2002/12/16

وقايع اتفاقيه في احوالات حاجاقا
ماداميكه والده ي مكرمه اندر بلاد اجنبيه شرف حضور دارند (2)

اول اينكه چرا وقايع ديروز رو امروز دارم مينويسم ، اينه كه ديروز وقتي كه اومدم خونه از شدت خواب و سر درد ( با اينكه دوپينگ هم كرده بودما ) بيهوش شدم و خوابيدم . عوضش الان در خدمت خانم والده هستم . ( شما فرض كنيد كه من همون ديروز دارم مينويسم )
سلام
براي اينكه وقايع امروز رو بنويسم بايد از نيمه شب ديشب شروع كنم . ديشب كه آمدم خونه ، به امروزكه داشتم فكر ميكردم ، ديدم كه از صبح تا عصر دانشگاهم ، پس منزل بدون غذا ميمونه . لذا تصميم گرفتم كه غذا رو همين ديشب درست كنم . براي ناهار امروز ميخواستم چلو مرغ درست كنم . مرغ رو از فريزر در اوردم گفتم كه حالا تا آخر شب يخِش باز ميشه ولي اين نالوطي هي ناز كرد ، هي ناز كرد تا اينكه بالاخره ساعت حدود 3 نيمه شب بود كه يخِش باز شد ( لابد فكر كرده بوده كه من خوابم ولي زهي خيال باطل !) اول يك عدد پياز رو خورد كردم (به اندازه وقتي كه ميخواي گوجه فرنگي رو براي سالاد خورد كني ) ، ريختم توي يه قابلمه يك كم تفتش دادم ، بعد توي همون قابلمه آب ريختم و مرغ رو ( كه والده زحمت كشيده و هم پاك كرده بودهم قطعه قطعه ) ريختم توي آب .يك قاشق غذا خوري هم روغن مايع ريختم + نمك. آقا نميدوني چه وضعي پيداكرد . گفتم اي دل غافل كه به نظرم مرغِ خراب بود . يه كمي صير كردم ، بو كردم ولي هيچ چيز مشكوكي نبود الا همون قيافه . خلاصه منم كه از وقتي كه پياز رو خورد كرده بودم چشمام پر اشك شده بود ، فرصت رو مغتنم شمردم وبا خدابه راز ونياز پرداختم كه خدايا تو رو خدا اينو درست ، من نصفه شبي از كجا مرغ پيدا كنم ؟ ( خودمونيما هركي منو ميديد كه چشماي اشكي و قرمز ، نصفه شب دارم باخودم حرف ميزنم پيش خودش فكر ميكرد كه من يا ديوونم يا ازون پسر مومن مقدسام كه نصفه شب بلند ميشن به عبادت خلاصه يه 20 دقيقه اي كه گذشت ، قيافه مرغه بهتر شد و خيال من هم خيلي بيشتر از قيافه اون . منم كه براي درست كردن ماكاراني از آب گوجه فرنگي استفاده كرده بودم و كلي هم حال كرده بودم ،‌يه ليوان هم توي مرغ آب گوجه فرنگي ريختم . يه كمه ديگه هم كه گذشت ، احساس كردم كه قيافش مثل اوني نشد كه خانم والده درست ميكرد . منم كه ادميم كه تا از قضيه سر در نيارم ولش نميكنم ، نشستم به فكر كردن و چون براي فكر كردن ، سيگار هم بايد بكشم ، شروع كردم به سيگار كشيدن. يه كمي كه سيگار كشيدم ياد يه درسي توي كتاب فارسي سال سوم دبيرستانم افتادم كه نانوا موقع پختتن نان ، بايد دستمالي جلوي دهانش ببندد. يادمه كه معلممون گفت نه مثل الان كه نونواها دستمال كه نمي بندن هيچي ، سيگار هم ميكشن . آقا مارو ميگي ؟ سريع در يك اقدام ضربتي ، سيگار رو خاموش كرديم و بدون سيگار شروع كرديم به فكر كردن . خلاصه آخرش به اين نتيجه رسيدم كه پياز والده ، حلقه هاي بزرگي بود نه مثل گوجه فرنگي قد قند .( تازه اگه هم ميدونستم، چه جوري بايد پياز رو حلقه حلقه كرد؟) هيچي . ديگه آب از آب گذشته بود . كاريش نميتونستم بكنم ، گقتم حالا كه اينطوري شد ، بذار يه چند تا سيب زميني هم خوردكنم كه توش بريزم ولي راستش ساعت از 4 هم گذاشته بود منم خيلي خسته بودم ، رفتم كه بخوابم .
صبح سلوي خانم من رو با زور دَگَنَك از خواب بيدار كرد . بردمش مدرسه و خودم هم با حالي نذار (درست نوشتم؟) رفتم دانشگاه .
دانشگاه هم مثل هميشه خبري نبود . ساعت 11.5-12 كه آمدم خونه ، پلو درست كردم و به طور كل يادم رفت كه ميخواستم سيب زميني هم درست كنم .تا ساعت يك كه ناهار درست كردم و خوردم و يه چك ميل كردم و رفتم دانشگاه . در دانشگاه بين دوتا از كلاسا جاي شما خالي ، يه چرت نيم ساعته توي ماشين زدم .
ساعت شيش و نيم بود كه رسيدم خونه . احتمالا غذا خيلي خوب شده بود چون براي من هيچي نمونده بود !!

No comments:

Post a Comment