درسراي دل من هيچ نبود
كس ونامي كه با او يار باشم
دل من تنهاي تنها ولي
رب ما گفت اميدوار باشم.
روزگار با همين منوال گذشت
تا كه روزي چشم من حوري ديد.
به تپش افتاد دلم آن لحظه
و صداي كه ز عرش : كوري ديد.
احسن الخالقين است خداي
حبذا چه آفريده است خداي
او چنان بود كه زيباترش را
به خدا كه نديده است خداي !
عليرضا- زمستان 72
يادم نيست كه چي شده بود كه اين شعر رو گفته بودم. الان كه دارم بهش فكر ميكنم، احساس ميكنم كه شايد ميخواستم يه پيش بيني بكنم
No comments:
Post a Comment