2003/12/01

سلام
دبيرستان كه بوديم، يه جمع 9نفره شديم كه خيلي باهم نزديك بوديم و خيلي رفيق. بعداز اينكه هركدوممون يه رشته اي توي دانشگاه قبول شديم، يواش يواش ارتباطها كم و كمتر شد. بعدش هم كه بعضيها رفتند ازدواج كردند و ديگه از عالم مجردي دور شدند و بازهم ارتباطات كمتر شد. بعضي وقتها ميشه كه ماه به ماه هم از هم خبر نداريم.
توي اين بي رفيقي، دوستي دارم كه اگه هر روز نشه، هفته اي چند بار با هم حرف ميزنيم و از احوالات هم با خبريم. ديگه اگه حرف هم نزنيم، ايميل كه ديگه رو شاخشه. همين حرف زدن و ايميل نگاري و حتي چت كردن، باعث ميشه كه زياد احساس دوري از هم نكنيم و خيلي خيلي كم همديگه رو مي بينيم.
ديروز فرصتي دست داد و باهمديگه يه دوساعتي رفتيم كافي شاپ و باهم گپ زديم. وقتي نگاهش ميكردم، احساس غرور ميكردم. غرور از اينكه يك چنين دوستي دارم. احساس ميكردم كه دارم سرشار از انرژي ميشم. به خاطر همين هم بود كه ديروز نوشتم ديدار شد ميسر و ...
خلاصه، اين رفيق ما ديروز بهم گفت كه عليرضا سفر خارجم درست شد. ويزا رو بالاخره گرفتم. خيلي خوشحال شدم. خيلي زياد. خيلي دوست داشت كه بره و البته حق هم داشت. خيلي زياد جلوي خودم رو گرفتم كه گريه نكنم. متلك مينداختم، سر به سرش ميذاشتم و ...
ديشب قبل از اينكه بخوابم، به همين مناسبت ديوان حافظي رو كه والده به تازگي برام خريده، برداشتم و از حافظ پرسيدم كه ميدوني امروز به من خيلي خوش گذشت. با دوستي بودم كه كمتر اين فرصت پيش مياد كه باهاش باشم. دلم ميخواد دراين باره باهام حرف بزني. ديوان رو باز كردم. شعر زير جوابي بود كه حافظ بهم داد. همچين كه بيت اولش رو خوندم، گريه ام گرفت. گريه اي كه نگه داشته بودمش. من هم گذاشتم كه بياد....

آن يار كزو خانه ي ما جاي پري بود،
سرتا قدمش چون پري از عيب بري بود.
دل گفت فروكش كنم اين شهر به بويش
بيچاره ندانست كه يارش سفري بود.
تنها نه ز راز دل من پرده بر افتاد
تابود فلك، شيوه ي او پرده دري بود.
عذري بنه اي دل كه تو درويشي و او را
در مملكت حُسن سر تاج وري بود
اوقات خوش آن بود كه با دوست بسر رفت
باقي همه بي حاصل و بي خبري بود
خوش بود لب آب و گُل و سبزه و نسرين
افسوس كه ان گنج روان رهگذري بود.
هر گنج سعادت كه خدا داد به حافظ
از يُمن دعاي شب و ورد سحري بود.

No comments:

Post a Comment