2002/12/07

گم شده بودم . نميدونستم که کجا بايد برم . همين طور که داشتم خسته ، بی پناه ، بی رمق ميرفتم ، بوی تو رو شنيدم . دنبال بو که اومدم ، تو رو ديدم . ميون يک عالمه گل .نميدونم که از اون همه گل من فقط به تو نگاه ميکردم . تو اما روت به يه جای ديگه بود . عين گل آفتابگردون مدام روتو بر ميگردوندی ( که منو نبينی؟)
سردم بود . هوا هم داشت تاريک ميشد. اسمتو پرسيدم ولی جوابمو ندادی .شب پيش پات خوابيدم . صبح که بيدار شدم ديدم که از سرما داری ميلرزی . کتم رو که نميتونستم بندازم روت. پس شروع کردم به ها کردن . نفسم گرم بود؟ نميدونم . ولی حالتو جا اورود. همون موقع بود که فهميدم تو کمک ميخوای. همون موقع بود که فهميدم منی که هيچ وقت گم نميشدم چرا ديروز گم شدم . همون موقع به خودم گفتم که تا وقتی که هستم ، تا وقتی که نفس دارم کمکت ميکنم .
وقتی که گرم شدی ، يه نگاه بهم انداختی ، گقتی مرسی . منم بهت لبخند زدم . گفتم که کارم اينه .(واقعا" بود؟ من که تاحالا گم نشده بودم که يه گل رو گرم کنم ) .
چند روز گذشت و من همون جا پيشت موندم . يه روز ازم پرسيدی نميخوای بری خونه ؟ گقتم مگه من کجام؟ گقتی که حرف چرت نزن اين همه گل . و من تازه متوجه اونا شدم . تازه متوجه شدم که چه گلهای قشنگی . تازه فهميدم که توی يه باغم . تازه فهميدم که اون بويی که روزاول شنيدم ، مال همه اينهاست و نه فقط مال تو . تازه يادم اومد که من الان چند روزه که غذا نخوردم . تازه متوجه شدم که اصلا من يه جای ديگم . به تو نگاه کردم . گفتم که آره . گفتی چی؟ گفتم نميدونم . گفتی اسمت چيه؟ گفتم عليرضا . تو اسمت چيه؟ گفتی مهم نيست . من ميون اين همه گل اسم نميخوام . تو هم برو .اينجا جای تو نيست .
بهت نگفتم که دوسِت دارم . مهم نبود . مهم اين بود که تو ديگه سردت نشه .مهم اين بود که تو ديگه گريه نکنی . پس هر کاری که از دستم بر ميومد برات کردم . بهت آب دادم ، علفا رو ازت کندم ( يادته چقدر اين علفا رو دوست داشتی؟ بهت ميگفتم که به خدا اينا برات خوب نيست ولی تو گوش نميکردی )
يه روز باغبون اومد گفت سرکارعالی کی باشن؟ چيزی نگفتم .می دونستم که کيم ولی نميدونستم که چی کارم بابا يه عمری برای خودمون کسی بوديم اما برای تو . . . ( هنوز هم نميدونم.) تو اومدی جولوم و گفتی اين عليرضاست . منو دوست داره ( از کجا فهميده بودی مادر پياله؟) اومده اينجا بهم سر بزنه . زودی ميره . اون باغبونه هم گفت خب اگه زود ميره که هيچی . ( يعنی زود برم ديگه نه؟) ولی مگه من ميتونستم برم ؟ من داشتم هر چی که داشتم بهت ميدادم حالا ديگه چطوری برم ؟
يه روز توی باغ داشتم گردش ميکردم تمام گلها نگام ميکردن . همون طور که از دور بهت نزديک ميشدم ، احساس کردم که عجب زود گذشت . چقدر بزرگ شدی . حالا ديگه برای خودت خانمی شدی و بايد از اين باغ بری . دلم گرفت . وقتی که بهت رسيدم گفتی که چته؟ گفتم يعنی به اين زودی گذشت؟ تو بايد بری ؟ گفتی تو توقع داری که همه عمر اينجا بمونم؟ گفتم نه . گفتی يادته بهت گفتم که فراموشم کن ؟ يادته بهت گفتم که يه روزی ميرسه که از رفتن من ناراحت ميشی؟ حالا بچش .

No comments:

Post a Comment