2010/01/31

سی و سه سالگی، سال امید و انرژی و موفقیت

ساعتی پیش، از لحظه‌ای که من به دنیا آمدم، ۳۳ سال گذشت.
معمولاً از چند روز قبل از روز تولدم، افسردگی می‌گرفتم و غمباد.
ناراحت از اینکه چرا یک سال دیگر هم گذشت و علیرضا، آن چیزی نشد که باید. علیرضا به آن چیزی که باید، دست نیافت. علیرضا هنوز همان عادات بد را دارد و بر عادات خوبش نیز چیزی اضافه‌ نشد. سالهای سال بود که منتظر بودم. منتظر یک رویداد، منتظر یک «چیز» تا به واسطه‌ی آن چیز بیدار شوم و آن چیزی بشوم که باید، آن چیزی را به دست بیاورم که شاید و از بدی‌هایم کمتر گردد.

ولی این بار، به طرز عجیب غریبی، از چندین روز پیش، شاد شادم. با اینکه پی سی فیلمی که هنوز افتتاح نشده، فیلتر شد، با اینکه قریب به ۸ ماه است که غم، جزو لاینفکم شده است، این چند روز، یک جور دیگه‌ام. داستان پایینی هم مطمئناً بی تاثیر از این شادی‌ام نبوده است. جالب است که داستان را چند شب پیش، وقتی که زار زار گریه می‌کردم، به ذهنم آمد.

عقیده دارم که این شاد بودن، بدون علت نیست. من دارم پیشواز می‌روم. پیشواز یک سال بسیار نیک و پر خاطره و شاد. من شادم، چون آینده را عالی می‌بینم. من شادم چون مطمئنم در سال جدید، آن چیزهایی را که خیلی دوست دارم، به دست می‌آورم. چیزهایی که برای به دست آوردنشان، بایستی اول کاملاً تغییر می‌کردم. و البته که کلنگ این تغییرات زده شد و آغازین قدم‌ها نیز برداشته شد.

چند ماه پیش، با فردی آشنا شدم که پیشتر، فقط چند بار مطالبی ازش خوانده بودم و همین. ولی این بار، مرتبط خواندم و برخی را چندین بار. ارتباطی برقرار شد و نامه نگاری. گفت، برای متخصص وب شدن، منتظر «چیز»ی نبودی، ولی برای آدم شدن، منتظری؟ پس منتظر بمان!

نمی‌گویم که این حرف، مرا متحول کرد. نمی‌گویم که آشنا شدن با این فرد، همان «چیز» بود. چیزی که هست، این است که عالِم بی عمل بودنم، یک مرتبه و برای آخرین بار و با بیشترین شدت، خورد به صورتم!
اگر شروع می‌کردم به عمل کردن، اگر دیگر منتظر نمی‌ماندم، آشنایی با فرد مذکور، می‌شد همان «چیز». می‌شد همان اتفاقی که منتظرش بودم. و همه‌ی اینها یعنی اینکه دستم خودم است. دست خودت است. می‌توانی یک «چیز» را تبدیل کنی به یک رویداد عظیم. می‌توانی از کنار یک رویداد  عظیم هم به سادگی یک چیز بگذری.

خلاصه اینکه خیلی خوشحالم.
از آشنایی با او، از اینکه دارم تغییر می‌کنم، از اینکه عدد ۳۳ و ۸۸ و ۱۱ بار دیگر در زندگی‌ام تکرار شده است، از اینکه جنبش سبزمان، بهترین روزها را پیش رو دارد، خیلی خیلی خوشحالم.
خدا کند که یک خوشحالی من به شما هم برسد و شما هم شاد و پر انرژی در کنار خانواده‌تان اوقات بگذرانید و سلامت و راضی باشید.

پ.ن. تولد را در وبلاگم گشتم، به این پست رسیدم. جالب اینجاست که دیشب هم بعد از چندین سال، در کنارشان بودم.

2 comments:

  1. سلام و تبريك
    منم چند وقت ديگه هيجده سالم ميشه و از الآن دچار خوشحاليم.
    جريان زيور داستان كليدر را كه چند باري نوشته‌ام، ميگن پسرها وقتي به فكر پسردارشدن مي‌افتند(اونم از نوع دبيرستاني) وقت زن گرفتنشون شده،
    برم به حاج خانم بگم :)

    ReplyDelete
  2. قضیه این هیژده سالگی تو هم مثل اون خانومه است که گفت ۳۰ سالمه و پرسیدند که حالا چند ساله که ۳۰ سالتونه؟!!
    سه سالش رو که ما میدونیم!
    مرسی. پیشاپیش مال تو هم مبارک!!

    ReplyDelete