2003/01/02

چند ماهي ميشد كه آبش ميداد. اون اوايل كه خودش سر زده اومده بود توي حيات خلوتش ، هي ميگفت باباكمي تحويل هي داد و فرياد ميزد كه من اومدمااااا . تا اينكه يه روز پدر گفت كه پسر برو ببين اين تازه واردكيه؟ چي ميخواد؟ پسر رو كه ديد بهش لبخند زد. ميگفت كه پسر بابا دست مرامت درد نكنه. باز گلي به جمال تو !!!
خلاصه كارش اين شد كه هر روز بره پشت خونه، يه كم بهش آب بده و بياد. تا اينكه يواش يواش نازگل خانم قد كشيد و بعد مدت كوتاهي قدش تا بالاي ديوار هم رسيد و اين همان و ديدن همسايه ها همان. يه كم كه گذشت با بقيه گُلاي همسايه ها دوست شد و خب نو كه اومد به بازار، كهنه شود دلازار. ديگه پسر رو نشناخت . پسر ولي مثل هميشه بهش آب ميداد.
دو سه روز پيش پسر رفت سفر . يه سفر چند هفته اي .
ديروز بهش گفتن كه گلي سراغت رو گرفته.

No comments:

Post a Comment