پسر دبیرستانیام آمد پیشم که امتحان تاریخ دارد و من چند تا سوال ازش بپرسم.
کتاب تاریخش را ازش گرفتم و فهرستش را نگاهی انداختم و شروع به ورق زدن کردم.
بخش اول از قاجار شروع کرده بود. عکسهایی از ناصرالدین شاه و پسرش، انقلاب مشروطیت و مدرس و رضا خان. همینجور چند تا چند تا ورق میزدم. بخش دوم، پهلوی بود که چند تا فصل داشت و عکسهایی از رضا شاه و ساخت ریل راه آهن و جنگ جهانی، محمدرضا شاه و مصدق و زاهدی، نواب صفوی و هویدا و جشنهای ۲۵۰۰ ساله، فقر و بشکههای نفت و بختیار ونصیری . قلبم داشت تند میزد. دلم میخواست زودتر برسم به آنجایی که دلم میخواست. میخواستم بدانم تا کجاست این تاریخ معاصر! یک جورایی سوال بود. سوالی که ولی، حس میکردم حتماً هست.
بخش سوم، جمهوری اسلامی بود. خمینی و بازرگان و بنی صدر و هاشمی و خامنهای و موسوی که تندی کلّاش را ورق زدم و بخش چهارم.
جنبش سبز.
خشکم زد. زیر عنوان، ما بی شماریم.
آرام، یک ورق زدم. عکسهایی بود از انتخابات پر شور ۲۲ خرداد ماه ۱۳۸۸.
هر فصل این بخش، از یک منظری بود، موسیقی و ویدئو کلیپ، اقتصادی، نقش اینترنت و وبلاگها و سایتهای اجتماعی و غیره.
فصل اول، انتخابات بود. همه جوره آدم را میدیدی که آمده بودند رای بدهند.
چند ورق زدم. باورم نمیشد. حس میکردم که زندگینامهی خودم را دارم میخوانم.
«ندا آقا سلطان شهید جنبش سبز». بغض، اجازهی نفس کشیدن نمیداد. راهپیمایی سکوت، ۲۵ خرداد و شهدای سبز.
عکسها همینطور میآمد جلوی چشمانم. البته با واسطهی قطرهها.
جنبش سبز در پای برج ایفل، نقش ایرانیان خارج از کشور، همبستگی تمام دنیا.
کاش یک نفر یک لیوان آب میداد دستم. کاش میتوانستم بگویم که من نفس نمیتوانم بکشم.
پرشکوه ترین نماز جمعهی تهران، دادگاههای فرمایشی، سخنرانی احمدی نژاد برای صندلیهای خالی، ۱۳ آبان و ۱۶ آذر،
و
درگذشت آیت الله منتظری.
دیگر شکست. هق هقی بود که مانده بود. عاشورا بود که ریخت بیرون. کتاب از دستم افتاد زمین و صفحهی ۲۲ بهمن سبز تهران، باز ماند. موهای تنم سیخ شده بود. گفتم من، همینجا بودم، میدیدم این آقاهه رو که داره عکس میندازه!
یک صفحه مانده بود که کتاب تمام شود. در صفحه آخر نوشته بود:
جنبش سبز، نشان داد که ملت ایران، هیچگاه به هیچ فرد و گروهی، اجازه نمیدهد که تحت هر نامی، حتی به نام دین، آزادی را خدشه دار کند. نشان داد، همانطور که پدر بزرگانشان در انقلاب مشروطیت و پدرانشان در انقلاب اسلامی نشان دادند، دیکتاتوری در این کشور، هیچ جایگاهی ندارد. نشان داد که حق، چیزی نیست که بتوان آن را ربود.
جنبش سبز، با تقدیم بهترین جوانان خود، نشان داد که همیشه آگاه است و بیدار.
جنبش سبز، زنگ خطری بود برای تمام حاکمان و دولتهای آیندهی این سرزمین پهناور، مادامی که با ملت باشند، ملت پشت و سرشان است. کما اینکه پشت مصدق و خمینی و بنی صدر و خامنهای و موسوی بودند. اما اگر روزی، فردی یا گروهی، به فکر خودکامگی بیفتد و مردم را صرفاً برای انتخابات و رای به خودش بخواهد، ایران، منتظر رهبر نمیماند و همان کاری را خواهد که جنبش سبز در سال ۱۳۸۸ کرد.
نهالی که در ۱۲۸۵ کاشته شده بود، در سال ۱۳۵۷ شکوفا شد و در ۱۳۸۸ به ثمر رسید.
کتاب را بستم. پسر، کنجکاوانه نگاهم میکرد. لبخند زدم. پرسیدم، از کجا باید بپرسم؟
علیرضا
دهم بهمن ۸۸
No comments:
Post a Comment