2003/11/22

سلام
يه چند وقتيست كه بحث ابتذال وبلاگنويسي توي چند تا وبلاگ شروع شده. خلاصه اي از اينها هم توي جارچي نوشته شده. الان من نميخوام دراين باره صحبت كنم. ميخوام درباره غم وبلاگ نويسي حرف بزنم.
نميدونم دقت كردين يا نه. بيشتر وبلاگهاي فارسي درد و دلها، غم نامه ها، آه و افسوس ها و ... نويسنده هاشون هستند. بيشتر بچه هايي كه وبلاگ مينويسن، از دست زندگي نالان اند. بيشترشون، راضي نيستند. يكي از خانواده اش ميناله، يكي از حكومت. يكي از دست زمونه شاكيست، يكي از زندگي.
راستي چه بايد كرد؟ بايد به اينان اميد داد كه روزگار بهتر خواهد شد و خواهد رسيد روزي كه به كام ما هم بگردد؟ بايد بهشون گفت كه اندكي صبر سحر نزديك است؟ بايد بهشون گفت كه زندگي اين همه هم كه تو فكر ميكني تاريك نيست و نيمه پر ليوان رو بهشون نشون داد؟ يا اينكه بايد گفت بابا تو ديگه كي هستي زندگي هميني هست كه هست. ميخواي بخوا نميخواي نخوا؟
من خودم راستش ديگه خسته شدم. از همه چي خسته شدم. اون از دانشگاهي كه پنداري طلسم شده و به هيچ سرانجامي نميرسه. نه تموم ميشه و نه اخراجم ميكنن. باور كنين من پسر تنبل و خنگ و كودني نبودم. يه پسر متوسطي بودم. درس ميخوندم نمره ميوردم، نميخوندم تجديد ميشدم. نمره هاي تجديديم هم هميشه بالاي 17 ميشد. ولي نميدونم چه حكمتي در اين دانشگاه بود كه 4 نسل اومدند و رفتند و ما هنوز داريم واحد پاس ميكنيم.
آره خسته شدم. ولي با تمام خستگيم، با تمام مشغله هاي فكريم، باز هم اگر بتونم سعي ميكنم به وبلاگهايي كه سر ميزنم، روحيه بدم. اميد بدم. بگم كه توي اين غم تنها نيستند و ...
ولي راستش ديگه از اينكه حرفهايي ميزنم كه فقط به درد كتابهاي اخلاق ميخوره، فقط به درد نصيحتهاي پدر بزرگها ميخوره، خسته شدم. بايد يه طرحي نو درانداخت. بايد يه روش جديدي پيدا كرد. من يكي خسته شدم از بس حرفهاي تكراري زدم. ديگه خسته شدم از بس ميبينم كه كسي كه غمگين است، حق دارد كه غمگين باشد. ولي واقعا ديگه هيچ راهي نيست؟ دِ اگه اينجوري باشه كه هممون بايد بريم تيمارستان.
دلم نميخواد سر خودم رو شيره بمالم كه آره دنيا رنگ و وارنگ است و اين منم كه عينك بدبيني زدم. دلم نميخواد خودم رو گول بزنم كه نه، دنيا به اين بدي هم نيست و ميشه توش خوش گذروند. خب پس بايد چي كار كرد؟ نبايد زندگي كرد؟
توي اسلام و طبعا از لحاظ عقلي، مساله مهاجرت هست. به نظر من تنها راه حل ممكن همين مهاجرت است. من اگه صاحب فتوا بودم، واجب ميكردم كه هر كي كه ميتونه پا شه از اين مملكت بره. اينجوري هم خودش راحت ميشه هم خدا را چه ديدي شايد با رفتن ما، جمعيت كمتر شد و اين مملكت هم به يه سرو ساماني رسيد! هرچند وقت يه بار هم يه سري ميزنيم و با امام رضا و حافظ و فردوسي و چهل ستون يه ديداري ميكنيم. تازه اگر هم رفتيم و ديديم كه نه ما اينكاره نيستيم، خيلي راحت ميتونيم برگرديم. ديگه هرجا راهمون ندن، خونه خودمون كه ميتونيم بيايم نه؟ گور پدر مردم و حرفهاشون. هرچي دلشون ميخواد هم بگن. اصلا بگن كه ما عرضه نداشتيم كه بريم. از قديم گفتن در دروازه رو ميشه بست، دهن مردم رو نه.
حالا شما بگين. من بد ميگم؟ شما راه بهتري هم به نظرتون ميرسه؟

No comments:

Post a Comment