2010/02/11

۲۲ بهمن و حاجاقا

خیلی خیلی سال پیش، وقتی نوجوانی بیش نبودم، گفته بودم که اولویت برای یک فرد، خانواده‌اش است. تا وقتی که ازدواج نکرده است، پدر و مادر و خواهر و برادر. اما بعد، اول همسر و بعد آنها. این‌ها را گفته بودم که یادآوری کرده باشم که اگر روزی روزگاری ازدواج کردم و طرف همسرم را گرفتم، کسی شاکی نشود!
امروز، بزرگترین امتحانی بود که بعد از سال‌ها در این زمینه پس دادم. با پدر ۶۵ ساله و همسر چند سال کوچکترش (حدود ۵۰-۴۰ سال!) و اخوی گرانمایه‌ام، رفتیم به سمت خیابان شادمان تهران.
زنجان، ماشین را پارک کردیم و پیاده به سمت آزادی راه افتادیم. وانت‌ها می‌آمدند و می‌ایستادند و نوشیدنی و خوردنی پخش می‌کردند. ملت هم سرازیر می‌شدند به سمتش! تقریباً می‌توانم بگویم که انگشت نما بودیم.
برگشتیم و با ماشین رفتیم به سمت شرق. تقاطع فاطمی و کارگر پارک کردیم و پیاده به سمت میدان انقلاب راه افتادیم.
به عمرم اینقدر نیروی نظامی ندیده بودم. همه رقم. انواع و اقسام لباس و کلاه و سپر و اسلحه. چهارراه بلوار، دو تا اتوبوس پر پلیس ایستاده بود. آقایی با کاپشن سیاه، سه تا عکس از من انداخت و دیگری، با کلاه موتورسیکلتی و باز هم کاپشن سیاه، فیلممان را گرفت.
سرتاسر خیابان کارگر، کنار نرده‌های پارک، نیرو ایستاده بود. همگی، باتوم داشتند ولی برخی، سپر هم داشتند.
یک سری آقایانی هم بودند یا پالتو تنشان بود یا بارانی. هرچه بود، بلند بود تا زیر زانوها. همچین که نگاهشان به ما می‌افتاد، درگوشی با درجه داران حرف می‌زدند. اگر اینان را جایی دیگر می‌دیدم، می‌گفتم حاجی بازاری یا سرداری که از بس افتاده است، شخصی لباس می‌پوشد!
چند تا خانوم چادر به سر هم آمدند و نشانی یک جاهایی را از ما پرسیدند که خیلی پرت بود. مثلاً پل مدیریت! یا اگر این خیابان را مستقیم برویم، به تجریش می‌رسیم؟!!
پلیس‌های مستقر در چهارراه، همگی اسلحه داشتند. البته بعضی‌هایشان، شبیه اسباب بازی بودند! شاید همان پینت‌بال که می‌گویند.
پدر خسته شده بود. زانویش درد گرفته بود. یادگاری که از دوران جوانی و فوتبال بازی با خودش نگه داشته است.
مادر امر به بازگشت داد.
دل، پر می‌زد برای رفتن به انقلاب. دل، مشتاق دیدن بود. به خصوص الان که دوستان نیز به ما پیوسته بودند.
مادر ولی، امر کرده بود.
با دوستان خداحافظی کردیم و برگشتیم. پلیس‌ها مشتاقانه راهنمایی‌مان می‌کردند که از چه مسیری برگردیم.


***

این، آخرین سلسله مطالب ۲۲ بهمن بود.
در ۲۲ بهمن و جنبش سبز، پیشنهاد دادم که اگر به مانع نیروهای نظامی برخورد کردیم، آنها را هم دعوت کنیم که باهم برویم.
در ۲۲ بهمن و حافظ،  تفالی را که زده بودم، نوشتم.
در ۲۲ بهمن و قرآن هم، چیزی شبیه به حافظ.

از حالا به بعد، دیگر ۲۲ بهمنی در کار نخواهد بود. از حالا به بعد باید به فکر آینده بود.
خیلی می‌شنویم که بحرانی نیست، اگر نیست، پس آن همه نیروی نظامی در خیابان چه می‌کرد؟
اگر تعداد معترضین به نتیجه‌ی انتخابات و مخالفین، اندک است، چرا باید بر تن هر کارمندی، کاپشنی سیاه بپوشانی و بر سرش کلاهی بگذاری و بگویی که همینجا باتوم به دست بایست؟ این همه هزینه برای چیست؟ برای یک مشت خس و خاشاکی که شاید مراسم را به هم بزنند؟ اگر زمان یک لحظه می‌ایستاد، تعداد نیروهای نظامی، به مراتب بیشتر از مردم بود ولی خب، چون زمان رو به جلوست، مردم هم می‌آمدند و می‌رفتند به سمت انقلاب.

من زیاد فرق بین گارد و بسیج و ارتش و سپاه و ضد شورش و ... را نمی‌فهمم. چیزی که امروز دیدم، همه شان بود. هر جایی هم که نوشتم پلیس، الزاماً منظورم پلیس راهنمایی و رانندگی نیست.
ولی وقتی از کنارشان رد می‌شدم، قیافه‌های پشت شیشه‌ی کلاه، قیافه‌های آشنایی بودند. فقط یک وجه اشتراک داشتند و آن هم خستگی بود. همگی هم هاج و واج، ماها را نگاه می‌کردند.
خیلی دقت می‌کردم که ببینم به جز پوشش، آیا فرق دیگری بین مردم هست یا نه. والده، نکته‌ی خوبی را گفت. مردم دو دوسته بودند. یا چیزکی دستشان بود یا نبود. اگر بود، عکسی از آقایان خامنه‌ای و احمدی نژاد یا پرچم ایران یا خوراکی!
اما ما، دستمان خالی. از قرار تنها فرقمان همین بوده است!
در راه برگشت، توی پارک لاله، خانواده‌هایی را می‌دیدم که چهار پنج نفره، روی نیمکت‌ها نشسته‌اند. معلوم بود که زنانی امثال والده‌ی ما هم بوده‌اند که بگویند یا من هم می‌آیم یا حق نداری بروی!

1 comment:

  1. من هم یه همچین احساسی داشتم :) ولی زیاد اینور و اونورم رو نگاه نمیکردم ، راستش خیلی میترسیدم .
    با بابام که داشتیم از کنار عکاس ها رد می شدیم من سرم انداخته بودم پایین عینکم رو هم برداشته بودم که مبادا...چمی دونم .
    ولی بعدن بابام گفت که تازه جلوی خودشو گرفته بود که v نشون نده :) آخه میدونی بابام از اون قدیمیهاست ، میگه اون موقع ها هروقت میرفته راه پیماهی به دوربینیا v نشون میداده ...

    ReplyDelete