2002/11/26

اولش سفيد بود ، يه جورايي به آبي كمرنگ ميزد ولي نه اون قدر كه فكر كني . بعد يواش يواش درجه آبيش بيشتر ميشد . اونقدر كه در بعضي موقعها به سورمه اي ميزد . يك لكه زرد هم هميشه تو خودش داشت، منتها اين لكه هه از بس شيطون بود ، هيچ وقت سر جاش نمي موند . همش هي تكون ميخورد و راه ميرفت .
نزديكيهاي ظهر كه ميشد سردش ميشد . با چند تا پنبه سفيد يك پتوي خوشگل براي خودش درست ميكرد . اين پتوها اونقدر سفيد بودند كه دلت ميخواست دستتو دراز كني و براي خودت برشون داري . بعد يواش يواش خوابش ميگرفت . هي خميازه ميكشيد هي دهن دره ميكرد و دستاشو باز ميكرد وهمين باز كردن دستاش ، باعث ميشد كه اون پتوي نرم و سفيدش بيفته كنار و صداهاي عجيب و غريبي بكنه . اون هم اونقدر احساساتي بود اونقدر پاك و ساده بود كه خيلي زود ناراحت ميشد و ميزد زير گريه . حالا گريه نكن كي بكن . يه خورده دلداريش ميدادي آروم ميگرفت . حالاديگه واقعا" خسته بود ميخواست بخوابه ولي روش نميشد بهت بگه از خجالت سرخ ميشد و تو ميفهميدي كه بله .... ميخواد بخوابه . ميرفت توي رختخوابش و پتوي سياه وگرم خودشو ميكشيد روي خودش و چراغ خوابش رو هم كه مثل اون لكه زرده از بس شيطون بود كه هي چاق ميشد و هي رژيم ميگرفت و خودش رو لاغر ميكرد ، روشن ميكرد و ميخوابيد .
كار هر روزش همين بود . سالهاي سال . نميدونم شايد هزاران سال كارش اين بود ولي حالا دلش گرفته بغض تو گلوش گير كرده، داره خفه ميشه و صورتش خاكستري شده . ديگه مثل سابق نبست كه صبح كه بيدار ميشد سفيد بود بعد آبي ميشد. الان هميشه خاكستريه ديگه از اون پتوي خوشگلش خبري نيست .
آره . آسمون شهر يه روزي آبي بود من كه خيلي دلم براش تنگ شده تو چي ؟

No comments:

Post a Comment