2003/01/29

امروز تهران عجب هوايي داشت. منِ مرفه بي درد كه در بالا شهر هستم، حال كردم. آسمون آبيه آبي. كوه ديده ميشد. اونم چه كوهي!!! سفيد سفيد. انگار كه داشتي به يه تابلوي نقاشي نگاه ميكردي. لذت بردم. بادي هم كه ميومد، عين باد بهاري بود. درسته كه بعضي وقتا سرد ميشد، ولي به من كه خيلي چسبيد. مست مست شده بودم. اونقدر هوا عالي بود كه ماشين رو زدم كنار، شروع كردم به پياده روي. همين طور كه داشتم كنار بزرگراه پياده ميرفتم ياد شعر " يك دست جام باده و يك دست زلف يار" افتادم. پيش خودم گفتم كه مولوي هم عجب مخي بودا . ميدونست كه جام باده و زلف يار لازم و ملزوم همند. يكي بي اون يكي نميشه. تصور كن. مني كه از هواي امروز مست شده بودم، يار هم در كنارم بود. واي چي ميشد نه؟

No comments:

Post a Comment