2002/12/22

وقايع اتفاقيه في احوالات حاجاقا
ماداميكه والده ي مكرمه اندر بلاد اجنبيه شرف حضور دارند(روز يكشنبه)
آخرين روز دانشگاه

سلام
امروز به طور غير رسمي آخرين روز دانشگاه بود. اينكه ميگم غير رسمي، به خاطره اينه كه بچه ها به استادا ميگفتن كه استاد اين هفته آخرين هفته ي دانشگاهست. استاداي بيچاره هم ميگفتن كه اِ؟ خب پس همين امروز درس رو تموم ميكنيم. خلاصه من فقط يه كلاس روز 3شنبه دارم، بعد اگه روي بورد، اعلاميه زده بودن كه روز 4شنبه كي كلاس جبراني دارم كه يه كلاس هم اون روز دارم، و الا كه همون سه شنبه ديري ديري دير ديري ري ري ري ري ري رير !!!!
امروز من يه كم ( حدود 1 ساعت) دير رسيدم سر كلاس . همچين كه وارد كلاس شدم،‌استاد گفت كه بَه بَه جناب آقاي ...؟
عليرضا مدرس استاد .
بله بله ، آقاي مدرس از غيبت كبري سر اومدين بالاخره.
اِ استاد! من كه فقط 2جلسه غيبت كردم .
بله ميدونم، ولي ما اينقدر شما رو دوست داريم كه اگه يه جلسه نياين، فكر ميكنيم كه يه ساله كه نديديمتون.( حالا من همينطور كنار در كلاس وايسادم) خب رفع كسالت شد ان شاء الله
( همين طور كه دارم حرف ميزنم، ميرم توي رديف اول درست جلوي ميز استاد ميشينم) اي آقا ... استاد اگه قرار بود كه بره، 7سال پيش طلاقمون ميداد.
ميدونين چيه آقاي مدرس؟آدم بايد خونسرد باشه.
نه استاد، آدم بايد بيخيال باشه !!
دقيقا. اين حرف شما بهتر منظور آدم رو ميرسونه. من ، بچه ها يه استاد داشتيم كه الان هم البته زنده است، فكر كنم كه حدود 90-95 سال داشته باشه. اين آقا خيلي بيخيال بود. خونسرد. اصلا توجهي نداشت به ماوقع . آروم با حوصله ميومد سركلاس كيفشو باز ميكرد.يه 10-12تا كتاب از توي كيفش در ميو ورد ميذاشت روي ميز. حالا اين كار يه رُب طول ميكشيد.بعد دونه دونه ماها رونگاه ميكرد. بعد به مبصركلاس ميگفت كه آقاي مدرس بي زحمت برين يه ليوان آب براي من بيارين. خلاصه آقا. اين نميدونين چه اعجوبه اي بود. وضعشَم توپ بودا. آره . انقلاب شد و همه مال منال اين بابا مصادره شد. من پيش خودم گفتم كه ديگه حالا بايد اين يه خورده مزه ي عصبي بودن رو بچشه . يه روز كه ديدمش، گفت فلاني ، من همچين يه مشكل كوچيكا ، يعني زياد هم مهم نيست ، اگه وقت داري . . گفتم كه نه دكتر خواهش ميكنم، گفت ببين من توي اين يكي دو سال يه گرفتاري كوچيكي برام پيش اومده كه دولت همه اموال منو گرفته، حتي خونمو .منم الان توي خونه خواهرم يه اتاق دارم كه زندگي راحتي رو ميگذرونم. خلاصه يچه ها آدم بايد اينطوري باشه .

خلاصه امروز اين آقاي استاد ما رو تحويل گرفت. منم آخر كلاس كلي بهش حال دادم . آخر كلاس گفت كه بچه ها من سر امتحان بيام يا نيام؟ آخه يكي بود كه همچين كه منو ميديد، تنش ميلرزيد .
منم بهش گفتم كه آخه استاد، عاشقتون شده بوده !!!
ديگه حضور شما عرض كنم كه ناهار امروز مهمان ابوي بوديم به صرف ساندويچ !!
امروز به طوركلي اتفاق خاصي نيوفتاد. براي همين الان هم كه ساعت 10.5 شبه من كارام رو كردم، حالاهم ميخوام مثل پسراي گل برم لالا.

No comments:

Post a Comment