2010/01/31

سی و سه سالگی، سال امید و انرژی و موفقیت

ساعتی پیش، از لحظه‌ای که من به دنیا آمدم، ۳۳ سال گذشت.
معمولاً از چند روز قبل از روز تولدم، افسردگی می‌گرفتم و غمباد.
ناراحت از اینکه چرا یک سال دیگر هم گذشت و علیرضا، آن چیزی نشد که باید. علیرضا به آن چیزی که باید، دست نیافت. علیرضا هنوز همان عادات بد را دارد و بر عادات خوبش نیز چیزی اضافه‌ نشد. سالهای سال بود که منتظر بودم. منتظر یک رویداد، منتظر یک «چیز» تا به واسطه‌ی آن چیز بیدار شوم و آن چیزی بشوم که باید، آن چیزی را به دست بیاورم که شاید و از بدی‌هایم کمتر گردد.

ولی این بار، به طرز عجیب غریبی، از چندین روز پیش، شاد شادم. با اینکه پی سی فیلمی که هنوز افتتاح نشده، فیلتر شد، با اینکه قریب به ۸ ماه است که غم، جزو لاینفکم شده است، این چند روز، یک جور دیگه‌ام. داستان پایینی هم مطمئناً بی تاثیر از این شادی‌ام نبوده است. جالب است که داستان را چند شب پیش، وقتی که زار زار گریه می‌کردم، به ذهنم آمد.

عقیده دارم که این شاد بودن، بدون علت نیست. من دارم پیشواز می‌روم. پیشواز یک سال بسیار نیک و پر خاطره و شاد. من شادم، چون آینده را عالی می‌بینم. من شادم چون مطمئنم در سال جدید، آن چیزهایی را که خیلی دوست دارم، به دست می‌آورم. چیزهایی که برای به دست آوردنشان، بایستی اول کاملاً تغییر می‌کردم. و البته که کلنگ این تغییرات زده شد و آغازین قدم‌ها نیز برداشته شد.

چند ماه پیش، با فردی آشنا شدم که پیشتر، فقط چند بار مطالبی ازش خوانده بودم و همین. ولی این بار، مرتبط خواندم و برخی را چندین بار. ارتباطی برقرار شد و نامه نگاری. گفت، برای متخصص وب شدن، منتظر «چیز»ی نبودی، ولی برای آدم شدن، منتظری؟ پس منتظر بمان!

نمی‌گویم که این حرف، مرا متحول کرد. نمی‌گویم که آشنا شدن با این فرد، همان «چیز» بود. چیزی که هست، این است که عالِم بی عمل بودنم، یک مرتبه و برای آخرین بار و با بیشترین شدت، خورد به صورتم!
اگر شروع می‌کردم به عمل کردن، اگر دیگر منتظر نمی‌ماندم، آشنایی با فرد مذکور، می‌شد همان «چیز». می‌شد همان اتفاقی که منتظرش بودم. و همه‌ی اینها یعنی اینکه دستم خودم است. دست خودت است. می‌توانی یک «چیز» را تبدیل کنی به یک رویداد عظیم. می‌توانی از کنار یک رویداد  عظیم هم به سادگی یک چیز بگذری.

خلاصه اینکه خیلی خوشحالم.
از آشنایی با او، از اینکه دارم تغییر می‌کنم، از اینکه عدد ۳۳ و ۸۸ و ۱۱ بار دیگر در زندگی‌ام تکرار شده است، از اینکه جنبش سبزمان، بهترین روزها را پیش رو دارد، خیلی خیلی خوشحالم.
خدا کند که یک خوشحالی من به شما هم برسد و شما هم شاد و پر انرژی در کنار خانواده‌تان اوقات بگذرانید و سلامت و راضی باشید.

پ.ن. تولد را در وبلاگم گشتم، به این پست رسیدم. جالب اینجاست که دیشب هم بعد از چندین سال، در کنارشان بودم.

کتاب تاریخ

پسر دبیرستانی‌ام آمد پیشم که امتحان تاریخ دارد و من چند تا سوال ازش بپرسم.
کتاب تاریخش را ازش گرفتم و فهرستش را نگاهی انداختم و شروع به ورق زدن کردم.
بخش اول از قاجار شروع کرده بود. عکس‌هایی از ناصرالدین شاه و پسرش، انقلاب مشروطیت و مدرس و رضا خان. همین‌جور چند تا چند تا ورق می‌زدم. بخش دوم، پهلوی بود که چند تا فصل داشت و عکسهایی از رضا شاه و ساخت ریل راه ‌آهن و جنگ جهانی، محمدرضا شاه و مصدق و زاهدی، نواب صفوی و هویدا و جشنهای ۲۵۰۰ ساله، فقر و بشکه‌های نفت و بختیار ونصیری . قلبم داشت تند میزد. دلم میخواست زودتر برسم به آنجایی که دلم میخواست. می‌خواستم بدانم تا کجاست این تاریخ معاصر! یک جورایی سوال بود. سوالی که ولی، حس می‌کردم حتماً هست.
بخش سوم، جمهوری اسلامی بود. خمینی و بازرگان و بنی صدر و هاشمی و خامنه‌ای و موسوی که تندی کل‌ّاش را ورق زدم و بخش چهارم.
جنبش سبز.
خشکم زد. زیر عنوان، ما بی شماریم.
آرام، یک ورق زدم. عکس‌هایی بود از انتخابات پر شور ۲۲ خرداد ماه ۱۳۸۸.
هر فصل این بخش، از یک منظری بود، موسیقی و ویدئو کلیپ، اقتصادی، نقش اینترنت و وبلاگ‌ها و سایت‌های اجتماعی و غیره.
فصل اول، انتخابات بود. همه جوره آدم را می‌دیدی که آمده بودند رای بدهند.
چند ورق زدم. باورم نمی‌شد. حس می‌کردم که زندگینامه‌ی خودم را دارم می‌خوانم.
«ندا آقا سلطان شهید جنبش سبز». بغض، اجازه‌ی نفس کشیدن نمی‌داد. راهپیمایی سکوت، ۲۵ خرداد و شهدای سبز.
عکس‌ها همینطور می‌آمد جلوی چشمانم. البته با واسطه‌ی قطره‌ها.
جنبش سبز در پای برج ایفل، نقش ایرانیان خارج از کشور، همبستگی تمام دنیا.
کاش یک نفر یک لیوان آب می‌داد دستم. کاش می‌توانستم بگویم که من نفس نمی‌توانم بکشم.
پرشکوه ترین نماز جمعه‌ی تهران، دادگاه‌های فرمایشی، سخنرانی احمدی نژاد برای صندلی‌های خالی، ۱۳ آبان و ۱۶ آذر،
و
 درگذشت آیت الله منتظری.

دیگر شکست. هق هقی بود که مانده بود. عاشورا بود که ریخت بیرون. کتاب از دستم افتاد زمین و صفحه‌ی ۲۲ بهمن سبز تهران، باز ماند. موهای تنم سیخ شده بود. گفتم من، همینجا بودم،  می‌دیدم این آقاهه رو که داره عکس میندازه!
یک صفحه مانده بود که کتاب تمام شود. در صفحه آخر نوشته بود:
جنبش سبز، نشان داد که ملت ایران، هیچگاه به هیچ فرد و گروهی، اجازه نمی‌دهد که تحت هر نامی، حتی به نام دین، آزادی را خدشه دار کند. نشان داد، همانطور که پدر بزرگانشان در انقلاب مشروطیت و پدرانشان در انقلاب اسلامی نشان دادند، دیکتاتوری در این کشور، هیچ جایگاهی ندارد. نشان داد که حق، چیزی نیست که بتوان آن را ربود.
جنبش سبز، با تقدیم بهترین جوانان خود، نشان داد که همیشه آگاه است و بیدار.
جنبش سبز، زنگ خطری بود برای تمام حاکمان و دولت‌های آینده‌ی این سرزمین پهناور، مادامی که با ملت باشند، ملت پشت و سرشان است. کما اینکه پشت مصدق و خمینی و بنی صدر و خامنه‌ای و موسوی بودند. اما اگر روزی، فردی یا گروهی، به فکر خودکامگی بیفتد و مردم را صرفاً برای انتخابات و رای به خودش بخواهد، ایران، منتظر رهبر نمی‌ماند و همان کاری را خواهد که جنبش سبز در سال ۱۳۸۸ کرد.
نهالی که در ۱۲۸۵ کاشته شده بود، در سال ۱۳۵۷ شکوفا شد و در ۱۳۸۸ به ثمر رسید.

کتاب را بستم. پسر، کنجکاوانه نگاهم می‌کرد. لبخند زدم. پرسیدم، از کجا باید بپرسم؟
علیرضا
دهم بهمن ۸۸

2010/01/26

دجال‌های زمان

دجال های اين زمان باورها را ربوده اند.
باورهایی که پدران ما را تا مرز شهادت برده بود.
با نشان دادن دهها سند و مدرک، عقل جوانان را هم قانع کنی، می‌بینی که که دلشان راه خودش را می رود.
دجال ها اين زمان با رسانه دروغ  و چشم بندی هايي که می کنند هر روز به اين باورهای ربوده شده آب و نان می دهند.
از عاقبتی می ترسم که در روز تبلی السرائر رازهای اين نامردمان دجال آشکار گردد.
آن روز را نگرانم که چه بر سر اين دلهای پاک می آيد.

مقدمه‌ای باشد برای دلیل غیبتی که یواش یواش دارد طولانی می‌شود. فکر کنم تا یکی دو هفته‌ی دیگر برگردم.

2010/01/11

مستند ندا


چند روزیست که می‌خواهم درباره این همه دروغی که می‌بافند و به خورد ملت می‌دهند، چیزکی بنویسم. ولی هرچه فکر می‌کنم، چیزی به ذهنم نمیرسد. همیشه این مشکل را داشته‌ام که چیز‌های واضحی را که دیگران به خوبی بیان می‌کنند، زبان من لالمونی می‌گیرد. 
دیروز، در جمعی دوستانه، یکی از دوستان چند خطی را نگاشت. من هم پیش خودم گفتم که اگر قرار بود من هم حرفی بزنم، بهتر از این نمی‌توانستم. 




حقيقتش بنده مستند مذكور را نديده ام (در واقع مدتي است اصلا تلويزيون نگاه نمي كنم) اما درباره اينكه دليل منطقي و عقلي براي رد مستند مذكور كه در آن  شئي در دست آن مرحومه نشان داده شده و به اين ترتيب ثابت مي‌شود كه آن بنده خدا در حال فيلم بازي كردن بوده و نمرده وجود ندارد.....
تا آنجا كه بنده در ذهن دارم تا كنون چندين سناريو عجيب درباره قتل آن مرحومه سرهم شده است. ابتدا روزنامه‌هاي جوان و  وطن امروز مدعي شدند كه خبرنگار بي بي سي آن بنده خدا را به قتل رسانده است. بعدخبرگزاري فارس مدعي شد كه اصلا اين خانم ساكن يونان است و چنين كسي در تهران نبوده كه در تهران به قتل برسد
بعد آقاي احمدي نژاد در مصاحبه با لري كينگ مدعي شد كه سازمان سيا او را كشته و آقاي چاوز براي ايشان تعريف كرده است كه در ونزوئلا هم يك دختر توسط سازمان سيا به قتل رسيده است. بعد عده اي از خواهران به خونخواهي اين خانم راه افتادند جلوي سفارت انگلستان كه قاتل اين خانم آرش حجازي است و دولت انگلستان بايد او را به ايران تحويل دهد. بعد هم عده اي بيكار الدوله جلوي سفارت انگليس خيمه شب بازي راه انداختند و در نمايشي خياباني باز هم آرش حجازي را قاتل خانم آقا سلطان معرفي كردندو.... گويا آخرين نمونه اش هم اين بوده كه آن مرحومه خودش خودش را به قتل رسانده است ....
تا آنجا كه ذهن بنده ياري مي كند هيچ دليل منطقي و عقلي براي رد اين سناريو هاي دور از ذهن نمي شد ارائه كرد. اين نوع استدلال  مانند آن است كه كسي مدعي شود  كروي بودن زمين دروغ است چون اگر زمين كروي بود ما بايد كجكي روي زمين راه مي رفيتم . حالا كسي مي تواندبا دليل  عقلي و منطقي ثابت كند زمين گرد است؟  
چند وقت پيش كه بحث صحت انتخابات داغ بود دوستي صحبت جالبي كرد. ايشان گفتند مسملما يكي از  دو طرف دعوا دروغ مي گويد . در يك طرف كساني مانند آقايان موسوي كروبي و خاتمي قرار دارند كه هر ضعفي هم داشته باشند تا كنون حداقل به صورت علني دروغ نگفته اند و در طرف ديگر كساني مانند آقايان احمدي نژاد (كه دور سر خودش هاله نور مي بينيد و بعد هم آن را انكار مي كند) كامران دانشجو (كه مقالات خلايق را مي دزدد و به اسم خودش چاپ مي كند و اخيرا هم شايعاتي مبني بر كذب بودن ادعاي وي مبني بر اينكه به دليل شعار دادن عليه سلمان رشدي از انگلستان اخراج شده منتشر شده است، به ادعاي شايعات مطرح شده دليل اخراج وي داشتن رابطه نامشروع با يك دختر انگليسي است) و صادق محصولي (كه در فاصله ده سال از خروج از سپاه ثروت ميلياردي به دست آورده است ) .
از نظر عقلي ادعاي كدام طرف قابل باور تر است؟
در ماجراي قتل خانم آقا سلطان هم يك طرف ماجرا يك دانشجوي پزشكي و موسس يكي از موفق ترين  انتشارات كشور (انتشارات كاروان ) و يكي از با اخلاق ترين مترجم هاي ايران (ايشان و انتشاراتشان جزو معدود ناشران  ايراني هستندكه براي ترجمه آثار خارجي ابتدا از نويسنده اثر كسب مجوز مي كنند) است و در طرف ديگر يك مشت افراد لاقيدآدمكش (خودشان به قتل حداقل 30 نفر اعتراف كرده اند)كه متوسط سوادشان با ارفاق به ديپلم دبيرستان هم نمي رسد.
طرف اول حرفش از شش ماه قبل تا كنون تغيير نكرده است طرف دوم هر روز يك داستان جديد خلق مي كند.
شما ادعاي كدام طرف را باور مي كنيد؟

2010/01/03

من پول میخوام!

سلام

شاعر می‌فرماید:
بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم
یا رب رسان پول را مُردیم از فقارت!!

عجیب است که آدمی، انگیزه و اشتیاق و خیلی چیزهای دیگری دارد که بدون هیچ زحمتی، پولدار گردد.

من هم البته، استثنا نیستم.

این شرکتهایی که پول میدهند، چند تا ایراد دارند اول اینکه اول پول می‌خواهند بعد میدهند. دوم اینکه کلی تو هم باید زحمت بکشی و خدمت کنی. سوم اینکه آیا بدهند آیا ندهند.

ولی این سایت، بدون اینکه پول از شما بگیرد، از شما استفاده میکند و بعد به شما پول میدهد. چقدر؟ مهم است مگه؟ وقتی که تو هیچ پولی نداده‌ای و هیچ کاری هم انجام نمیدهی، واقعا مهم است که چقدر بهت پول می‌دهند؟ برای من که مهم نیست.
اگر وارد قضیه عضو گیری و اینجور چیزهای این برنامه نشوید، هی هست، بستگی دارد که چقدر در طول روز پای اینترنت باشی! اگر هم وارد بشوی و مثل من هم بروی و بگویی که آهای ملت بیایید پولدار گردید، اونوقت چه بسا که بیشتر هم بشود.

مهمترین دلیلی که من امروز عضو این سایت شدم، این بود که در این دو سه ماه اخیر، کلی کسان بودند که باهام تماس گرفتند که حاجاقا جان، اکانت پی پال داری؟ ما هم میگفتیم بله. میگفت میتونی این پول ما را به ریال تبدیل کنی؟ میگفتم بله. بعد که میرفتیم به سایت، طرف میگفت چون عضو نیستی، نمیچه! دیگه امروز یکی از دوستان تماس گرفت و گفت که عضویتش که مجانیست، تو هم که چیزی رو از دست نمیدهی، صبح تا شب هم که پای اینترنت و اونترنتی، پس دردت چیست که نمیشوی عضو؟

از انجایی که حرف حساب جواب ندارد (البته جواب ابلهان هم خاموشیستها (ولی من که جرات ندارم به دوست دانشمندم بگویم ابله!)) ما رفتیم و عضو شدیم و شناسه مان هم هست ۳۳۳۶۰. حالا شما هم اگر روزی اون میلیون دلارهایت را خواستی، به ریال تبدیل کنی، حاجاقا اینجا، حاجاقا اونجا، حاجاقا هَ مه جا!

غرض اینکه،
ملت شهید پرور عزیز! هر بیزینسی، اگر اولین باشی، احتمال برنده شدنت هست. این هم که ضرر ندارد. تو نشسته‌ای پای اینترنت و داری کارت را انجام می‌دهی. هر چند وقت یکبار هم یک تصویر تبلیغاتی می آید و میگوید دالّی! تو هم میگویی اوکی بابا! سُک سُک!

آخر ماه هم اگر ۲۰ دلار در آوردی، پول ای دی اس الت درامده، اگر هم در نیاوردی که هیچی. یه چهار پنج تا کلیک، من میشم مدیون تو که رفتی و عضو شدی و برگشتی.

میگویند روزی کسی (به فتح کاف) نشسته بود لب دریا، همینطور یک ظرف ماست با قاشق میریخت توی آب. گفتند چه میکنی؟ گفت دوغ! گفتند نشود، گفت آری! ولی اگر شود، چه شَ وَ د!!

این هم همان است! اگر شود، میگویند ماهی چند صد هزار تومانی دارد!
سنگ مفت، طناب هم مفت!

راستی، ما خواستیم زیرآبی رویم، شناسه‌ی معرفمان را ننوشتیم، آی ضد حال خوردیم آی ضد حال خوردیم (برای حفظ عفت کلام، ضد حال را نگاشتیم!!) خلاصه اینکه زیر آبی نروید!!
کلیک کنید، پول دار شوید !!

2010/01/02

مکارم اخلاق

وَلاَ تَسُبُّواْ الَّذِينَ يَدْعُونَ مِن دُونِ اللّهِ فَيَسُبُّواْ اللّهَ عَدْوًا بِغَيْرِ عِلْمٍ 


اشاره به سخنان و گفتار امامان جمعه و فقهای مجلس خبرگان و نمایندگان ولی فقیه در نهادها و مقامات و شهرهای مختلف،یکی از نکات بیانیه‌ی هفدهم آقای موسوی بود.

به راستی چرا وقتی که پروردگار در کتابش می‌فرماید با مردمان (و نه فقط مسلمانان و شیعیان و «خودی»ها)، خوش، سخن گویید۱؛ چرا وقتی که پیغمبر ما دلیل برانگیخته شدن خود را، کامل کردن بزرگواری‌های اخلاقی می‌داند؛ چرا وقتی که سرور نیکوکاران و پرهیزگاران، شایسته‌ی انسانیت را در پی مکارم اخلاق بودن، می‌داند و ناخوشایندی خود را وقتی یکی از یارانش داشت به سربازی از سپاه معاویه دشنام می‌داد، اعلام می‌کند (سرباز معاویه، نه سیّدانی گرامی که بیش از نیمی از عمر نظام، مرهون خدمات اینان است)؛ چرا وقتی که بنیانگذار مذهب شیعه‌ی اثنی عشری، مسلمان را کسی می‌داند که مردم از دست و زبانش در امان باشند، چرا با اینکه این‌همه در دین ما در اخلاق خوش و مکارم اخلاق تاکید شده است، باز عده‌ای صحبت از گوساله و میر یزید اموی می‌کنند و خونشان را حلال می‌شمارند؟

حضرت باری تعالی، از آیه‌ی ۱۰۱ به بعد سوره‌ی انعام، ابتدا می‌آید خود را معرفی می‌کند. بعد از ۵ آیه، فرمان می‌دهد که از خدایی که به تو وحی می‌کند اطاعت کن و از مشرکان روی بگردان و در آیه ۱۰۸ می‌فرماید:


به کسانی که غیر خدا را می‌پرستند، دشنام ندهید!


یعنی ما حتی حق دشنام دادن به «کسانی که غیر خدا را می‌پرستند» نداریم.


 و چه خوش گفته خداوندگار سخن، سعدی شیراز:
‫معصیت، از هر که صادر شود ناپسندیده است و از علما ناخوب تر.  که علم، سلاح ِ جنگ شیطان است و خداوند ِ سلاح را‬ ‫چون به اسیری برند، شرمساری بیش بَرَد .‬

‫عام نادان پریشان روزگار‬
‫به ز دانشمند ناپرهزیرگار‬

‫کان به نابینایی از راه اوفتاد‬
‫وین دوچشمش بود و در چاه اوفتاد‬

۱- قُولُواْ لِلنَّاسِ حُسْنًا - سوره‌ی بقره، آیه ۸۳

بیانیه‌ی آقای موسوی: پرسشی انکاری

بیانیه‌ی موسوی را خواندید. این، صرفاً برداشت من است و لزومی ندارد که آقای موسوی نیز چنین نظری داشته باشد.
توضیح ۱- اعداد داخل پرانتز، شماره‌ی بند مرتبط در بیانیه هستند با این فرض که بسم الله ِ اول و عبارت زیارت عاشورا را دو بند جداگانه حساب کنیم.
توضیح ۲- خیلی از عبارات را در این متن نیاوردم، چه اینکه به نظرم واضح‌اند.

آقای موسوی، مهندس است. معمار است. ذات یک مهندس معمار، ساختن است نه خراب کردن! او از «تخریب» دل خوشی ندارد به خصوص که این تخریب، «تخریب مشروعیت» نظام باشد (۶). نظامی که خود، ۸ سال از زندگی‌اش را برای پابرجا نگهداشتنش دربرابر حملات بیگانگان صرف کرد.
آقای موسوی، عصبانیست. ولی این عصبانیت، خشن نیست. همراه با سوختن است. سوختن دل.
یک وقتی آدمی از طرف کسی عصبانی می‌شود که فرزندش است، جگر گوشه‌اش است. این عصبانی به خاطر این است که تو دیگر چرا؟ این عصبانیت، منجر به خشونت نمی‌شود. بلکه راه را نشان می‌دهد تا نظامی که در حال تخریب است، آباد شود (بند۱)
آقای موسوی، هیچ وقت داعیه‌ی رهبری جنبش سبز را نداشته است و مردم را آگاه و باشعور و فهیم و مسلمان و پیرو اهل بیت می‌داند (۳،۴،۵). از همان اول هم در مناظرات تلویزیونی خود گفته بود که هیچ علاقه‌ای به مقام و منصب ندارد و صرفاً به خاطر احساس خطر است که پا به میدان گذاشته است. احساس خطر او را حالا بیشتر می‌فهمیم (۶،۱۳). او خواهان حکومتیست که سی سال پیش قرار بود ساخته شود. او خواهان رعایت حقوق ملت است (۱۳ و هر ۵ بند) و می‌گوید که فرقی ندارد این حقوق را چه کسی رعایت کند. اگر واقعا آقای احمدی نژاد می‌تواند، بستان بزن! (بند۱)

بیانیه‌ی آقای موسوی، پرسشی انکاریست. راه حل ارائه می‌دهد ولی می‌داند که نظامی که کانون خشونت است (۶ و بند ۳) هیچ کدام از این‌ها را اجرا نخواهد کرد.
او نظام را مخاطب قرار می‌دهد (۲۲ و هر ۵ بند) و می‌گوید در حالی که سیر نابخردی (۵،۶،۷،۱۰) و مشکلات اقتصادی (۶،۱۲،۱۳) وجود دارد و خشونت کارایی ندارد (۵،۶،۷،۸،۹)، اگر «حمایت‌های غیر معمول» از دولت نباشد، اگر هر فرد و مقامی به کار خود مشغول باشد و وظیفه‌ی اصلی خود را انجام دهد (۱۲ و بند۱) و اگر حقوق ملت به رسمیت شناخته شود، آن وقت آقای احمدی نژاد، به دلیل عدم کفایت، کنار گذاشته می‌شود.

آقای موسوی می‌گوید مگر نمی‌گویید که ما خس و خاشاکیم؟ پس یک انتخابات سالم و شفاف راه بیندازید، ببینید چقدر طرفدار دارید.
آقای موسوی، راه حل‌هایی را پیشنهاد می‌کند که همگی در یک جمله خلاصه می‌شوند: «رعایت حق انتخاب ملت»

اینکه می‌گویند آقای موسوی سازش کرده است و اقرار نموده است و غیره را من نمی‌فهمم. بیانیه‌ای که با عبارت صریح زیارت عاشورا شروع می‌شود که «من با کسانی که با شما جنگیدند، می‌جنگم»، کجا نشان از سازش دارد؟ فردی که می‌گوید «خون من رنگین تر از دیگر شهدا نیست» (۹)، چطور بیاید و بگوید که من معامله می‌کنم؟ (۲۲)

آقای موسوی، فرزند دین است، از نسل پیغمبر است و رفتارش مطابق قرآن. تحدّی او، بهترین راه حل برای اثبات ادعاست.
یک طرف می‌گوید من طرفدار بیشتر دارم. طرف بعدی می‌گوید اکثریت با منند. آقای موسوی می‌گوید راه حل ساده است: یک انتخابات آزاد برگزار کنید. نظارت استصوابی را بردارید. بگذارید هر ایرانی نامزد شود. ببینید چه کسی رای بیشتر دارد.
و البته، او نیز مانند قرآن می‌داند که نتیجه‌ی این تحدّی چیست.