2003/05/17

" نشسته بود جلوي تلويزيون داشت پيش خودش فكر مي كرد فردا كه جمعه است تا ظهر راحت ميتونم بخوابم. بعد كه بلند شدم،‌ يه حمومي ميگيرم و يه چيزي هم ميخورم و دست خانم و بچه رو ميگيريم و ميريم ناهار بيرون. بعد بعد از ظهر هم هميخوابم و عصر كه بيدار شدم و فيلم سينمايي رو هم تماشا كردم،‌ 3 نفري بريم بيرون پاركي چيزي....

ساعت حدود 6 صبح جمعه:
- بابا ! بابا! بيدار شو. من جيش دارم.
حميد خان كلي آه و ناله كرد و خرناس كشيد. چشماش رو كه باز كرد مريمش رو ديد. چيه بابا؟ چي ميگي؟
- بابا جيشم ريخت. زود باش ديگه!!
-آخه بابا جان تو ديگه بزرگ شدي. خب برو دستشويي ديگه.
- نه بابا جونم. ميخوام با تو برم.
حميد خان با زور از خواب بيدار شد و دخترش رو برد دستشويي و زودي هم اومد روي تخت كه تا خواب از سرش نپريده بخوابه.

ساعت 7 صبح:
- بابا من گشنمه. من نون و پنير ميخوام!! پا شو ديگه. صُب شده.
ديگه داشت به زمين و زمان فحش ميداد.يه نگاهي به ساعت كرد ديد كه تازه 7 شده. به دخترش گفت كه عزيزم هر وقت كه ساعت 8 شد منو بيدار كن كه برات نون و پنير بدم.
"ساعت 8 يعني كي؟ " ساعت 8 يعني هر وقت كه اين درازه رسيد به اين بالا. " باشه بابا" يه 40 ثانيه كه گذشت مريم با هيجان و عذاب وجدان حميد خان رو بيدار كرد كه "بابا ! بابا! ساعت رفت! بيدار شو بيدار شو!" نه دخترم. اين درازه نه. اين ثانيه شماره . اين يكي درازه. زيرلب اگه شد ما يه روز جمعه رو راحت بخوابيم....
يه نيم ساعتي حميد خان روي تختش هي اين وري شد هي اون وري . ولي خوابش نبرد. دخترش رو نگاه كرد ديد كه ساعت رو گذاشته جلوي خودش و ني ني (‌عروسكش) و همينطور مشتاقانه دارن نگاش ميكنن. از تخت پاشد. " بابا جونم بخواب هنوز اون درازه نيومده بالا" باشه باباجون اشكال نداره. مگه تو نون و پنير نميخواي؟ " آخه بابا اين كه هنوز نيومده بالا كه" اي بابا . تو هم عجب گيري داديا. بيا كه به ني ني هم نون و پنير بديم. گناه داره بيچاره. اگه زود بهش نون و پنير نديم ناراحت ميشه ها.
حميد خان رفت توي آشپزخونه. كتري رو پر آب كرد گذاشت روي گاز. گاز با اولين كبريت روشن نشد. دومي هم . سومين چوب كبريت قبل از روشن شدن، شكست. چهارمين، مصرف شده بود و پنجمين چوب كبريت اصلا گوگرد نداشت. حميد خان هم همينطور زير لب يه چيزايي ميگفت!! وقتي بالاخره گاز رو روشن كرد، نون رو از فريزر برداشت گذاشت روي گاز تا يخش باز شه. مريم هم همينطور با چشماني گرسنه ولي حاكي از تحسين پدرش رو نگاه ميكرد. بالاخره چايي و صبحانه حاضر شد. دوتايي كه نشستن پاي ميز كه صبحانشون رو بخورن نسرين خانم اومد. صبحانشون رو كه خوردن، نسرين خانم يه كاغذ داد به حميدخان كه " بيا. اي ليست كاراييه كه بايد تا ظهر انجام بدي. لباسا رو توي ماشين ميريزم يه 2ساعت ديگه بايد درشون بياري و پهنشون كني. اتاق تلويزيون هم احتياج به يه جارو برقي حسابي داره ولي حالا كه اونجا رو جارو ميكني، هال رو هم بكن. هوا هم كم كم داره گرم ميشه. يه سري به كولر بزن ببين اگه چيزي كم و كسري داره فردا بخري. براي ناهارتون هم از ديشب غذا مونده كه كافيه . يه خورده هم ظرف هست كه چون كمه نميخواد بذاري توي ماشين خودت بشورشون." ببينم مگه تو امروز چي كار ميخواي بكني؟ " من امروز با دوستام قرار دارم كه بريم كوه"!!

ساعت 2 بعد از ظهر:
نسرين خانم هنوز برنگشته. مريم هم خوابيده. حميدخان هم خسته از كار، رفته توي تخت كه بخوابه كه شترق تق شترق تق. حميدخان هراسون از تخت بلند شد و ديد كه خونه پشتيشون كه دارن بنايي ميكنن، كارگرها كارشون روشروع كردن. رفت پنجره رو بست تا شايد صدا كمتر شه. چشماش كه داشت سنگين ميشد، مريم شروع كرد به گريه كردن. چي شده عزيزم؟ چرا گريه ميكني؟ باباجون خواب بد ديدم. باشه عزيزم اشكال نداره. بيا پيش من بخواب. مريم رو بغل كرد و اورد روي تخت خودش. ولي ديگه خواب به چشماش نميامد تا اينكه يعد يه ساعت بالاخره خوابيد. ساعت تازه از 3 گذشته بود كه زيييييييييينگ در زدند. حميدخان پاشد كيه؟ " حميد باز كن منم." مگه كليد نداري؟ خب لابد ندارم ديگه حالا باز ميكني يا نه؟ نه باز نميكنم مثل اينكه اف اف خراب شده وايسا بيام دم در. و همينطور كه داشت زير لب يه چيزايي به شانس خودش و روز تعطيليش ميگفت، رفت كه در رو براي نسرين خانم باز كنه. "
مهر 1370

No comments:

Post a Comment