو دوست داشتی؟ بهت ميگفتم که به خدا اينا برات خوب نيست ولی تو گوش نميکردی )
يه روز باغبون اومد گفت سرکارعالی کی باشن؟ چيزی نگفتم .می دونستم که کيم ولی نميدونستم که چی کارم بابا يه عمری برای خودمون کسی بوديم اما برای تو . . . ( هنوز هم نميدونم.) تو اومدی جولوم و گفتی اين عليرضاست . منو دوست داره ( از کجا فهميده بودی مادر پياله؟) اومده اينجا بهم سر بزنه . زودی ميره . اون باغبونه هم گفت خب اگه زود ميره که هيچی . ( يعنی زود برم ديگه نه؟) ولی مگه من ميتونستم برم ؟ من داشتم هر چی که داشتم بهت ميدادم حالا ديگه چطوری برم ؟
يه روز توی باغ داشتم گردش ميکردم تمام گلها نگام ميکردن . همون طور که از دور بهت نزديک ميشدم ، احساس کردم که عجب زود گذشت . چقدر بزرگ شدی . حالا ديگه برای خودت خانمی شدی و بايد از اين باغ بری . دلم گرفت . وقتی که بهت رسيدم گفتی که چته؟ گفتم يعنی به اين زودی گذشت؟ تو بايد بری ؟ گفتی تو توقع داری که همه عمر اينجا بمونم؟ گفتم نه . گفتی يادته بهت گفتم که فراموشم کن ؟ يادته بهت گفتم که يه روزی ميرسه که از رفتن من ناراحت ميشی؟ حالا بچش .

2002/12/06

به مناسبت عيد خيلي خوب فطر ( خسته شدم از بس شنيدم سعيد ، بابا عيد كه همش مال سعيد نيست مال ما هم هستا !!) يك عدد عيدي خيلي باحال براتون دارم :)))


براي اولين بار در ايران ، پشتيبانان شبكه توانست براي بلاگرهاي عزيز و هركس كه دلش بخواد ، كنتور فارسي مجاني درست كنه .

حال كردين عيدي رو ؟ نه جون من ؟ خيلي باحاله كه اين كنتورهايي كه تمام ماها داريم تماما" فارسي باشه نه ؟( نوشته اكسير رو خوندين كه گفته بود داشتن كنتور براي وبلاگ از اهم واجباته ؟)خلاصه خانومها و آقايون ! اي عيديه ناقابل مارو بگيرين و برين براي خودتون يه كنتور فارسي بگيرين . حواستون باشه اگه كسي دست يه حاجاقايي كه سيد هم هست توي عيد به اين خوبي رد كنه ، خدا سوسكش ميكنه ها !!!! پس براي سوسك نشدن ، برين كنتور فارسي بگيرين كه صواب (يا ثواب ) داره .

حالا از شوخي گذشته ، توي اين چند وقت اخير دو تا چيز به نظر من مايه افتخار صنعت IT ايران شد ، يكي همين فارسي ديك كه اصلا محشره ، يكي هم كنتور فارسي كه حرف نداره !!!
خلاصه اينكه عيدتون مبارك !!!
اِ ا‍ِ ديدن داشت يادم ميرفت كه آدرس اين كنتور فارسي رو بدم ؟ از بس مسحورش شدم كه . . .

اولين كنتور فارسي در ايران را از اينجا بگيرين .
بازم عيدتون مبارك !
آقا ، خانم ، عيدتون مبارك اوفورتا !!!! ميدوني چيه؟ اصلا 1000000000 تا اوفورتا !!

اي كساني كه تا به حال نديدمتون ( احتمالا همتون چز همين دسته هستيد ، چون من تا به حال كسي رو نديدم كه وبلاگ بنويسه !!) اي عزيزان ، اي كساني كه الان مدتهاست نديدمتون، اي كساني كه منو ميشناسين ولي من شما رو نميشناسم ، اي ملت ، عيدتون مبارك خيلي خيلي هم مبارك ( يكي از اشكالات من اينه كه نميتونم احساساتم رو بيان كنم ، براي همين براي يه عيد تبريك گفتن اين همه چرنديات نوشتم ) بابا ، عيدتون مبارك .
عليرضا

2002/12/05

آقا نمی شه يکی به داد ما برسه؟ ما الان يه 3-4 روزی هست که همش خوابمون مياد . هر چی هم که می خوابيم ، افاقه نمی کنه . هل من ناصر ينصرنی؟
امروز داشتم وبلاگ فارسی ديک رو می خوندم ، واقعا اونقدر احساس غرور و احساس افتخار می کردم که نگو . ( بين خودمون هم بمونه ها ، احساس حسادت هم . . . !!) واقعا" دست مريزاد . خدا قوت . به ما ميگن کامپيوتر بلد ، به ناصر خان هم . واقعا من که بريدم . اونقدر از اين کار خوشم اومود اونقدر دوسش دارم که فکر می کنم که کار خودمه !! نمی دونم چه جوری احساساتم رو بگم . واقعا نمی دونم .
سلام
يادش بخير . يه روزي گل آقا در باره تلفنهاي تصويري يه مطلبي نوشته بود به اين مضمون كه شوهر به خانمش ميگه بيا تلفن اقدس خانمه . بعد خانمش ميگه كه وايسا خودمو درست كنم ، جلوي اقدس خانم اين طوري زشته !!
حالا حكايت ماست . ما يه وب كم براي برادرمون در بلاد فرنگ خريديم ، كه مادرش از اينجا بتونه پسرشو ببينه . ولي گفتيم كه قبل از اينكه بفرستيم فرنگ ، بذار خودمون ازش استفاده كنيم . منم كه تا حالا وب كم نديده بودم ، خيلي برام وسوسه برانگيز بود . خلاصه ، ما وب كم رو راه انداختيم و چشمتون روز بد نبينه . اولين بار كه خودمو ديدم ، گفتم اي واي اين منم؟ بابا ملت عجب تحملي دارن كه قيافه مارو مي بينن .
خلاصه آقايون و خانوما . حاجاقا به طور موقت صاحب webcam شد ولي از زور خجالت ، از نشون دادن خود ، معذور است . به اميد اينكه يك روزي قيافش كمي تا قسمتي قابل تحملتر شود تا شما دوستان از ديدن آن محروم نمانيد !! تا آن روز فعلا كمي تحمل كنيد . ( البته اگر خيلي ديگر داشتيد مي مرديد ، بگين . بالاخره ديدن و رفتن به بيمارستان ، بهتر است از نديدن و مردن !!)