2003/02/20

همهمه اي بود. همشون در حال جنب وجوش بودن. داشتن خودشون رو آماده ميكردن. اخه چي شده؟ مگه نميدوني؟ امروز روز بزرگيه. روز بزرگ؟ يعني از 27رجب هم؟ 27رجب؟ اگه امين امروز اون كاري رو كه بايد بكنه، نكنه، 27رجب كه هيچي تمام اين بيست و اندي سال هم. . .

همشون جمع شده بودن، تمام اونهايي كه از قبل امده بودند و رفته بودند. تمام اونهايي كه در آينده ميخواستن كه بيان. تمام اونهايي كه نفس ميكشيدن. همشون اومده بودند تا با چشماي خودشون بهترين رو ببينن. ببينن كه بعد از آخرين ملاقات، چه ميكنه. همشون اومده بودند تا بهش بگن كه ما هم هستيم.
****
جمعيت موج ميزد. هيچ كس نميدونست كه چه خبره. حتما" خبر مهميه.آخه گفت كه به اونايي كه جلوترن بگين كه برگردند و منتظر ميشيم تا عقبيها هم برسن. حالا هم دارن براش يه منبر درست ميكنن كه بره بالاي اون.
****
همشون ساكت شده بودند. مبهوت. صداش درتمام جهان مي پيچيد. رسا بود و روشن. خدايا دوست بدار هركه دوستش دارد. دشمن باش هر كه را كه او را دشمن است. عزت ده دوستدارانش را و خوار كن پشت كنندگانش را.
بعضيهاشون سراشون رو پايين انداخته بودند. ياد روز اول افتاده بودند كه لب به اعتراض گشوده بودند. بعضيهاشون از هيجان پرهاشونو به هم ميزدند. برخيشون هم با افتخار به اون دوتا نگاه ميكردند.
****
خورشيد نورشو كم كرده بود تا ماه و ستاره هم بتونن صحنه رو تماشا كنن. تمام كهكشان ها در حال تماشا بودند و منتظر. منتظر بودند تا نوبتشون برسه و براي عرض تبريك و دست بوسي، خدمت برسن. سخنانش تموم شده بود. دراغوشش گرفت. اولين نفري بود كه دست بيعت داد. همه به وجد آمده بودند. بهترين؟ بهترين باهاش بيعت كرد؟

No comments:

Post a Comment