2003/02/15

اين شعري رو كه در پايين مينويسم ( البته اگه بشه اسم شعر روش گذاشت)، مال خيلي سال پيشه. فكر كنم سال اول دوم دبيرستان بودم. چند روز پيش كه داشتم كاغذهاي قديمم رو نگاه ميكردم، اينو پيدا كردم.

درسراي دل من هيچ نبود
كس ونامي كه با او يار باشم
دل من تنهاي تنها ولي
رب ما گفت اميدوار باشم.

روزگار با همين منوال گذشت
تا كه روزي چشم من حوري ديد.
به تپش افتاد دلم آن لحظه
و صداي كه ز عرش : كوري ديد.

احسن الخالقين است خداي
حبذا چه آفريده است خداي
او چنان بود كه زيباترش را
به خدا كه نديده است خداي !
عليرضا- زمستان 72

يادم نيست كه چي شده بود كه اين شعر رو گفته بودم. الان كه دارم بهش فكر ميكنم، احساس ميكنم كه شايد ميخواستم يه پيش بيني بكنم

No comments:

Post a Comment