2003/02/03

خيلي دير شده . ميتونستم به جاي 50 سال، 63 سال يا لا اقل 58 سال باهات باشم. ولي تنبلي كردم. ميدونم همش تقصير خودم بود. ولي خودت هم بي تقصير نبوديا. بابا ريش وپشم و قيچي دست خودت بود. نميتونستي يه كاري بكني؟ ولي خب كاريش نميشه كرد. حتي اگه عمرم هم از 73سال زيادتر شه، بازم اين اختلاف ده پونزده سال هست. فقط يه چيزي. تو رو خدا تورو به جون هركي كه دوست داري. تو رو به هرچي كه اعتقاد داري. تو رو به روح همه دوستات . تو رو به جون همه ي اونايي كه دوستت دارن. ديگه نذار باهات موندنم، از اين كمتر شه. به جون خودت راست ميگم. ديگه بسه. ديگه تحمل دوريتو ندارم. ديگه نميخوام هر سال كه تولدم ميشه، آه و ناله بكشم كه اي كاش 18 سالم بود. اي كاش راهنمايي ميرفتم. اي كاش سنم بيشتر نميشد. اي كاش . . .
اين اشكها رو نمي بيني؟ نكنه اينا دروغين؟ نكنه كه دارم سر خودمو گول ميزنم؟ نه. اينطوريا نيست. پس بيا با هم يه قراري بذاريم. من به حرفتو گوش ميكنم تو هم ديگه از پيش من نرو. ديگه منو تنها نذار. باشه؟
پس بزن قدش.

No comments:

Post a Comment