2003/03/11

سرها پايين بود. نه كه جرات بالا كردن نداشته باشن، تاب تحمل نبود. تاب تحمل اون نگاهها. تحمل اون برق چشمها ، لبخند دلنشين و اون نور.
"من اكنون بيعت خويش را از شما پس گرفتم. هر كسي كه خواهد ميتواند برود. اكنون براي آسودگي بيشتر..."
و بيشترينشان رفتند. رفتند و او را تنها گذاشتند.
*****
همهمه اي بود. همه نگران.
زمين گفت بلرزم؟ باد گفت بوزم؟ خورشيد گفت خاموش شوم؟ آسمان گفت بگريَم؟
"هدهد! ملكه و ديگران را فرمان ده !" يكي فرزند خود را آورد. يكي عصاي خويش را. ديگري گفت ميتوانم همه را زنده كنم تا به كمك آيند. آن يكي با پيراهن خويش آمد وديگري گفت آيا جهانيان را صداكنم؟ پدر، با شمشير و آخرين، باكتاب شريف. مادر هم دست بر پهلو نگران نظاره ميكرد.
*****
چه شده؟ اينان چرا آمده اند؟ امروز مگر چه روزيست؟ اينان براي كه آمده اند؟
مگر نشنيدي تو؟ مگر نشنيدي كه گفت هل من ناصر ينصرني؟

No comments:

Post a Comment