2002/12/22

سلام
يه مساله اي كه پيش اومده اينه كه چون من آخر شبها وقايع اتفاقيه رو مينويسم، بعضي اوقات ميفته به بعد ساعت 12 براي همين ، وقايع دو روز ، اين بلاگر عزيز ، در يكروز مي نويسه. پس من از اين به بعد ، روز رو هم مينويسم :
وقايع اتفاقيه في احوالات حاجاقا
ماداميكه والده ي مكرمه اندر بلاد اجنبيه شرف حضور دارند(روز شنبه)
شنبه نحس

امروز واقعا" نحس بود . از هر جا كه بگين بدشانسي بود . اولش كه بيدار شدم ، سلوي حالش بد بود، گلو قرمز، صدا خفه ، پدرم گفت كه نده مدرسه. من هم كه كلي امروز كار داشتم، مجبور شدم كه خونه بمونم . ناهار سبزي پلو با ماهي درست كردم. البته پلوش نميدونم چرا كمي شور شد . من برنج رو ديشب گذاشتم كه خيس يخوره، خب توي اين برنج هم نمك ريختم ولي ديگه وقتي كه ميخواستم دمش كنم، ديگه نمك نريختم، واقعا" شوريش به خاطره همون نمكي بود كه ديشب ريخته بودم؟ آخه من كه وقتي كه ميخواستم برنج رو توي قابلمه بريزم، آبش رو خالي كردم كه . پس چرا شور شده بود؟ شور كه نه ولي من انتظارداشتم كه بي نمك شه. خلاصه ناهار جاي شما خالي سبزي پلو با ماهي خورديم، ماهي كه ميگم يه وقت فكر نكنين كه ماهي رو برداشتم پاك كردم و . . . نه بابا . شنيتسل ماهي شير درست كردم. بعد ناهار ساعت 2.5 بود كه رفتم دانشگاه .توي دانشگاه گفتن كه آقا شما كي هستين؟ گفتم كه دانشجو. گفتن كه كارتتون، دادم. گفتن كه برگه انتخاب واحدتون، دادم ، گفتن كه بفرماييد . نفهميدم كه چرا گير داده بودن ، دانشگاه ما از اين خبرا نبود، من الان 7 ساله كه ميرم اين دانشگاه ، ديگه اگه ميخواستن كلي گير بِدن، ازت كارت ميخواستن، تو هم نشون ميدادي و ميرفتي. ديگه حتي نميديد كه اعتبار داره نداره، اصلا مال تو هست، نيست. ولي امروز . . . خلاصه نگرفتم قضيه رو. سر كلاس كه رفتم ، استاد گفت: آقا ؟ گفتم كه عليرضا مدرسم دكتر. گفت آهان شما مال همين كلاسين؟ گفتم بله استاد . گفت قيافتون برام آشنا نيست. گفتم كه خب استاد چي بگم والا. گفت شما تا حالا كلاس آمده بودين؟ گفتم كه بله استاد البته فكر كنم كه 2 جلسه غيبت داشته باشم. گفت بله بله . من الان 25 ساله كه درس ميدم فكر نميكنم كه بعد اين مدت كسي بتونه سر من رو كلاه بذاره من ميخواستم كه شما خيلي محترمانه خودتون از كلاس برين بيرون ولي حالا مجبورم كه بندازمتون بيرون .آقا مارو ميگي؟ همچين كپ كرده بودم كه نگو. گفتم استاد اين حرف چيه كه ميزنين؟عليرضا مدرس، اينترنت، كلاه قرمز . يادتون رفته استاد؟ گفت ا ِراست ميگين به نظرم قيافتون يه خورده اشنا مياد. گفتم بله استاد يه خورده ديگه كه فكر كنين يادتون مياد . گفت كه پس كلاهتون كو؟ گفتم كه استاد كثيف شده بود، سرمون نكرديم.خلاصه اين هم از اتفاق سوم . دانشگاه كه تعطيل شد، من ميخواستم برم خريد. اقا از ولنجك تا ميدون ونك يك ساعت و 42 دقيقه طول كشيد اي خدا . . . ديگه داشتم يواش يواش ديوونه ميشدم،پياده رفته بودم ، زودتر ميرسيدم. خلاصه رفتم خريدكردم امدم خونه . تا اومدم به اينترنت وصل بشم، برق رفت . رفتم ژنراتور رو روشن كردم، اومديم، با پدر وسلوي، شب يلدا رو دور هم بوديم ، شام خورديم، الان هم در خدمت شما هستم . كلي كار هم مونده كه بايد بكنم. از جا به جا كردن چيزايي كه خريدم، بگير تا آماده كردن غذاي فردا. ساعت هم 12.5 نيمه شبه.

No comments:

Post a Comment