2003/06/04

ساعت 5 صبح بود. از صداي پچ پچ صحبتهاي پدر و مادرم از خواب بيدار شدم.هوا كاملا روشن بود. پدر گفت عليرضا آقاي خميني مرد! گفتم يعني چي؟ گفت ديشب كه مادرت زنگ زد كه توي اخبار التماس دعا از مردم خواستن، من بعد مطب رفتم بيمارستان. اونجا كه رسيدم،‌ ديدم ايرج داره از بيمارستان مياد بيرون. گفتم چه خبر؟ گفت تموم شد. رفتم تو. حاج احمد آقا بالا سر امام نشسته بود و ناله ميكرد. خانم و دخترهاش هم اين طرف اتاق نشسته بودند. آقاي خامنه اي بيرون اتاق ايستاده بود، موسوي پشت سرش. كروبي رو كه از حال رفته بود،‌ نشونده بودن روي صندلي داشتن بهش آب قند ميدادن. بقيه همه پراكنده. گفتم ميتونم برم تو؟ هاشمي گفت نه دكتر. فعلا خانوادشون تو هستن. يه خورده صبر كنيد. يه يك ساعتي گذشت. حاج احمد آقا اومد بيرون. به آقاي خامنه اي گفت حالا بايد چي كار كرد؟ آقاي خامنه اي گفت امشب تصميم ميگيريم. بعد همه آقايون رو جمع كرد توي يه اتاق ديگه براي تصميم گيري. موسوي گفت دولت يك هفته تعطيل عمومي و 40 روز هم عزاي عمومي اعلام ميكنه. محمد هاشمي گفت راديو فقط قرآن پخش ميكنه و ساعت 7 صبح اعلام ميكنيم.
ساعت 12 شب شده بود. حاج احمد آقا گقت خانم والده ميگن كه جسد رو از اينجا ببرين چون مردم ميخوان براي وداع بيان، اينجا خوب نيست. هاشمي گفت توي مصلا چطوره؟ موسوي گفت من درستش ميكنم.
جسد رو گرفتيم،‌ تشيع كرديم، حاج احمد آقا غسلش داد و بعد باز زير جسد رو گرفتيم و برديم توي آمبولانس. آقاي خامنه اي اونوقت گفت كه دكتر خيلي زحمت كشيدي،‌ ممنون. شما ديگه ميتونيد بريد. بعد من و ايرج با هم اومديم بيرون و منم الان رسيدم خونه.
------------------
14 سال از اون روز ميگذره. 14سال پيش همه به خاطر رفتن رهبرشون ناراحت شدن. توي اين 14 سال چه گذشت؟ ايا الان هم همه همونقدر امامشون رو دوست دارن؟ آيا الان هم همونقدر با رفتن رهبرشون ناراحت ميشن؟ 14 سال مدت زيادي نيست. يك نسل نيست. مردمان 14 سال پيش، مردمان امروز هم هستند. پس چه اتفاقي توي اين 14 سال افتاد؟

No comments:

Post a Comment