2002/12/18

وقايع اتفاقيه في احوالات حاجاقا
ماداميكه والده ي مكرمه اندر بلاد اجنبيه شرف حضور دارند (4)
روز مرخصي

سلام
امروز رو ميشه به دو قسمت تقسيم كرد. قسمت اول كه از صبح تا ساعت 3.5 بود ، مثلا به استراحت گذشت . اينكه ميگم مثلا به خاطر اينه كه عين اين كارمندا هستن كه مرخصي ميگيرن ولي به محل كارشون سر ميزنن ، منم همين طور . مثلا امروز قرار بود كه آشپزي نكنم و غذاي يه خانم محترمي كه يه قابلمه خورش قيمه درست كرده ، بخوريم . ولي اولا پلو درست نكرده بود ( اين البته خودم بهش گفتم ) و ثانيا خورشتش سيب زميني نداشت . هيچي ديگه ما نشستيم هم پلو درست كردم هم سيب زميني سرخ كرده . امروز از يه جهت ديگه خونه ما دارالمجانين بود . اول يه چيزي رو اعتراف كنم و اونم اينكه امروز سلوي مدرسه نرفت و من هم خونه موندم . حالا پدر چقدر از اين موضوع شاكي بود بمانَد. براي همين خونمون امروز يه حال واحوال ديگه اي داشت . يكي كرده بود ديسكو يكي نظافت ميكرد ( امروز علي آقا اومده بود ) يكي هم همه كار ميكرد به جز استراحت ( اگه گفتين اون كي بود؟) خلاصه بساطي بود امروز. علي آقا كه مثل هميشه كاراي خودش رو خوب بلده ، گفت كه آقا عليرضا اين پرده ها رو بزنم ؟ گفتم كه ميدوني كه كجا بايد بزني ؟ گفت بله. بعدش هم كه زد ، ديدم كه جابه جا زده ولي بهش گفتم و اونم درستش كرد. البته شما اين علي آقاي ما رو اينطوري نگاه نكنينا . اين اگه امكانات داشت، الان چه بسا يه دانشمند بود . مثلا مياد به من ميگه كه آقا عليرضا امروز توي خيابون منتظر ماشين بودم كه 2نفر داشتن با هم صحبت ميكردن كه فكر كنم سوال امتحانشون بود كه فروع دين چيه و چند تاست . من پيش خودم فكر كردم كه اگه يه نفر اين سوال رو از من بپرسه من چه جوابي بايد بدم؟ تو رو خدا مي بينين؟ اينو يه آدم بيسواد ميزنه . يا مثلا مياد ميگه آقا عليرضا طب سوزني يعني چي؟ميگم علي آقا اينرو از كجا يادگرفتي؟ميگه توي يه مجله خوندم . ميگم اِ؟ مگه تو سواد داري؟ ميگه به هر حال تا كلاس سوم كه خوندم . الان هم همه كلمات رو نيمتونم بخونم ، اين طب سوزني هم خيلي درشت نوشته بود ( فكر كنم منظورش تبليغ بود) اين شد كه ياد گرفتم . خلاصه عالمي داره اين علي آقاي ما .
بله كجا بودم؟ خب صبح رو كه نوشتم . بعد ناهار من مثل هميشه رفتم خوابيدم . بيدار كه شدم ديدم سلوي خانم داره درس ميخونه. راستش به غيرتم برخورد . گفتم حالا كه اين طوريه منم ميشينم هم اتاقم رو مرتب ميكنم هم درس ميخونم . اينه كه قسمت دوم امروز به يك حكومت نظامي تبديل شده بود . فقط چراغ اتاق من و سلوي روشن بودو خونه ساكت ساكت . تا ساعت 8 شب . اين موقع كه بود من گفتم بابا همش كه نبايد درس خوند . كار هم بايد كرد . اين بود كه اومدم پاي پي سي ، يه سيگار كشيدم و گفتم آخيش بابا زندگي يعني اين !!!!!!!!!!!!!!!

No comments:

Post a Comment