2003/05/26

سلام
هرروز نوشتن خيلي سخته انگاري. هميشه دلم ميخواسته كه يه دستگاهي بود هر چيزي رو كه در طول روز مياد توي ذهنم، خودش برداره و بنويسه. الان هم كساني كه توي كانادا و امريكا هستند،‌ بلاگر يه امكاني بهشون ميده كه با تلفن زنگ ميزنن به سرور بلاگر متنشون رو براش ميخونن و اونهم ميذاره توي وبلاگشون. آخ كه نميدونين چه آهي كشيدم. اون زمانها كه بچه تر بودم،‌ مادرم طبق اصل " قربون دست و پاي بلوريت" ميگفت كه عليرضا تو كه اين همه قشنگ مينويسي،‌ چرا سعي نميكني كه نويسنده بشي؟ و من همه همون حرفي زدم كه الان گفتم. اي كاش چيزايي كه توي ذهنم بود خود به خود نوشته ميشدند. آخه ميدونين از بس توي اين ذهنم مطلبه كه نميدونم كدومش رو بنويسم. و اگه هم يكي رو انتخاب كنم، نه كه حاجاقام و آخوند زاده، همچين ميرم بالا منبر كه نگو!!
خب چي داشتم ميگفتم؟ آهان. آره خلاصه اينكه ميخواستم بگم كه من امروز هم خيلي خستم هم چيزي براي نوشتن ندارم. اينه كه يه امروز رو ببخشين كه چيزي ننوشتم!! حالا اينا چيَن كه من بالا نوشتم اونش رو ديگه برو از بابات بپرس!! اخه ما يه پسر خاله داريم كه الان 31 سالشه. اين آقا اون زمونا كه 3-4 سالش بود، يه روز خالش داشت جدول حل ميكرد. سيروس خان ما رفت پيش خالش كه خاله هر چي سوال داري بپرس كه من بهت جواب بدم!! خاله ما هم شروع ميكنه از خودش سوالاي آسون در اوردن و ازش ميپرسه. كه مثلا امروز چند شنبه است و غذايي كه در بين روز ساعت 12 ميخوريم چه نام دارد و خلاصه از اين سولا كه يه بچه ي 4-3 ساله بلد باشه جواب بده. بعد خاله ازش ميپرسه كه مهره اي است در شطرنج كه فقط مستقيم ميرود. سيروس يه كم فكر ميكنه بعدش ميگه : نميدونم. اينو ديگه برو از بابات بپرس!!!

No comments:

Post a Comment