2003/03/26

سلام
خلاصه نويسي و خلاصه گويي، موهبتيست كه رب ما تعالي، فقط برخي را داده و شخص شخيص حاجاقا، ازان بي نصيب.
گويند روزي عجوزه اي در بياباني ميگذشت با كوله باري. جواني ساده دل و پاك روي (‌و در بعضي از نسخ: پاك دل و ساده روي!) بر او وارد شد كه اي مادر! چه داري بر آستين؟ گفتش آنچه ميسوزاند. گفت كجا را؟ گفت دماغ را. گفت فقط؟ گفت و دل را گفت همين؟ گفت.... ( اصلاح نسخه خطي: وديگر جاهاي ناگفتني را) گفت از چه؟ گفت از روي حسادت. گفت توانم ديد؟ گفت خواهي سوخت ( در بعضي از نسخ بعد اين، علامتي عجيب قرار داده اند به اين شكل ؟ كه يعني ايا ميخواهي بسوزي گفتم كه جوان ساده دل و پاك روي بود و از عواقب بي خبر). الغرض عجوزه از خورجين خويش وسيله اي براورد مكروه و زشت روي. زائده ي روي آنرا بفشاريد و آن، با صدايي خوش بگفت بسوز كه در ديار ما باران همي بارد و هوا بس دونفره گشته است و جاي عشاق خاليَست كه دل داده وُ قلوه بستانند. بسوز كه در ديار ما همراه باران باد همي وزد كه كلاه را از سر پسران و دامن را از بر دختران به كناري نهد و چشمها چارتا شود. بسوز كه.... ( از اينجا به بعد در همه ي نسخ ناخوانا بود) و جوان همي سوخت و همي آه كشيد. عجوزه كه اين حالت بديد، كوله بر پشت نهاد و از نظرها غيب. رب تعالي سوختن جوان را بديد و باراني بر ببابان نازل فرمود كه تا كنون كه ساعت همي 7صبح باشد، همي بارد خيالي نباشد مبادا سيل جاري گردد.
اولين بارش باران بهاري در تهران مبارك!

No comments:

Post a Comment