2003/01/13

گفتم آهن دلي كنم چندي
ندهم دل به هيچ دلبندي
سعديا دور نيكنامي رفت
نوبت عاشقيست يكچندي
سلام
امروز بعد مدتي كه مشغول درس خوندن بودم ، دلم واسه اينجا يه ذره شده بود. گفتم بيام يه چيزي بنويسم. ولي راستش هر چي فكر ميكنم چيزي به نظرم نميرسه. بعد ياد اين شعر بالا افتادم . اين شعر بيت اول و آخر يك غزل از سعديه . اولين بار من اين شعر رو خيلي كه بچه تر بودم توي كتاب نوبت عاشقي مخملباف ديدم. كليات سعدي رو زير و رو كردم تا پيداش كنم. تمام غزل رو كه خوندم، باز فقط از همين دوبيت خوشم اومد. از همون موقع هم حفظمش. بعضي موقعها بهم دلگرمي ميده. ميگم ببين عليرضا سعدي هم آخرش به همين نتيجه رسيد كه بايد عاشق بود .

No comments:

Post a Comment